ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

...

مارگریت:

من مادرم را کشته‌ام! بچه‌ام را غرق کرده‌ام! این بچه همان‌قدر به تو داده شده بود که به من! بله، به تو هم. پس، این تویی! … به زحمت باورش می‌کنم. دستت را به من بده. نه، این دیگر خواب نیست. دست عزیز تو! … آه! ولی خیس است. پاکش کن دیگر! به نظرم می‌آید که خون است. آخ! خدا! چه کرده‌ای، تو؟ این شمشیر را پنهانش کن، التماس می‌کنم.

فاوست:

گذشته را وِلش کن، گذشته است! جانم را به لب می‌آری، تو.

مارگریت:

نه، تو باید دنبال من بیایی! حالا گورهایی را که زحمت می‌کشی از همین فردا آماده کنی برایت شرح می‌دهم: بهترین جا را باید به مادرم اختصاص بدهی؛ برادرم درست کنار او باشد؛ من کمی با فاصله، اما نه پر دور، بچه هم چسبیده به سینه‌ی چپ من. پس، هیچ‌کس دیگری نزدیک من نخواهد بود! ـ اگر من کنار تو می‌آرمیدم، برایم سعادت بسیار شیرین و دلنشینی بود! ولی این دیگر نمی‌تواند نصیب من بشود. همین که می‌خواهم به تو نزدیک شوم، همیشه به نظرم می‌آید که تو پسم می‌زنی! و با این همه، باز این تویی و در نگاهت چه بسیار نیکدلی و مهربانی هست!

فاوست:

تو که حس می‌کنی من اینجا هستم، پس بیا!

مارگریت:

بیرون؟

فاوست:

در فضای آزادی.

مارگریت:

بیرون، گور است! مرگ است که در کمین من است! بیا! … از اینجا تا بستر آرامش جاوید، نه یک قدم دورتر. تو دور می‌شوی! آری، هانری، کاش می‌توانستم دنبال تو بیایم!

فاوست:

تو می‌توانی. همین‌فدر اراده کن. در باز است.

مارگریت:

جرئت بیرون رفتن ندارم، دیگر هیچ انگیزه‌ی امیدواری برایم نمانده است. تازه، گریختن چه فایده‌ای خواهد داشت؟ سر راهم مرا می‌پایند! از آن گذشته، دیدن این که کارم به گدایی کشیده، بیش از حد مایه‌ی بدبختی است، آن هم با وجدانی شرمسار! سرگردانی در غربت هم بدبختی بیش از حدی است! و باز، خوب خواهند توانست دستگیرم کنند. 

فاوست:

پس من با تو می‌مانم.

مارگریت:

زود! زود! بچه‌ی بیچاره‌ات را نجات بده! برو، از جاده‌ی کنار جو برو، در کوره‌ راه انتهای جنگل، سمت چپ، آنجا که آب بند برکه است. زود بگیرش، روی آب آمده هنوز دست و پا می‌زند! نجاتش بده! نجاتش بده!

فاوست:

آخر حواست را جمع کن؛ یک قدم دیگر که برداری، آزادی!

مارگریت:

کاش همین‌قدر از کوهستان گذشته بودیم! مادرم آنجا روی یک سنگ نشسته است. پس گردنم را سرما نیش می زند! مادرم آنجاست، روی سنگ نشسته سرش را تکان می‌دهد، بی آن که هیچ اشاره به من بکند، بی آن که مژه به هم بزند. سرش بسیار سنگین است، مدت خیلی زیادی خفته است! … او دیگر بیدار نمی‌ماند! وقتی که ما سرگرم عیش خودمان بودیم، او در خواب بود. روزگار خوشی بود!

فاوست:

حالا که هیچ‌چیز، نه گریه و نه حرف در تو کارگر نیست، به زور تو را با خودم می‌برم، دور از اینجا.

مارگریت:

ولم کن! نه، من هیچ زوری را تحمل نمی‌کنم! این جور با خشونت مرا نگیر! من به آنچه می‌توانست خوشایند تو باشد بیش از حد تن داده‌ام.

فاوست:

روز سر می رسد! … دوست من! دلبر نازنین من!

مارگریت:

روز؟ بله، روز است، آخرین روز عمر من … می‌بایت روز عروسی‌ام باشد! به هیچ کس نگو که مارگریت صبح به این زودی تو را نزد خودش پذیرفت! آه! تاج دوشیزگی‌ام! … چه ماجرایی داشته است! … ما باز همدیگر را خواهیم دید، ولی نه در مجلس رقص. مردم جمع شده‌اند، همهمه و هیاهویشان پیوسته به گوش می‌رسد. میدان، کوچه‌ها، آیا گنجایش کافی خواهد داشت؟ ناقوس صدایم می‌زند، ترکه‌ی قاضی شکسته شده است. چه جور مرا با زنجیر می‌بندند! چه جور مرا در چنگ می‌گیرند! هم اکنون مرا بالای سکوی اعدام برده‌اند. تیغه‌ی تیزی که بر گردنم آمده بر گردن یکایک جمعیت فرود آمده است. اینک دنیا سراسر مانند گور لال است!

فاوست:

اوه! کاش از مادر نزاده بودم!

مفیستوفلس (از یرون سر می‌کشد):

بیایید بیرون! وگرنه کارتان ساخته است. چه قدر گفتگوی بی‌فایده! چه قدر تأخیر و دودلی! اسب‌های من به هیجان آمده‌اند، و سپیده دارد می‌دمد!

مارگریت:

کیست که این جور از زمین بالا می‌آید؟ او! او! زود او را دور کن؛ آمده است در این مکان مقدس چه کند؟ … او مرا می‌خواهد.

فاوست:

تو باید زنده بمانی!

مارگریت:

ای عدالت خدا، خودم را به تو تسلیم کرده‌ام!

مفیستوفلس (به فاوست):

بیا! بیا! وگرنه تو را با او به ساطور جلاد وا می‌گذارم!

مارگریت:

من از آن توام، پدر! نجاتم بده! ای فرشتگان، مرا در میان بگیرید، با سپاه مقدس‌تان از من حمایت کنید! … هانری، بیزارم از تو!

مفیستوفلس:

محکوم شد!

