ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۰ مطلب در جولای ۲۰۱۴ ثبت شده است

I believe that, we are inevitably going to change ourselves to make new one. And this is one of the fundamental background of our life in this age. As soon as we change ourselves, we will face with new ideas, new style of life, new version of amazing problems, and new copy of every existing things. 
So what? 
So, in my opinion, important point is that, we have to do it, asap. Because finally, every person must deal with it, and if we start it from very beginning that we can, could help us to have a better reactions towards new situations.
Posted by
  • یَحیَی
I am still hopeful to find a reason for coming to Costa Coffee, but everyday I find myself there without any reason.
What I have found during last ten years of my life, is this that, it is going in an strange an anonymous way, which I don't know more about that. This is my 30Th of February's notes, what is suppose to show that, how I will find new changes in my life. Day by day, I am facing with new messages, that are not really meaningful, but I can't also imagine that they have no meaning at all. At least, I could feel something with regard to them, that indicated a new situation in my life.
What I remember of past, during last ten years, periodically, I have gotten  messages which have been wanting to show me, I am missing some part of life. But unfortunately, I couldn't understand them properly. I still keep going on that to may or may not find the true position.
Posted by
  • یَحیَی
Giving a promise to a person, or an idea, or a thing by isolating yourself from others. This could be a path of life, but there are requirements for that. One of those requirements which in my opinion is most important, is having belief. Belief in the way that you are going in. Belief in following your path forever. Belief in having no doubt about path. Belief in yourself and your choice.

  1. If you are the person, isolating is the absolute way for you. 
  2. But, if you are not the person, isolating is not the case. 
In the case of not being believer, you are in a very complicated situation. You know what to do, you know truth, you like to follow, you like to be active in the way, you like, but you can't. Finally you will find yourself in unsolvable situation. And for being alive as soon as you felt, you have to emigrate to isolating level. But there is fundamental difference between you and first type of person. Difference will not be solved at all, except by chance and this is because of the conditions which are necessary for converting level 1 to level 2. Those conditions are not similar and must not be, as they have difference in origin. 
  • یَحیَی
باید این بار را ساده گرفت. هر چه ساده تر، اصیل تر.
اصلاً تماماً در سادگی خلاصه می شوند.
  • یَحیَی
بالفطره بودن و بالفطره شدن. این تفاوتی است فاحش میان ابتدا و انتهای وجودی که حول مقاطع متوالی عمر به سراغ هر آدمی می آید و پیغام می دهد که اگر بالفطره هستی، نیازی نیست و اگر بالفطره نیستی نیازمندی. باید و نبایدی در کار نیست، اما ناگزیر.
حالا، خوشا بحال آدمی است، که بالفطره است.
بالفطره، فقط یک واژه ای نیست بلکه خودش همانند ابتدایی ترین خصوصیات هر موجودی است. بالفطره ناگزیر از تغییر نیست، بل، آنکه بالفطره نیست، ناگزیر از تغییر است.
و اما اینکه بالفطره خودش بخودی خود، همان یک نفری بود که چندین بار در موقعیت های مختلفی تجربه کرده بودم، یک حقیقت انکار ناپذیر بود. باور اینکه بالفطره دختری است که قد و بالایش از روی زمین، از پای دامن پرچینش که ریخته است اینجا تا انتهای آسمان، تا سواحل زحل کشیده بود و خال زیبایش در مقابل ماه عرض اندام می نمود، سخت نبود، اما باور اینکه بالفطره می توانست چنان شاد و سرزنده جلوه کند، که هیچ انسانی در هیچ مقامی قادر به درک اندوهی نباشد که از پس سالیان در روح و جسمش رسوخ کرده بود، بسیار سخت و دور از دسترس می نمود.
بالفطره ماهیت خصوصی زن بود.
زن. این تکه ی جدا شده قدسی که حالا مدت هاست از سر منشأ ش دور افتاده و همواره در جستجوی خانه ی گم شده اش، می گردد. این روح دست نخورده ای که اختیارش مقیاس ندارد. این حدیث تلخ، که مزه اش را از شوکران می گیرد، رنگش را از موهای بنفش بالفطره گی اش و زنگ صداش را از بادی که در اواخر پاییز می وزد. این کودکی های بهم آغشته ی هر روحی که دامانی است برای دلهره های آدمی. این دستی که یاری دهنده است. گرم است. بی تردید است و حضورش همیشگی است.
زن، این همواره گی طولانی. این آتشی که سرمایش حد و مرزی نمی شناسد. این ماهیتی که شبیه هیچ کس نیست، شبیه هیچ کجا نیست، شبیه خودش است، بالفطره است، دمادم مرا به خودش می خواند.
