- شبانه ها – قسمت یکم
- شبانه ها – قسمت دوم
خانم عزیز، همه لرزش دست و دلم از آن بود که شما را در همان ابتداییترین لحظهی ممکن، دیدم و دریافتم که اگر عشقی هست، و هر چه هست شاید فقط پلی است که من را تا مرز با شما بودن و شما را تا مرز رها بودن، میرساند.
خانم عزیز، آنگونه که آغوش شما را دریافتم، عطری است که در منتهای مجرای تنفسیام، جا خوش کرده است و من هر روز و هر شب، با نوازش این بوی مطبوع به خواب میروم و چشم از خواب میگشایم.
باری، خانم عزیز، بودن با شما قصهای را میمانست که خواه یا ناخواه پایانش از راه میرسید. خانم عزیز، نامهای دیگر نیست که برایتان بفرستم، زیرا میدانم که آدرس محل سکونتتان تغییر کرده است و شما را دسترس آن نیست که نامهی دیگری از من دریافت کنید.
خانم عزیز، گرمای مطبوع تنتان را دوست دارم.
خدانگهدار
و
پایان
قسمت بعد - ندارد.
سلام؛
در این فرصت مقتضی که پیش آمده است، وظیفهی خود میدانم که خدمتتان عرض کنم، دوست داشتن شما، چنان شور و هیجانی در من ایجاد کرده است، که با تمام دوری، سرمشغولی و بیحوصلهگی که مدتهای زیادی است بر محیط فکری و روحیام سایه افکنده است و دست و پایم را چنان بسته که کمتر قادر به رجوع کردن به عمیقترین لایههای درونیام هستم، همچنان مایلم که ارتباطم را با شما در صدر کارهایم قرار داده و خودم را موظف بدانم که هر از چندی سلامی برایتان پست کنم.
خانم عزیز، از نامهای که برایم نفرستادید، متشکرم. بطور کلی دوست داشتن شما، یک ماجرایی نیست که تازه گیاش را برای من از دست بدهد. و یا اینکه برایم نامهای نمینویسید، مرا نگران یا دلخور بکند.
من یک نیاز شدیدی دارم که دست لطیف شما را در دستم احساس کنم و بودن در کنار شما را از اعماق وجود تجربه کنم. این فکر همیشه در اوقاتم غوطهور است که چطور میتوانم نیازم را به شما عرضه کنم و از ناز شما بهرهای هرچند مختصر ببرم.
خانم عزیز، خیلی زمانها شده که خودم را بدون شما تصور میکنم و بعد در مییابم که تنها شدهام. میدانم شما که جای خود را در پاکترین لایههای احساساتم تثبیت کردهاید و با عمیقترین و خالصترین دوست داشتنهایی که یک فرد میتواند تجربه کند، در من گره خوردهاید؛ حسی را که نسبت به شما دارم، فهمیدهاید و شاید به همین خاطر است که نامههایم را پاسخ نمیدهید. اما اگر گمان کردهاید که من از پای مینشینم و این گیاهی را که مهر شما در دلم کاشته است فراموش میکنم، نه اینکه اشتباه میکنید، بلکه باید بگویم که من شما را میخواهم، بیشتر از همیشه و نزدیکتر از هر انسان دیگری. اینکه ببینمتان و در فرصتی در آغوشتان بگیرم و به شما چنان نزدیک شوم که گرمای تنتان یخ درون وجودم را ذوب کند، نباید فقط رویایی باشد که به یک خواب دم صبح و یا یک خیال بعد از مستی بماند، بلکه این تصویری است از آیندهای نزدیک که روز به روز در ذهنم بیشتر رنگ میگیرد و حواس مرا بیشتر به خودش درگیر میکند. اینکه بگویم شما زنی هستید اثیری که در پیرامون هوشیاری من دلربایی را مقدم بر تمام کارهایتان قرار دادهاید، شاید خالی از اغراق نباشد، لیکن وجود داشتن شما در واقعیت و داشتن تنی گرم و پر از طراوت و چشمهایی مست که همان احساس سرمستی را مادامی که انسان به آنها مینگرد در روح آدمی میدمد، هرگز هالهای از ابهام و شک نیست بلکه خود، حقیقت وجود است.
خانم عزیز، کلمات هرگز گنجایش و ظرفیت این را نداشتهاند که من بتوانم ذرهای از علاقهای را که نسبت به شما داشتهام، برایتان در این نامهها بازگو کنم، اما راه گریزی نیست. این کلمات تنها شاهد این ماجرا هستند که من بدون شما، هر لحظهای که برایم میگذرد، دردناک و خالی از عطر است. بیرنگ است. سرد است و فقط آغوش گرم شما و بودن در کنار شماست که میتواند این لحظات را به حیات خود، باز گرداند.