صدا (از بالا):

رستگار شد!

مفیستوفلس (به فاوست):

اینجا! با من بیا! (به همراه فاوست ناپدید می‌شوند.)

صدا (از دور، که ضعیف می‌شود):

هانری! هانری!

……….

پایان سیاهچال

ترجمه: م. ا. به آذین

  • یَحیَی

روزگاری، وقتی بازار ادویه در هلند کساد بود تاجران چند محموله ادویه را در دریا خالی کردند تا قیمت‌ها بالا نرود. این ترفندی قابل بخشایش و چه بسا ضروری بود. آیا به چنین چیزی در جهان روح نیاز داریم؟ آیا چنان از رسیدن به نقطه‌ی اوج مطمئن شده‌ایم که کاری جز این برایمان نمانده است که پارسایانه به خود بباورانیم که هنوز تا بدانجا نرسیده‌ایم، تا لااقل چیزی برای پر کردن وقت داشته باشیم؟ آیا این همان‌گونه خودفریبی است که نسل کنونی به آن نیاز دارد، آیا باید هنر خودفریبی را به او آموخت؛ آیا خود او هم اینک در هنر خودفریبی به قدر کافی به کمال نرسیده است؟ آیا آنچه بیش از هر چیز به آن نیاز دارد جدیتی صادقانه نیست که بی‌هراس و بی‌تحریف وظایفی را که باید انجام گیرد نشان دهد، جدیتی صادقانه که عاشقانه از این وظایف مراقبت کند، که با ترساندن آدم‌ها آنها را به پرتاب کردن خود به سوی اوج تحریک نکند، بلکه وظایف را در مقابل دیدگان ما جوان و زیبا و گیرا نگاه دارد، وظایفی که برای همه جذاب اما در عین حال دشوار و الهام‌بخش اذهان والایند، زیرا شورِ طبایع بالا فقط با دشواری‌ها برانگیخته می‌شود؟ هر اندازه نیز نسلی از نسل دیگر بیاموزد باز هم هرگز نمی‌تواند عنصر اصالتاً انسانی را از نسل پیش فرا گیرد. از این حیث هر نسلی از ابتدا آغاز می‌کند. هیچ نسلی وظیفه‌ی تازه‌ای فراتر از وظیفه‌‌ی نسل قبلی ندارد و از آن پیش‌تر نمی‌رود، به شرط آنکه این نسل به وظیفه‌ی خود خیانت نکرده و خود را فریب نداده باشد. این عنصر اصالتاً انسانی همانا شور است، که در آن هر نسلی کاملاً نسل دیگر را و خود را درک می‌کند. از این‌رو هیچ نسلی دوست داشتن را از نسل دیگری فرا نگرفته، هیچ نسلی جز از ابتدا نمی‌تواند آغاز کند، وظیفه‌ی هیچ نسلی کوتاه‌تر از وظیفه‌ی نسل قبلی نیست و اگر نخواهند همانند نسل‌های پیشین با عشق بمانند، بلکه بخواهند از آن فراتر روند این جز سخنی بیهوده و احمقانه نیست.

اما عالی‌ترین شور در انسان همانا ایمان است، و در اینجا هیچ نسلی جز از همان جایی که نسل پیشین آغاز کرده است شروع نمی‌کند، هر نسلی از ابتدا آغاز می‌کند، نسل بعدی دورتر از نسل قبلی نمی‌رود، البته اگر این نسل به وظیفه‌ی خود وفادار بوده و آن را رها نکرده باشد. هیچ نسلی حق ندارد بگوید این آغازِ مکرر ملال‌آور است، زیرا هر نسلی وظیفه‌ی خود را دارد و به او ربطی ندارد که نسل قبلی نیز همین وظیفه را داشته است، مگر اینکه نسلی خاص یا افراد تشکیل دهنده‌ی آن گستاخانه وانمود کنند که جایگاه مختص به روح حاکم بر جهان را، که به قدر کافی صبور است که خستگی را احساس نکند، اشغال کرده‌اند. اگر نسلی چنین گستاخی را نشان دهد به انحطاط افتاده و چه جای تعجب اگر کل زندگی برایش منحط جلوه کند؟ زیرا یقیناً هیچ‌کس بیش از خیاط افسانه‌ی پریان که در زندگی به آسمان‌ها رفت و از آنجا جهان را نظاره کرد زندگی را منحط نیافته است. وقتی نسلی فقط به وظیفه‌اش بپردازد، که عالی‌ترین عملی است که قادر به انجام آن است، نمی‌تواند خسته شود؛ زیرا این هدف همیشه برای تمام عمر انسان کافی است. وقتی که کودکان در یک روز تعطیل تا پیش از ظهر همه‌ی بازی‌ها را انجام داده‌ و بی‌صبرانه فریاد می‌زنند که «آیا کسی می‌تواند یک بازی جدید ابداع کند؟» آیا این دلیلِ آن است که این کودکان پیشرفته‌تر و پیشروتر از کودکان همان نسل یا نسل قبلی هستند که برای آنها بازی‌های شناخته شده برای پر کردن یک روز تمام کفایت می‌کند؟ آیا بیش‌تر گواه آن نیست که کودکان دسته‌ی اول از آنچه من آن را جدیت مهربانانه می‌نامم و همیشه برای بازی لازم است، بی‌بهره‌اند؟
ایمان عالی‌ترین شور در انسان است. چه بسیار کسان در هر نسل که به مرتبه‌ی ایمان نمی‌رسند؛ اما هیچ‌کس فراتر از آن نمی‌رود. من نمی‌خواهم در این باره حکم کنم که آیا در عصر ما نیز بسیارند کسانی که آن را کشف نمی‌کنند، فقط می‌توانم به تجربه‌ی خودم رجوع کنم، به تجربه‌ی کسی که پنهان نمی‌کند که هنوز راه درازی در پیش دارد، اما بی‌آنکه بخواهد به این دلیل به خود یا به عظمت، با تقلیل آن به چیزی پیش پا افتاده، به یک بیماری کودکانه که باید امیدوار بود هر چه زودتر شفا یابد، خیانت کند. اما زندگی برای کسی هم که به مرتبه ایمان نمی‌رسد به قدر کافی وظیفه دارد، و وقتی شخص این وظایف را صادقانه دوست بدارد زندگی نیز بیهوده نخواهد بود، حتی اگر قابل قیاس با زندگی کسانی نباشد که وظیفه‌ی اعلا را درک کرده و به آن نایل شده‌اند. اما آن کس که به مرتبه‌ی ایمان رسیده است (تفاوتی ندارد که انسانی با استعداد درخشان باشد یا انسانی ساده) در آنجا به سکون نمی‌رسد، و حتی اگر کسی این را به او بگوید آزرده خاطر خواهد شد؛ درست همان‌طور که اگر کسی به عاشقی بگوید که در عشقش به سکون رسیده است بر افروخته خواهد شد، زیرا می‌تواند در پاسخ بگوید: «من به هیچ روی در عشقم به سکون نرسیده‌ام زیرا تمام زندگیم در آن نهفته است.» مع‌هذا او هم فراتر نمی‌رود و به چیز دیگری نمی‌رسد؛ زیرا وقتی آن را پیدا کند تبیین متفاوتی [برای آن] خواهد داشت.
«باید پیش‌تر رفت، باید پیش‌تر رفت.» این نیاز به پیش‌تر رفتن از دیرباز در جهان بوده است. هراکلیت «تیره» که اندیشه‌هایش را به نوشته‌هایش و نوشته‌هایش را به معبد دیانا سپرد (زیرا اندیشه‌هایش جوشن او در زندگی بودند و به همین دلیل بود که آنها را در معبد این الهه آویزان کرد)، آری هراکلیت تیره گفت: «انسان نمی‌تواند دو بار در یک رودخانه فرو شود.»
هراکلیت تیره مریدی داشت که در این گفته توقف نکرد، بلکه پیش‌تر رفت و گفت: «حتی یک‌بار هم نمی‌توان فرو رفت.» بیچاره هراکلیت که چنین شاگردی داشته است! با این اصلاح، عقیده‌ی هراکلیت به نظریه الئایی بدل شد که حرکت را نفی می‌کند، مع‌هذا این شاگرد فقط می‌خواست شاگردی از هراکلیت باشد که پیش‌تر رود و به موضعی که هراکلیت ترک کرده بود، بازنگردد.
———————
منبع: ترس و لرز
نویسنده: سورن کیرکگارد
مترجم: عبدالکریم رشیدیان