  • یَحیَی
حالا مدتی می‌شود که دارم از دیالوگ‌های ذهنی‌ام فاصله می‌گیرم. شاید فاصله دارد زود اتفاق می‌افتد. اتفاق می‌گونی است. می‌گون، یعنی هم شکل و شمایل می.
معمولاً اینطور اتفاق می‌افتد که شب‌ها در حدود ساعت یک و یا دو شب، مغز شروع به ساخت دیالوگ‌هایش می‌کند. بعد آماده است که هر چه را دارد در آنی به اشتراک بگذارد. البته طریقه و محدوده‌ی به اشتراک گذاری‌اش، بسیار به حالت‌های درونی و خصوصی مغز و دیالوگ‌هایش مرتبط می‌شوند.
بنابراین، اگر فاصله ای در حال اتفاق افتادن است، آن است که یک شاکله‌ی بسیار قوی و پرحجم آن را حمایت می‌کند و آن چیزی نیست جز ارتباطات درونی مغز با خودش، طوری که می‌شود گفت، اینکه، اگر هم شما مایل به انجام و یا تغییر خاصی در راستای این فواصل باشید، باز هم شما تصمیم گیرنده ی نهایی این ماجرا نخواهید بود.
دیالوگ ذهنی، اتفاقی بالقوه است که در مغز و سازمان آن بالفعل می‌شود و این روند، روند شکل گیری یکی از ابتدایی‌ترین اشکال ارتباط است. این مسیر، راهی جاودانه است که محدوده اش را شخصاً خود تعیین خواهد کرد. حتی گاهی اوقات فرد در معرض آن قرار خواهد گرفت که بدون تسلط بر دایره‌ی لغاتش، شروع به بالفعل شدن خواهد شد. شروع به بالفل شدن خواهد شد. شخص شروع به بالفعل شدن خواهد شد. اینکه در حال بالفعل شدن است، خود شخص است. این مرحله، جایی است که برخی از خطاهای دیالوگ‌های ذهنی، خود را در هاله‌ای بالقوه، که در درونی‌ترین لایه‌ی اتفاقات قرار دارد، پنهان خواهند کرد. این قابلیت همیشه بالقوه است، اما بالفعل شدن آن، همیشه در فرآیند نیست.
  • یَحیَی
در تب و تاب یک کنفرانس بودم و لپ تاپم را وقتی نگاهش کردم که مملو بود از خاک شکل داده شده. قطره های چکیده از انارهایی که دیشب تا دیر وقت با پریوش می خوردیم با خاکی که از مدت ها قبل رو و توی لپ تاپ مانده بود، معجونی ساخته بودند که شبیه اکثیر جوانی بود.
بعد فکر می کردم که، این شکل را آدم می تواند در ریه ی سیگاری ها هم پیدا کند، شاید. بعد یک روندی رو به گسترش در ذهنم پدیدار شد که، از خودم می پرسید چرا آدم ها می روند و سیگار می کشند.؟
جواب دو تا بود!
دسته ی اول - سیگار کشیدن و به تبع آن سیگاری شدن برای تفریح و سرگرمی
دسته ی دوم - سیگاری شدن برای اینکه انسان بخواهد فرار کند از یکسری سختی ها و درد ها و آزارها که به استخوانش رسیده است.
دسته ی اول که خودش خواسته و اگر یک وقتی هم بخواهد یا نخواهد، به هر ترتیب می تواند شاید تفریحش را با یک گزینه ی دیگری جایگزین کند.
اما دسته ی دوم، خودش ناخواسته و از روی بی پناهی آمده است اینجا و روز به روز هم که می گذرد، ببینید آدمی که درد دارد و درد را لمس کرده باشد، از آن خلاصی نخواهد داشت. با درد هم خانه شده است. و ببینید این آدم با سیگار باید چکار کند. یا بهتر است بگوییم، سیگار با این آدم دارد چکار می کند. بعد این آدم با سیگار خو می گیرد، از جامعه و مردم و حتی تفریح کم کم دور می شود و در نهایت منزوی می شود. آدمی که درد داشت و دغدغه داشت و کار جدی می کرد، حالا دیگری وصله ی نچسب اجتماع می شود و بعد از یک مدتی که گذشت، دیگر کسی او را نمی فهمد.
و جالب اینکه دسته ی اول هم، بعد از یک مدتی که گذشت در خودش درد احساس می کند، دغدغه پیدا می کند، و می خواهد که کار جدی بکند.
اما باید دانست که برای این دسته ی اول، درد داشتن a posteriori (dependent on experience of smoking) است، لیکن برای دسته ی دوم، درد داشتن a priori (independent of experience of smoking) است. پس در می یابیم که درست است که انسانی که سیگاری شد و بعد درد پیدا کرد با انسانی که درد داشت و سیگاری شد، هر دو بعد از مدتی المان های مشترک درد و سیگار را در خودشان خواهند یافت، لیکن مبدا و منشاء این دو درد فرقی با هم دارند از زمین تا آسمان.
