نامههایی به خانم عزیز - نامهی اول
نامههایی به خانم عزیز - داستانی در چهار نامه
خانم عزیز سلام؛
مدتی است که با خودم بر سر شما درگیر شدهام و هنوز جواب قانع کننده و یا تصویر درستی که حاکی از تمایل باشد، برایم روشن نشده است. لیکن باید بگویم، اولین بار دیدمتان درست بخاطرم هست. ظهر یک روز بارانی بود، که شما را در ورودی درب ساختمانی که به آنجا رفت و آمد داشتید، دیدم. کمی ناراحت بنظر میرسیدید. گویی کارتان درست نشده بود و در صدد بودید که آن را به هر طریقی که شده به انجام برسانید. شما را بواسطه دوستم دورادور میشناختم. اما آن روز دیگر با همدیگر کمی گفتیم و شنیدیم. بعد باران تند شد و من شما را ترک کردم. آن زمان شما تنها یک دوست برای من قلمداد میشدید. خانمی که تازه از نزدیک دیده بودمشان و همین.
لیکن اولین باری که فکرم را بطور جدی به خود درگیر کردید، زمانی بود که با شما در کافه نشسته بودیم و چای مینوشیدیم. آن موقع هیچ وقت تصور نمیکردم که روزهای آتی ماجرا را برایم چنین رقم بزنند. آن روز زودتر از موعد گذشت و من که در صدد بودم که برای ادامه تحقیقاتم به کتابخانهی بریتانیکا بروم، از تصمیمم منصرف شدم و زمان را بیشتر با شما سپری کردم تا با کتاب ها.
از آن موقع به بعد بود که یک حسی در من شروع به گسترش کرد و من را به صرافت انداخت تا هر روز یا حداقل هر چند روز یک بار راجع به شما فکر کنم. این حس یک نمونه از احساسهایی بود که پیش از این میشناختم و البته دوست داشتنی هم بود. هر چقدر که روزها بیشتر سپری میشدند، این حس در من بیشتر منتشر میشد. حس جدیدی نبود، لیکن از آن جهت با دیگر احساسهایی که تجربه کرده بودم، متفاوت بود، که زمان گسترشاش بسیار آهسته بود و به تبع آن زمان ماندگاریاش بسیار طولانیتر. کم کم این حس در قلبم ریشه کرد و یادم می آید یک روز در طی یک ملاقاتی که با شما داشتم، نگاهم با نگاهتان گره خورد و دیگر متوجه نشدم که، اتفاقی که قصدش را نداشتم، افتاده است. بعد از ملاقات آن روز بود که دیگر یک بیتابی در درونم بوجود آمد و تا حالا نیز ادامه دارد.
خانم عزیز، این نامهای را که برایتان نوشتم، بگذارید به حساب اولین نامهای که میتوانستم بنویسم. حالا اگر شما مایل هستید که نامههای بیشتری برایتان بنویسم، بایست که جواب نامهام را بدهید. البته میدانم که مشغول کارهایتان هستید، لیکن احساس میکنم که شما میدانید که دوستتان دارم و البته، این را هم خوب میدانم که هر وقت مرا میبینید، قلبتان شروع به تپیدن میکند. این احساسی است که میتوانم با تمام وجود درکش کنم.
خانم عزیز در اینکه مرا دوست دارید و همیشه مراقب رفتار و کارهای من هستید، شکی نیست، و در اینکه من هم شما را دوست دارم و اینکه شما ملکهی زیبایی را میمانید که در قصر زشت این دنیایی گرفتار شدهاید، هم هیچ شکی نیست. اما خانم عزیز برای گفتن اینکه ما همدیگر را دوست داریم، یک زبان مشترک لازم است و یک وقت بیشتری تا به شما بگویم که دوستتان دارم. این روزها جای خالی شما را در خانه ام احساس میکنم و این را هم باید اضافه کنم که وقتی شما را میبینم که از دور میآیید، شاید در ظاهر به روی خودم نیاورم و یا اینکه نخواهم احساس واقعیام را به شما نشان بدهم.، لیکن میدانم که شما از چشمهایم میخوانید که چقدر مایلم دست هایتان را گرم در میان دستهایم بگیرم و احساستان کنم.
خانم عزیز، جواب نامهام را با تفصیل بیشتر بدهید. میخواهم بیشتر راجع به شما بدانم و شاید شما هم حرفهایی دارید که نمیتوانید رو در رو با من بگویید. منتظر نامهتان هستم.
دوستدار شما
جاناتان