  • یَحیَی

در این باره که انسان چقدر می‌تواند طاقت بیاورد، می‌شود کمی گفت!

انسان آنقدر می‌تواند طاقت بیاورد که عاشق باشد. یعنی عشق به یک معبود یا معشوق می‌تواند در انسان نوعی طاقت بیافریند که سابق بر آن هرگز در زندگی‌اش دیده نشده است. به عبارتی اگر انسان بتواند عاشق بشود آنوقت طاقت می‌آورد. در جنگ‌های بزرگ تاریخ آنهایی که عاشق بودند، طاقت می‌آوردند. حال آنکه در آن میان، عاشق‌هایی جان می‌دادند. آنها هم طاقت آورده بودند.

وقتی از عشق صحبت می‌شود به ناگهان می‌بینیم که تمام حواس‌ها جمع می‌شود.

  • به چه؟
  • به آنچه انسان بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارد. پیوستن به جرگه‌ای! در خیل افرادی قرار گرفتن که خود را با دیگری به اشتراک می‌گذارند. آنها که خود را فدا می‌کنند و از تمام آن قصر عظیم و غیر قابل نفوذی که هر انسان دوست دارد برای خودش بسازد و در آن سلطنت کند، چشم می‌پوشند. 

درست گفتم. عاشق‌ها همان انسان‌ها هستند. حال هرچه عاشق در خیال ساده‌تر باشد، در واقعیتی که او را در بر گرفته ساده‌تر خواهد بود. و مگر نه که دختر‌های زیباتر از مرد‌های ساده‌تر بیشتر استقبال می‌کنند. دختر زیبا خودش را به مرد ساده‌تر می‌سپارد. آنها مردهای ساده‌تر را بیشتر دوست دارند. 

  • چرا؟
  • زیرا مردهای ساده‌تر بیشتر عاشق‌اند. 

می‌خواهم این را بگویم که اگر گل‌های شما برای همسرانتان کافی نیست، به این خاطر است که هنوز ساده عاشق آنها نیستید. هنوز ساده با عشق به سراغ آنها نرفته‌اید و هنوز ..

مردِ ساده همیشه در نظر همه عاشق‌تر به حساب می‌آید.

بعد بدون مقدمه نوعی از حرارت همراه با کمی فشار بر قلب می‌نشیند و دختر لب‌هایش کمی می‌لرزد. این را فقط مرد ساده می‌بیند.

حتی او سینه‌ی دختر را می‌بیند که از هیجان بالا و پایین می‌رود.

  • چکار کند؟
  • سوالی می‌پرسید! مگر کاری غیر از عشق ورزیدن می‌توان در قبال دختر انجام داد؟ آن را خدا اینطور ترتیب داده است که به دختر‌های زیبا بیشتر عشق ورزیده شود. همان‌هایی که زیبایی‌شان را از ایمان آورده‌اند. مگر دختر زیبایی که ایمان ندارد هم داریم؟! من هم می‌گویم که نداریم. حتی فکر نمی‌کنم که زیبایی از جایی غیر از ایمان به انسان برسد. 

باز هم صحبت از گل و لبان تازه به میان آمده است. صحبت از دنیایی که انسان در انتظار آن روز را شب می‌کند. صحبت از وعده‌ای که خداوند داد تا بهترینش را به انسان داده باشد. آنچه برای انسان غایت است. همسرانی پاکیزه در کنار .. و چه کسی می‌تواند کلام خداوند را نادرست بخواند؟! مگر آنکه دیوانه‌ای بیش نباشد.!

کار به اینجا ختم می‌شود که انسان عاشق در آخر با خدایش ملاقات می‌کند و این چندان دور نیست که خدایش را عاشقانه بنگرد و از آن همسران پاکیزه زیبارویی برگزیند.