خانم عزیز، دلهرهام همیشه این بوده و هست که این نامهها به دستتان نرسند و یا در میانهی راه گم شوند و ناخواسته این میل و نیازی که من به بودن با شما دارم را به دست باد بسپارد. یاد شما همیشه همراه من است.
به امید اینکه نامهای از شما برایم بیاید ..
دوستتان دارم
جاناتان
خب خانم عزیز. بگذارید تمام این مدتی که برایتان نامه ننوشتهام را و تمام این مدتی که در انتظار نامهتان بودم را و تمام دل گرفتگی و دل غنجهگی که در این مدت داشتهام را، همین ابتدا برایتان بگویم.
سلام.
خانم عزیز، اگر گمان کردید که برایم نامه ننویسید و فقط بسنده کنید به اینکه دیدارتان را در کافه، و آن هم به مدت محدود داشته باشم، میلم به شما کم خواهد شد و یا یک طوری میشود که حتی ندیدنتان مسیر مرا برای نزدیک شدن و دوست داشتنتان عوض کند، اشتباه میکنید. بگذارید قدری از خودم برایتان بگویم. از اوضاع و احوال و کارهایم. میخواهم برایتان درد دل کنم و بگویم که در خلال این همه نابهنجاری که گریبانم را گرفته است، هرگز میلم به نوشتن برای شما و مجسم کردن شما هنگامی که نامه را از پستچی میگیرید و صبر نمیکنید تا پستچی برود و در را ببندید. سریع نامه را از کنار باز میکنید تا بخوانید که چطور شما را با کلماتم در آغوش میگیرم و چطور میخواهم که هر چه سریعتر به اتاق خوابتان بروید و روی تخت دراز بکشید تا من از اینجا، از اتاقم، از پشت میزم بوی عطرتان را احساس کنم و جوراب طوری نازک بلندتان را که با عجله پوشیدهاید تا پستچی مبادا که برود و شما نامهام را دریافت نکرده باشید، از پایتان در آورم و تن بلوری تازه تان را آرام آرام نوازش کنم.
خانم عزیز، از دیروز برایتان میگویم. در کتابخانه بودیم. دوستانم بودند و اساتید هم بودند. بحث بالا نگرفته بود، اما من در ذهنم میخواستم که بالا گرفته باشد. اما اینطور نشده بود. بعد با خودم گفتم که برایتان بنویسم که :" از یک جلسهی سختی آمده بودم خانه. از یک آشفتگی آزار دهنده و بی قید و شرط. از یک اتاقی که شبیه اتاقهای اعتراف بود. باید از نوشتههایم دفاع میکردم. از عقایدم. از آنچه دانسته بودم. از آنچه با گوشت و پوست و استخوان درکش کرده بودم، باید دفاع میکردم. متهم بودم، اما کاملاً تفهیم اتهام نشده بودم. میگفتند دچار یک misunderstanding of fundamental phenomenological problems شدهام. اما من کاملاً تکذیب کرده بودم. من دچار این خصلت نشده بودم بلکه خود همینهایی که به قولی حالا پروفسور هستند، دچار این بیماری مسری شدهاند. نشدهاند، بودهاند. درکشان از مفاهیم کم است. اصلاً بیدلیل است. اصلاً معلوم نیست آمدهاند و نشستهاند پشت یک میزی، که چکار کنند. اصلاً میآیند و حرف میزنند که چکار کنند." و این را در کتابخانه در میان جمعی که بحثشان آنقدر کسل کننده بود که به هیچ کارم نیامد، نوشتم تا اوضاع را زنده برایتان گفته باشم.
برایتان نوشتم. فکر کردم خالی شده باشم و بعد تصور کردم که شما نامهام را به سینهتان بچسبانید و در دل به من افتخار کنید که اینقدر مقاومت از خودم نشان دادهام. میدانم حالا که نامهام را میخوانید، اشک از گونههایتان روان شده و دوست داشتید کنار من بودید.
خانم عزیز، بعد از اینهمه اتهام و خستگیای که در کلافهای عضلاتم بهم گره خوردهاند و فقط دست ناز و دوستداشتنی شما میتواند این عقدههای عمیق را بگشاید، حالا که دارم برایتان این دردها را در کلمات میگنجانم. تازه آمدهام خانه. غذای این سگ را دادهام و برای خودم چای درست کردهام. همیشه برای خودم چای درست میکنم.
جای شما همیشه در فواصلی که چای ریختهام برای خودم، به وفور خالی است. بخار چای که بلند میشود و در هوا محو میپراکند، صورتتان را با آن شرر و زیبایی در مقابلم به تصویر میکشد. چشمهای شما که شبیه منشور الماس، انعکاس نور را در من میدمد و ابروهای نازک قوسدار که گویی آفریده شدهاند تا آدم را با خودشان بکشند و لبهای قرمز درشت که مرا دعوت میکنند. خانم عزیز دوست دارم شما را به اسم کوچک صدا کنم. اما نمیتوانم به خودم این اجازه را بدهم. باز باید بگویم خانم عزیز. عذر مرا بپذیرید. در این پاکت یک کاغذ دیگری هم گذاشتهام. برای شما. اختصاصاً برای شما. برایم نامه بنویسید. من احساس شما را نسبت به خودم کاملاً درک میکنم و دوستتان دارم.