بعد فکرهایم از هم گسیخت و دوباره به کارم برگشتم. Presentation on mathematical expression of language
  • یَحیَی
-          "حالا یک، دو سه ماهی هست که آمده ام اینجا. جایی که برای گذر است. برای گذار است. سر راه است، مثل قهوه خانه. تقریباً از مردم دورتر شده ام. همانطوری که خودم می خواستم. داشتم فکر می کردم که یک نامه ی دیگری به خانم عزیز بنویسم و در آن خاطر نشان کنم که زن ها را خیلی دوست دارم و شما را. اما انگار که ننوشتم، یا بهتر بگویم هنوز ننوشتم."
تازه چایی ام تمام شده بود که آمدم و نشستم پشت این ماشین تحریر. قدیمی است. از این بازار یکشنبه ها گرفتمش. صدا می دهد. تق تق. و این میله ی باریکش هی می رود و خودش را تا گردن می کند در جوهر و می آید می زند در کاغذ سفید. می خواستم فکر های خودم را که در ذهنم ترویج می شوند بنویسم، که ای داد و بیداد، نگاه کن: "ایرانی هستیم، یا لااقل می خواهم بگویم که من ایرانی هستم. و بعد ایران را که نگاه می کنم می بینم یک خرابه ای شده است که دیگر بدرد فکر کردن هم نمی خورد. چرا؟
که این همه آدم روشنفکر و فهمیده و آدم، به معنی واقعی اش آمدند که این خراب آباد را درستش کنند و نتوانستند. بعد یا مردند، یا خودشان را کشتند یا کشته شدند. چرا؟
که این جامعه ای که تار و پود این سرزمین را ساخته است، دوست ندارد عوض بشود. دوست ندارد شعور پیدا کند. دوست ندارد بفهمد. دوست ندارد بخواند. اصلاً دوست ندارد کار جدی بکند. چرا؟
که فقط به یک مسءله ای توجه دارد و آن فعالیت های شکمی و زیر شکمی است. چرا؟
که یک عمری از آن محروم بوده است. نگاه که کنیم، تاریخش غنی است و فرهنگش بسیار پر بار است، اما از یک جایی به بعد که مورد هجوم بیگانه قرار گرفته است، آبادی اش را از دست داده است. رفاه و برخورداری اش را از دست داده است. شده است یک ملتی تو سری خور و بیچاره. این شد که فعالیت های شکمی برایش مهم شد. هی می بینیم که مورد حمله قرار گرفت و بعد یک چند سالی تحت سلطه ی بک عده ای بود. بعد آنها رفتند و دیگری آمد. و شد که مدام بر سر ایرانی کوفتند و صدایش را خفه کردند و به ایشان ظلم کردند و استثمارش کردند. خب طبیعتاً دغدغه ی این مردم چه شد؟ شد دغدغه ی نان. شد فعالیت شکمی. شد سیر شدن.
بعد هم در تمام سال هایی که برش گذشت، یک چماقی بود که هر وقت می خواست برود به فعالیت های غریزی زیرشکمی اش بپردازد، محکم می خورد توی سرش. خب، چه شد؟ این برایش شد یک آرزویی که دغدغه ی ذهنی اش بشود و شد و نشست کرد در ذهن این مردم.
بعد این مردم شدند، آنهایی که دغدغه ی ذهنی ندارند یا اگر دارند همان است که گذشت. اصلاً کاری به این مساءل ندارند. روشنفکر برایشان اصلاً مهم نیست. بعد اینطور می شود که روشنفکر می رود می میرد و بیست سی سال بعد از مرگش یک سری آدم، آن هم نه از روی فهم بلکه از روی مصلحت و منفعت او را از قبر بیرون می کشند و بزرگش می کنند و تمجید و تحسینش می کنند و می گویند فلان بود بهمان بود. چه ها و چه ها که نکرد. کسی او را نشناخت و تنها بود و ..."
اینها همه دردهایی است که بر دوش روشنفکر جامعه است. البته اگر روشنفکری مانده باشد. دیروز ها بود که فکر می کردم و حالا را با آن سال های بعد از مشروطه می سنجیدم.
دیدم یکی است و فقط فرقی که می کند این است که، روشنفکر بعد از مشروطه هویت داشت، هدف داشت، جهت داشت، درست یا نادرست ایدیولوژی خاصی را پیروی می کرد یا خودش صاحب ایدیولوژی بود. و از همه مهمتر روشنفکر بعد از مشروطه کار جدی می کرد. اما روشنفکر این دوره، سر در گم است، هدف ندارد، افق خاصی را مد نظر ندارد، ایدیولوژی ندارد، نمی داند که آمده است چکار کند. و از همه مهمتر کار جدی اصلاً نمی کند.