تا اینجا و تا این حد انسان می‌تواند طاقت بیارورد. تا جایی که عشق نصیبش می‌کند. تا دختری، تا معبودی، تا عشق، تا ایمان ..

انسان تا اینجا طاقت می‌آورد.

  • یَحیَی

انسان در ابتدا ساکن کوه‌ها و دره‌ها و دشت‌ها بود. راه‌ها را ساخت و زمین‌های بایر و کویرها را آباد کرد. او زمین را ارث پدرش می‌دانست و با این حال همواره عشق می‌ورزید. او زیاد عاشق شد و، و بعد در زمان کوتاهی با مفهوم درد آشنا شد. دردی حاصل از هدیه‌ای بنام عشق  ..

اما آنچه او به نام درد می‌‌شناخت هویتی خالی از بُعد بود. دردِ او جمله بود. زبان بود. بیان آنچه از نگاه بر قلبش سنگینی می‌کرد. و مرد به زودی دریافت که برای ساکت کردن دردهایش به زن نیاز دارد. زن محرم او می‌شد. زن تنها حضور دلگرم کننده برای مرد بود. زن مرد را دوست داشت و به او بیشتر از هر کس دیگری وابسته شد. زن تمام زیبایی‌های هستی را در خودش جمع کرده بود تا دردهای مرد را تسکین بدهد. زن حقیقتی لازم برای زندگی بود.

مردهای زیادی در کنار او آرام گرفتند و سالیان درازی گذشت. احوال خوب بود. زن و مرد عاشق هم بودند. آنها به هم معنا ‌دادند تا اینکه روزی قصه‌ی تازه‌ای شروع شد.

یک روز که خورشید می‌خواست بر زمین بوسه بریزد و او را آرام در تخت مدورش در آغوش بگیرد، یک مرد بیدار بود. او هنوز زنی را ندیده بود. او سال‌های سال را در کوه‌ها و دشت‌های پهناور گذرانده بود تا روزی از توکل حالتی به سراغش بیاید. او درس نخوانده بود اما چشم داشت و بیشتر از هر مرد دیگری جهان را دیده بود. آن صبح بویی به مشامش رسیده بود. بوی زن ..

چشم‌هایش چیزهای دیگری می‌دید یا چه!

  • خدا در زمین راه می‌رود، می‌گویی؟

مرد با خودش زمزمه سر داد. نه اینکه خدا را نمی‌شناخت بلکه او را حتماً و حتی شاید خیلی از نزدیک دیده بود.

می‌گفت اگر اتفاقی بیافتد حتماً اتفاق خوبی است. من سال‌ها این لحظه را در خواب دیده‌ام. آن چیز عجیب که از دور می‌آید را، همان را دیده‌ام. آمدنش آسمان را تکان می‌دهد.

خب او یک زن بود. تازه و سر به بیابان نهاده. چه می‌شد. هنوز داستان‌های شاهزاده‌ها نقل نمی‌شد، یا در این صورت مرد از آنها خبری نداشت. او دختر پادشاه نبود، فقط یک زن بود.

قلب مرد می‌تپید و دوست داشت با خودش حرف بزند. حرف‌هایی آنقدر بلند که به آسمان برسد، حتی به ماه و چیزی را در فضا به حرکت در آورد. مرد، ضمخت و با قلبی سنگین نشست و نظاره کرد.

آنکه نزدیک می‌شد پاره‌ای از آسمان بود. زن ..

هبوطی که بر مرد منتظر نازل می‌شد. حالا همه چیز تغییر می‌کرد. خدا می‌گفت: «ای مرد، این هدیه‌ای است از جانب من، باشد که رستگار شوی.»

کسی جز مرد آن زن را ندیده بود. او را تنها برای مرد آفریده بودند.

حالا مرد را برای که؟

مرد را برای او آفریده بودند، اما زن چندان به این ماجرا توجه نمی‌کرد. زن به مرد عشق می‌ورزید. پاسخ این عشق را مرد باید به تمامی می‌داد. رویاهایی خلق شد. مرد آن را که می‌خواست یافته بود و حالا خدا را از همه بابت شکر می‌کرد.

 

  • یَحیَی

زیر لب آواز می‌خواندم و فکر می‌کردم؛ سرما سبب می‌شد که گهگاه برخیزم و کمی راه بروم. 

ساعت‌ها می‌گذشت، هوا تاریک می‌شد، خیلی عاشق بودم، سر برهنه راه می‌رفتم، به ستاره‌ها اجازه می‌دادم نگاهشان از من بگذرد.
پیش می‌آمد که وقتی به انبار بر می‌گردم گریندهوزن بپرسد: «خیلی از شب گذشته؟»
و در جوابش می‌گفتم: «ساعت یازده است.»
حال آن که ساعت دو، حتی سه‌ی بعد از نیمه شب بود.
- می‌بینی که وقت خواب است، نه؟ آه، خدای من! بیدار کردن دیگران وقتی آنها غرق خوابند!
گریندهوزن از این پهلو به پهلوی دیگر می‌غلتید و در یک چشم به هم زدن دوباره به خواب می‌رفت. این برایش مسأله‌ای نبود.
ولی وای! وقتی مردی که پا از دایره‌ی جوانی بیرون گذاشته است عاشق شود، چقدر خنده‌دار می‌شود!... و مرا باش که می‌خواستم ثابت کنم که می‌توان به آرامش و خیال راحت دست یافت!
از کتاب «زیر ستاره‌ی پاییزی»
نوشته‌ی: کنوت هامسون
ترجمه‌ی: قاسم صُنعوی