دوستدار شما
جاناتان
نامههایی به خانم عزیز - داستانی در چهار نامه
خانم عزیز سلام؛
مدتی است که با خودم بر سر شما درگیر شدهام و هنوز جواب قانع کننده و یا تصویر درستی که حاکی از تمایل باشد، برایم روشن نشده است. لیکن باید بگویم، اولین بار دیدمتان درست بخاطرم هست. ظهر یک روز بارانی بود، که شما را در ورودی درب ساختمانی که به آنجا رفت و آمد داشتید، دیدم. کمی ناراحت بنظر میرسیدید. گویی کارتان درست نشده بود و در صدد بودید که آن را به هر طریقی که شده به انجام برسانید. شما را بواسطه دوستم دورادور میشناختم. اما آن روز دیگر با همدیگر کمی گفتیم و شنیدیم. بعد باران تند شد و من شما را ترک کردم. آن زمان شما تنها یک دوست برای من قلمداد میشدید. خانمی که تازه از نزدیک دیده بودمشان و همین.
لیکن اولین باری که فکرم را بطور جدی به خود درگیر کردید، زمانی بود که با شما در کافه نشسته بودیم و چای مینوشیدیم. آن موقع هیچ وقت تصور نمیکردم که روزهای آتی ماجرا را برایم چنین رقم بزنند. آن روز زودتر از موعد گذشت و من که در صدد بودم که برای ادامه تحقیقاتم به کتابخانهی بریتانیکا بروم، از تصمیمم منصرف شدم و زمان را بیشتر با شما سپری کردم تا با کتاب ها.
از آن موقع به بعد بود که یک حسی در من شروع به گسترش کرد و من را به صرافت انداخت تا هر روز یا حداقل هر چند روز یک بار راجع به شما فکر کنم. این حس یک نمونه از احساسهایی بود که پیش از این میشناختم و البته دوست داشتنی هم بود. هر چقدر که روزها بیشتر سپری میشدند، این حس در من بیشتر منتشر میشد. حس جدیدی نبود، لیکن از آن جهت با دیگر احساسهایی که تجربه کرده بودم، متفاوت بود، که زمان گسترشاش بسیار آهسته بود و به تبع آن زمان ماندگاریاش بسیار طولانیتر. کم کم این حس در قلبم ریشه کرد و یادم می آید یک روز در طی یک ملاقاتی که با شما داشتم، نگاهم با نگاهتان گره خورد و دیگر متوجه نشدم که، اتفاقی که قصدش را نداشتم، افتاده است. بعد از ملاقات آن روز بود که دیگر یک بیتابی در درونم بوجود آمد و تا حالا نیز ادامه دارد.
خانم عزیز، این نامهای را که برایتان نوشتم، بگذارید به حساب اولین نامهای که میتوانستم بنویسم. حالا اگر شما مایل هستید که نامههای بیشتری برایتان بنویسم، بایست که جواب نامهام را بدهید. البته میدانم که مشغول کارهایتان هستید، لیکن احساس میکنم که شما میدانید که دوستتان دارم و البته، این را هم خوب میدانم که هر وقت مرا میبینید، قلبتان شروع به تپیدن میکند. این احساسی است که میتوانم با تمام وجود درکش کنم.
خانم عزیز در اینکه مرا دوست دارید و همیشه مراقب رفتار و کارهای من هستید، شکی نیست، و در اینکه من هم شما را دوست دارم و اینکه شما ملکهی زیبایی را میمانید که در قصر زشت این دنیایی گرفتار شدهاید، هم هیچ شکی نیست. اما خانم عزیز برای گفتن اینکه ما همدیگر را دوست داریم، یک زبان مشترک لازم است و یک وقت بیشتری تا به شما بگویم که دوستتان دارم. این روزها جای خالی شما را در خانه ام احساس میکنم و این را هم باید اضافه کنم که وقتی شما را میبینم که از دور میآیید، شاید در ظاهر به روی خودم نیاورم و یا اینکه نخواهم احساس واقعیام را به شما نشان بدهم.، لیکن میدانم که شما از چشمهایم میخوانید که چقدر مایلم دست هایتان را گرم در میان دستهایم بگیرم و احساستان کنم.
خانم عزیز، جواب نامهام را با تفصیل بیشتر بدهید. میخواهم بیشتر راجع به شما بدانم و شاید شما هم حرفهایی دارید که نمیتوانید رو در رو با من بگویید. منتظر نامهتان هستم.
دوستدار شما
جاناتان