شاید روشنفکر جهانی هم – منظورم روشنفکر است در حالت کلی – شبیه روشنفکر ایرانی این دوره باشد، لکن اتفاقی که مهم هست این است که اگر در روشنفکر غربی هم حالا ایدیولوژی نمی بینیم و هدف و کار جدی نمی بینیم، حاصل این فرآیند ضربه ی کمتری به جامعه ای غربی میزند. چرا؟
زیرا جامعه ی غربی و جامعه ی مدرن، دوره ی گذار به مدرنیته و دموکراسی را از سر گذرانده است، لکن جامعه ی مخدوش و خسته ای همانند ایران بعد از اینهمه تلاش و هزینه، متاسفانه هنوز موفق به پشت سر گذاردن تحجر و رسیدن به دموکراسی نشده است. و این نکته است که نقش روشنفکر ایرانی را بسیار پر رنگ تر و تاثیر گذار تر از روشنفکر غربی در این دوره ی تاریخی می کند.
من خوشحالم که هنوز ایرانی مانده ام. ایرانی که می گویم نه منظورم آن مردمی است که هویت ندارند، نه برعکس، منظورم ایرانی است که هویت دارد. جامعه اش برایش مهم است. هدف دارد. امید دارد و تلاش می کند و کار جدی می کند.
  • یَحیَی
این روزها سکوت آرامی در ذهنم به راه افتاده است.
می گوید: "یک کمی فکر می کنم، دست به کار خاصی نزنم. یک کمی فکر می کنم، باید یک کاری کرد. یک کمی فکر می کنم، شغلم را دنبال کنم - شغلم فیلسوف است - یک کمی فکر می کنم، شغلم که شغل نیست. یک کمی فکر می کنم، باید رفت خانه. یک کمی فکر می کنم، باید نرفت خانه.
یک کمی دلم نگرفته است، یک کمی دلم مشغول است. یک کمی تمام روزها دارند به هم تبدیل می شوند. یک کمی حواس مردم پرت شده. یک کمی باید به فضا رفت. یک کمی آدم فکر می کند، چکار باید کرد. یک کمی آدم فکر می کند، تا کجا باید فکرکرد."
همه را می گوید، بعد می رود زیر تخت و می خوابد.
زیر تخت یک جای قشنگی است. محدود شده با پتویی که پرش از روی تخت افتاده پایین و تا سرامیک ها آمده است.زیر تخت، خنک است. خوب است. جای آرام و تاریکی است. این سکوت می رود و حوالی ساعت های 9 و 10 صبح آن زیر خوابش می برد.
  • یَحیَی
از قضا آغاز می شود، تاریخی جدید در تقویم انتحاری اینجا. فصل جدیدی که حکایت دارد از روشنایی زیرکی که با وقار، خودش را به التهاب شبی جوشان منگنه کرده است.
-          هی صبر کن!
-          هی با توام، صبر کن!!
فکر پریشان خودم است، نپخته. که خودش را به چارچوب می زند.
-          تنها زیر باران قدم می پراکنی تا کی. صبر کن!!!
سه ماهگی خودم را یادم هست.
-          آقا جان هنوز خسته نشدی. کارت که تمام شده. هنوز هم صبر نمی کنی؟
می خواهم از ابتدای فصل جدید برایت تابی بیاورم. می خواهم حال و هوای خودش را در من تکرار کند.
-          اصلاً می خواهی صبر بکن یا نه. دیگر مهم نیست. اما من باید نکته ای را یادآور بشوم. تکاملی که فکر می کنی اتفاق افتاده. شاید مدت هاست، که هست. همین جا. در خواب، در بیداری، در هیاهوی گیج و پرت ماشین ها که آهن بر آهن می سایند. قصدم این است که یادآور بشوم، کودکی ات سپری شده است.
گاهی اوقات فکر کردم به صدایش گوش کنم، و بعد به خودم هاشور زده تبریک گفته ام. نقطه هایی که با پراکندگی کوفتی خودشان آنجا هستند.
-          تا به حال به چه کارت آمده، اینکه فکرهای خودت را در ذهنت ترویج کرده ای. اینقدر پراکنده و بی نظم. حتی ستونی و شالوده ای برای مخلفاتش تصویر نکرده ای. گوش کن. صبر کن!!!! گوش کن! اینجا مال خودت است. صفحه ای سفید که تو را در اختیار دارد، تا یادداشت هایت را بپراکنی، سیاه کنی، کوتاه کنی، مداد بتراشی و پاک کنی. گند زدی، اما آخرش، ببین!
حالا ذهنم آماده است که کارم را تمام کند.

  • یَحیَی