  • یَحیَی

آری عشق چیست؟ نسیمی که در میان گل‌ها می‌وزد؟ ... آه! نه، تابندگیِ طلایی رنگی که خون را درمی‌نوردد. عشق، نوایی گرم و شیطانی است که حتی دل سالخوردگان را به تپش در می‌آورد. عشق چون گل مینایی است که با رسیدن شب کاملاً گشوده می‌شود و شقایقی است که دَمی آن را فرو می‌بندد و کم‌ترین تماس سبب نابودی‌اش می‌شود.
عشق چنین است.
مردی را نرم می‌کند، او را دوباره بر سرِ پا می‌دارد تا بار دیگر خانه خرابش کند؛ امروز مرا دوست دارد، فردا تو را، و شب بعد شاید دیگری را، ناپایداری‌اش چنین است. اما می‌تواند چون مهری ناشکستنی نیز پایدار بماند، چون شعله‌ای مداوم تا لحظه‌ی نهایت بسوزاند، زیرا بسیار جاودانه است. به راستی عشق چگونه است؟
آه! عشق شبی تابستانی است که آسمانی پر ستاره و زمینی عطرآگین دارد. ولی از چه رو سبب می‌شود که جوان راه‌های پنهانی را در پیش گیرد و از چه رو مرد پیر را بر آن می‌دارد که در اتاق خود، در کنج انزوا قد برافرازد؟ آه! عشق قلب انسان‌ها را به قارچ‌زاری، به باغی پربار و گستاخ بدل می‌کند که در آن قارچ‌های مرموز بی‌شرم می‌روید.
آیا به همین دلیل نیست که راهب، شب هنگام، آهسته از باغ‌های در بسته می‌لغزد و به پنجره‌های زنان خفته چشم می‌چسباند؟ آیا عشق نیست که زنان تارک‌دنیا را در دنیای جنون غوطه‌ور می‌کند و عقل از شاهزاده خانم‌ها می‌رباید؟ عشق است که سرِ شاه را چنان خم می‌کند که موهایش گرد و غبار را بروبد. و او در همان حال که کلمات بی‌شرمانه زمزمه می‌کند، می‌خندد و زبان‌درازی می‌کند.
عشق چنین است!
نه، نه، عشقِ دیگری هم هست که در دنیا نظیری به خود نمی‌شناسد. این عشق در یک شب بهاری، زمانی که تازه جوانی دو چشم، آری دو چشم، دیده است بر زمین ظاهر شده.
تازه جوان به این دو دیده که به چشمان او خیره شده‌اند نگاه دوخته است. لبانی را بوسیده است و دو اشعه‌ی متقاطع، در دلش، به خورشیدی درخشان و رو به سوی ستارگان، بدل شده است. تازه جوان در میان دو بازو افتاده است و در سراسر دنیا دیگر چیزی نشنیده است.
عشق، نخستین سخن خداوند است. نخستین فکری است که از سرش گذشته است. هنگامی که گفته: «روشنایی باشد»، عشق زاده شده است. و هرچه که او آفریده، بسیار خوب بوده است و او نخواسته چیزی را تغییر دهد. و عشق منشاء جهان و ارباب دنیا بوده است.
آری، تمام راه‌ها سرشار از گل و خون هستند، گل و خون.

..

برگرفته از کتاب «ویکتوریا»
نوشته‌ی کنوت هامسون

  • یَحیَی

فاوست (با یک دسته کلید و یک چراغ، مقابل یک در کوچک آهنی) :
حس می‌کنم که لرزه‌ای نامعتاد آهسته بر من مستولی می‌شود. همه‌ی مصیبت بشری روی سرم سنگینی می‌کند. اینجا! این دیوارهای قطورِ نمناک... جایی که او در آن بسر می‌برد... و گناهش یک لغزش دلنشین بود! فاوست، تو از نزدیک شدن به او بر خود می‌لرزی! می‌ترسی دوباره ببینیش! ده، برو تو! کم جرئتیِ تو لحظه‌ی شکنجه‌اش را نزدیک‌تر می‌کند.
(کلید را در سوراخ در می‌چرخاند. درون سیاهچال آواز می‌خوانند:)
آن پدر ناکسم بود
که سرم را برید؛
مادر بدکاره‌ام بود
که مرا خورد.
و آن دیوانه، خواهر کوچکم،
استخوان‌های مرا در جایی
نمور و سخت انداخت،
و من پرنده‌ی قشنگی شدم که پرواز می‌کنم،
پر! پر! پر!
فاوست (در را باز می‌کند) :
حدس نمی‌زند که دلدارش گوش به او دارد و جلینگ جلینگ زنجیرها و خس خس کاه زیراندازش را می‌شنود. (به درون می‌رود.)
مارگریت :
افسوس! افسوس! دارند می‌آیند. چه تلخ است مرگ!
فاوست :
هیس! آرام! آمده‌ام نجاتت بدهم.
مارگریت (کش‌کشان، خود را به او می‌رساند) :
تو آیا یک مرد هستی؟ بر بدبختی‌ام دل خواهی سوزاند.
فاوست :
داد و بیدادت زندان‌بان‌ها را بیدار می‌کند. (دست به زنجیرها می‌برد که بازش کند.)
مارگریت :
جلاد! این تسلط تو را بر من که به تو داده است؟ آمده‌ای پی من، حالا، در این نیمه شب! رحم کن و بگذار زنده باشم! مگر فردا، اول صبح، به اندازه‌ی کافی زود نیست؟ (بر می‌خیزد) آخر، من خیلی جوانم، خیلی جوان، و به این زودی باید بمیرم! من زیبا هم بودم، همین باعث شد که از دست بروم. دلدار در کنارم بود. اکنون او بسیار دور است. تاجِ دوشیزگی‌ام از سرم کنده و گل‌هایش پراکنده شد... این قدر با خشونت مرا نگیر! از من بگذر! مگر من به تو چه کرده‌ام؟ دلت را بر اشک‌های من سخت نگردان: من در تمام عمرم تو را ندیده‌ام.
فاوست :
آیا خواهم توانست این منظره‌ی دردآلود را تاب بیاورم؟
مارگریت :
من کاملاً در چنگ توام؛ ولی بگذار باز به بچه‌ام شیر بدهم. تمام شب او را روی قلبم فشرده‌ام؛ کمی پیش او را از من گرفته‌اند تا دلم را خون کنند، و حالا می‌گویند من او را کشته‌ام. دیگر خنده و شادی‌ام هرگز به من باز برگردانده نخواهد شد. مردم درباره‌ی من شعرهایی می‌خوانند! این کارشان بد است. یک قصه‌ی قدیمی هست که همین‌جور ختم می‌شود. آن‌ها به چه چیزی می‌خواهند کنایه بزنند؟
فاوست (خود را به پای او می‌اندازد) :
دلداده‌ات در پای تو است، می‌کوشد زنجیرهای دردآورت را باز کند.
مارگریت (خود نیز زانو می‌زند) :
اوه! آها، زانو بزنیم و از ارواح مقدس شفاعت بخواهیم! ببین، زیر آن پله‌ها، در آستانه‌ی آن در... آنجاست که دوزخ در جوشش است! و روح خبیث با دندان غروچه‌های ترسناکش... چه همهمه‌ای راه انداخته است!
فاوست (بلندتر) :
مارگریت! مارگریت!
مارگریت (دقیق‌تر می‌شود) :
این صدای دوست من بود! (از جا می‌جهد. زنجیرها می‌افتند.) کجاست؟ شنیدم که مرا صدا می‌زد. من آزادم. هیچ‌کس نمی‌تواند نگهم بدارد، می‌خواهم به آغوشش پرواز کنم، سرم را روی سینه‌اش بگذارم! صدا زد مارگریت، او آنجا بود، در آستانه‌ی در. از میان زوزه‌ها و غلغله‌ی جهنم، از خلال دندان غروچه‌ها و خنده‌های شیاطین، صدای او را شناختم، صدای نرم و گرامی او را!
فاوست :
خود من هستم.
مارگریت :
تویی! باز هم بگو! (او را در بر می‌گیرد و به خود می‌فشارد) این اوست! اوست! دیگر دردهایم کجا هستند؟ دلهره‌های زندان کجا هستند؟... این خودِ تویی! آمده‌ای نجاتم بدهی... من نجات یافته‌ام! - این آن کوچه‌ای است که نخستین بار دیدمت! این هم باغی است که مارت و من در آن منتظرت بودیم.
فاوست (می‌کوشد که او را با خود بکشد) :
بیا! با من بیا!
مارگریت :
اوه! بمان! باز هم بمان!... چقدر دوست دارم جایی که تو هستی باشم! (فاوست را می‌بوسد.)
فاوست :
عجله کن! یک لحظه هم تاخیر برای ما گران تمام خواهد شد.
مارگریت :
چه! تو دیگر نمی‌توانی مرا ببوسی؟ دوست من، در این مدت بسیار کمی که ترکم کرده‌ای بوسیدن مرا از یاد بُرده‌ای؟ چرا من در میان بازوان تو این قدر در اضطرابم؟... و حال آن که پیش از این یک سخن تو، یک نگاه تو، سراسر آسمان را به رویم باز می‌کرد و تو در آغوش خودت چنان فشارم می‌دادی که می‌خواستی خفه‌ام کنی. ببوس مرا، یا من خودم می‌بوسمت. (فاوست را می بوسد) آه! خدایا! لبهایت سرد است، حرکت ندارد. آن عشق تو، کجا گذاشتیش؟ چه کسی آن را از من ربود؟ (از او رو بر می‌گرداند.)
فاوست :
بیا! دنبالم بیا! دلبر نازنینم، شجاع باش! من در عشق تو به هزار آتش می‌سوزم.
مارگریت (چشم بر او می‌دوزد) :
به راستی آیا این تویی؟ درست مطمئنی که خودتی؟
فاوست :
منم! بیا، ده!
مارگریت :
تو زنجیرهایم را باز می‌کنی، مرا بر سینه‌ات می‌فشاری... چگونه است که با وحشت و بیزاری از من رو بر نمی‌گردانی؟ و آیا به راستی می‌دانی، دوست من، هیچ می‌دانی چه کسی را آزاد می‌کنی؟
فاوست :
بیا! بیا! تاریکی غلیظ شب دارد رنگ می‌بازد.
•••

ترجمه: م. ا. به آذین
ادامه دارد ...

  • یَحیَی

با خودم می‌گفتم عاشقانه‌ها چیزهای غریبی‌اند!

آنها دختر‌های باکره‌ای‌اند که دست هیچ مردی را تجربه نکرده‌اند، دخترهایی که از پستان مادر عشق نوشیده‌اند. حتی فراترند! عاشقانه‌ها لرزه‌های خفیفی از یک نگاه‌اند که به قلب می‌رسد، وقتی انسان خودش را در خیال، به آغوش آنها می‌اندازد! عاشقانه‌ها آغوش‌اند. حسی که یک انسان را به دیگری پیوند می‌دهد و از آن انسانی تازه می‌آفریند!

عاشقانه‌ها روحی از خدایند، که به مخلوقاتش سپرده تا به هم نزدیک‌تر شوند. پس چگونه می‌شود از آنچه زمینی نیست سخن گفت؟

و حتمیٰ که خدا در همین نزدیکی است. او در عاشقانه‌های هر انسانی حضوری مطلق دارد. بگذار صحبت به درازا نرود.

عاشقانه‌ها هویت انسان است ..

 

  • یَحیَی

نسیم خنکی در ایوان می‌پیچید و به آسمان پرستاره شب جان می‌داد. شاید این پهنه‌ی منجوق دوزی شده‌ی کبود، چنان بزرگ و عمیق باشد که جرم‌های ما در آن به چشم نیاید، اما آنها هیچ وقت نیست نمی‌شوند و از بین نمی‌روند. ابراهیم سرش را زیر پتو برد تا از فکر آسمانی چنین عمیق که داشت هول انگیز می‌شد، در بیاید. زیر پتو در اثر دم و بازدم، هوا کمی دم می‌کرد. عمق آسمان دیده نمی‌شد، اما حالا زمان چنان مساعد شده بود که طره‌های خیال به اعماق ذهن خالی سرک بکشند. ذهن آدم هم آنچنان عمیق و دست نیافتنی است، که بعد از اندکی جستجو در آن هراسناک می‌نماید. ابراهیم طاقتش طاق شد و سرش را از زیر پتو بیرون آورد. حسی شبیه بی‌اعتمادی دست داده بود. از یک طرف نسیم خنک خوش بود و از طرفی دیگر آسمان که هر لحظه در عمق هولناک‌تر می‌شد. باز ستاره ها را دنبال کرد، و امتداد نگاهش را ادامه داد تا به قلب آسمان شب نفوذ کند. آرامش خصلت شبی خنک در ایوان است که رایحه‌ی گل‌های باغچه آن را آذین می‌کند. 

به هر حال در آن شب، شهابی از آسمان گذشت، اما ابراهیم را خواب برده بود و شهاب را نه در بیداری که در خواب دیده بود.

صبح روز بعد ..

"لوازم منزل، قالی و قالیچه، یخچال، سماور، بخاری، آبگرمکن، تخت و کمد، خریداریم. آهن، مس، مفرق، آلومینیم، وسایل انباری، تلویزیون، اجاق گاز خریداریم.".

هنوز کاملاً بیدار نشده بود، اما گرمای زیادی زیر پتو احساس می‌کرد. شاید چند ساعت قبل بود که هوای خنک دم صبح احساس خوشی برایش آورده بود، و از سرمایی که پوست صورت را نوازش می‌داد، سرش را زیر پتو کرده بود. حالا اما سرمای زیر پتو کم‌کم تبدیل به گرما می‌شد تا اینکه درنهایت بطور ناگهانی بالا بگیرد و دیگر تحمل ناپذیر شود. صدای وانتی که از خیابان می‌آمد با صدای دستگاه سنگ تراش که در آن نزدیکی در ساختمان در حال ساختی کار می‌کرد، در هم می‌آمیخت و گوشش را پر می‌کرد. اصلاً دوست نداشت لذت شب و دم صبح را که در رختخواب نفوذ کرده بود از دست بدهد. خودش را به زور وادار به خواب کرد و با تمام وجود و با سرسختی عجیبی، گرمای زیر پتو را تحمل کرد تا سرش را از زیر پتو بیرون نیاورد. شاید به خوبی می‌دانست که اگر نور خورشید به چشمش بیافتد، تمام لذت‌های دیشب در آنی دود شده و بر باد می‌رفت. صدای وانت دور و نزدیک می‌شد، اما صدای سنگتراش مدام و یکسره می‌آمد. هوای گرم زیرپتو داشت کم‌کم به تمام اندام‌هاش نفوذ می‌کرد. فکر اینکه باید بیدار شود، با خواب شهاب سنگی که در آسمان شب درخشیده بود، در هم می‌پیچید و مغز ابراهیم را متورم می‌کرد. گرمای زیر پتو داشت دم کرده و غیر قابل تنفس می‌شد. تا اینکه ناگهان ابراهیم سرش را بیرون آورد و سعی کرد با خزیدن به زیر سایه‌ی باریکی از ستون، در ایوان جابجا شود. حس بهتری پیدا کرده بود. هنوز گرمای زیر پتو وجود داشت، اما با گذشت زمان کمتر هم می‌شد؛ شاید هم ابراهیم می‌خواست این طور فکر کند. خنکی مجدد بوجود می‌آمد. در ذهنش این فکر جوانه زد که دوباره می‌تواند خواب شهاب سنگ دیشب را ادامه دهد و خودش را در لذت آن غرق کند. فکرش نوعی کرم خورده بود. سعی می‌کرد تمام افکارش را جمع آوری کند و به آنها سر و سامانی بدهد، اما مجالی نبود. صدای ماشین سنگ تراش مثل مته مغزش را سوراخ می‌کرد. صدای وانت خریدار لوازم منزل هم کم‌کم محو می‌شد. کمی در این افکار فرو رفته بود و زمان و شب را تلفیق می‌کرد که گویی خواب و بیدار بود. در این مواقع اتفاقات شکل‌های عجیبی به خود می‌گیرند. در حالت نیمه هوشیار به دشت وسیعی پر از لاله‌های وحشی قدم گذاشت. آنجا از دامنه‌ی زیبا و نیمه برف گرفته‌ی کوه، آبی پایین می‌آمد و بعد از کوهپایه به دشت سرازیر می‌شد. بوی لاله‌ها و سوسن در هم می‌پیچید و هوا را عطرآگین می‌کرد. حتی در این فرصت کوتاه توانست دختری لوند و زیبا را ببیند که کنار باریکه آبی نشسته بود و هر از گاهی گلبرگی از گل لاله‌ای را که در دست داشت می‌کند و در آب می‌انداخت. بعد خوب به آن نگاه می‌کرد و مسیرش را در آب پی می‌گرفت تا از تیررس دید خارج شود. حالا نوبت گلبرگ دیگری بود. دختر لباس محلی رنگ‌وارنگی پوشیده بود، گویی که جزیی از طبیعت است. حالت نشستن و طوری که پاهایش را روی هم انداخته بود، لوندی و طنازی خاصی به او بخشیده بود. موهای بلوندش را از یک طرف شانه روی سینه ‌های تازه برآمده اش ریخته بود و لب‌های زیبا و کمی گوشتی‌اش را با هر باری که گلبرگ‌ها را به درون آب فوت می‌کرد، غنچه می‌کرد. اندامش که حرارت را از خودشان منتشر می ‌کردند، آرام و لوند روی سنگ بزرگ تخت قرار گرفته بود. تمام حواسش به آب بود و نگاهش به گلبرگ‌های لاله‌ی وحشی پیوند خورده بود. از نیم رخ برآمدگی‌های سینه‌اش چنان می‌نمود که نظر را به خودش جلب می‌کرد. سرشار از تب بود. تبی چنان سوزان که برای فرونشاندنش آغوشی را می‌طلبید. نسیم خنکی وزیدن گرفت، و موهای بلوند دختر را کمی در هوا پخش کرد. دختر آخرین گلبرگ را در آب فوت کرد و گویی که نشانه‌ای از رفتن آمده است، گل سر میله‌ای‌اش را دوباره در سرش فرو کرد تا موهایش را جمع نگه دارد.

ابراهیم سعی کرد خودش را به دختر برساند، اما فاصله چنان زیاد بود که هرچه فریاد می‌کشید، اتفاقی نمی‌افتاد. ابراهیم شروع به دویدن کرد. هر چه بیشتر می‌دوید، دختر سریعتر دور می‌شد. نه نامی، نه نشانی.

می‌گفت: "به خاطر خدا نرو دختر. صبر کن. این همه زیبایی که تو داری .."  صدایش اما راه به جایی نمی‌برد.

هوای زیر پتو چنان گرم شده بود که تنفس سخت می‌نمود. سایه‌ی ستون، سر ابراهیم را ترک کرده بود و موج گرمی در اثر اشعه آفتاب ایجاد شده بود. ابراهیم با حرکت ناگهانی سرش را از پتو بیرون آورد و حسی شبیه به تهوع به او دست داد. فاصله‌ای که از تلاقی واقعیت و خیال در آدم ایجاد می‌شود، حالت ناگواری است. نرمی و لطافت خیال با واقعیت ضمخت و سنگین به هم می‌آمیزند. حالتی از انزجار نرم.

اثری از دختر و دشت کوهپایه هنوز در ناخودآگاه ابراهیم باقی بود. صدای ماشین سنگتراش مدتی بود که قطع شده بود. آفتاب تا نیمه بالا آمده بود. ابراهیم که هنوز میل زیادی به خواب داشت، و دوست داشت دوباره به فضای کوهپایه‌ای خوابش باز گردد و به دنبال دختر رویاها بگردد، چشم به شعاع آفتاب انداخت که کمی از ستون گذشته بود و سریع نگاهش را پس گرفت. نور آفتاب چشمی را که تاریکی دیده است خیلی می‌نوازد. خواب دیشب و دم صبح تمام شده بود. هوا گرم و گرمتر شده و آفتاب بالاتر آمده بود. ابراهیم باید زیر انداز و تشک و پتویش را جمع می‌کرد و کم‌کم از فضای خیال بیرون می‌آمد. موقع رفتن و افتادن در گرداب روز بود. یعنی باید فضای‌های لطیف و دوست داشتنی را تا شب که دوباره فرصتی مهیا می‌شد، رها کند. 

ماشین سنگ تراش دوباره شروع به کار کرد و صدای خورنده اش را به حلق فضا ریخت. ابراهیم بساطش را جمع کرد و به داخل آمد و با نگاه مختصری به ساختمان در حال ساخت که کارگران در آن مشغول کار بودند، در را پشت سرش بست.

پایان

 

 

  • یَحیَی

نامه‌ای برای پیتر:

پیتر عزیز، هرچند برای خودم هم بسیار سخت و غیرقابل باور است که بعد از ۸ ماه زندگی مشترک با تو، تصمیم گرفته‌ام که به این زندگی مملو از رنج و تباهی پایان بدهم، و دلیلش را هرگز تا به حال با تو در میان نگذاشته باشم. اما پیتر، مرد رویایی من؛ می‌خواهم این را بدانی که رنج من، آن طور که تصور می‌کردم با ازدواج با تو پایان نپذیرفت.

مسلم است که این موضوع هیچ ارتباطی به تو ندارد و کاملاً به خودم مربوط می‌شود. اما تو می‌دانی که من، دختری هستم که اصلاً و ابداً هیچ شباهتی به دخترها نداشته و ندارم. از اول هم شبیه‌شان نبوده‌ام. از همان بچگی هم هم‌بازی‌هایم پسرها بودند. با آن‌ها رشد کردم، زندگی کردم و بزرگ شدم و تا همین حالا که این سطرها را برایت می‌نویسم تا با تو خداحافظی کرده باشم هم، هر چه به خودم دقت می‌کنم، هیچ حالت دخترانه‌ای در خودم نمی‌بینم. خب این طبیعی است که در اثر معاشرت با پسرها، بتوانم شبیه آنها، به زندگی نگاه کنم. عزیزم، در این مدت که همسر تو شده‌ام، یکبار هم نتوانستم بگویم که دوستت دارم. تو می‌توانی این را به پای غرورم بگذاری و یا حالت‌های پسرانه‌ام. اما حالا که مطمئنم که دیگر تو را نخواهم دید، به تو می‌گویم که مهرت چنان در اعماق قلبم جای گرفته که هرگز، حتی پس از مرگم هم از آن بیرون نمی‌آید. من میل به تو را با خودم به اعماق آب‌ها می‌برم، چرا که از این کار ناگزیرم. گودال سیاه مدیترانه، بکرترین جا برای نگه داشتن قلب من است. قلبی که سرشار از تو و با تو بودن است.

حالا بدون دلهره می‌توانم نشانت بدهم که یک زن چقدر می‌تواند مردی را دوست بدارد. اگر من زنده می‌ماندم، یک روز قبل یا بعد از تو می‌مردم، اما عشق من به تو چه می‌شد؟ هزار و یک اتفاق برایش می‌افتاد. شاید به مرور زمان تازگی و طراوتش را از دست می‌داد. شاید رنگ می‌باخت. شاید این زندگی ناپایدار آن را به نفرت تبدیل می‌کرد. شاید کسی می‌آمد و جای آن را می‌گرفت. حتی شاید بعد از مدتی متوجه می‌شدم که عاشق تو نبوده‌ام و هزار و یک شاید دیگر که ممکن بود برای عشق من به تو اتفاق بیافتد. اما من برای اینکه عشقم به تو به این شاید‌ها مبتلا نشود، آن را در قلبم نگه داشتم و حالا که احساس کردم دیگر قدرت پنهان کردن آن را ندارم، تصمیم گرفتم که آن را با خودم به جایی ببرم که دیگر شایدی برایش اتفاق نیافتد. جایی همیشگی!

حالا که این نامه را می‌نویسم بالای گودال مدیترانه در قایق نشسته‌ام. بعد که نامه را تمام کردم، جوهر و قلم را به دریا می‌اندازم تا دیگر کسی نتواند با آن برای تو نامه بنویسد و نامه را در این بطری می‌گذارم تا به دستت برسد. پاهایم را می‌بندم و بعد هم چشم‌هایم را که اگر در اثر ترس پشیمان شدم؛ دیگر کاری از دستم برنیاید. و بعد با کمال عشق و علاقه‌ای که به تو دارم، خودم را به دریا می‌سپارم؛ تا روزی که همه در پیشگاه پدر آسمانی‌مان حاضر می‌شویم، بگویم که چطور از عشقی که در وجودم به ودیعه گذارده بود، پاسداری کردم. حالا دیگر نامه را تمام می‌کنم.

دوستت دارم.

الینای تو

  • یَحیَی