a concept:
Life is a true position.
Every happening in a true position is logically true.
When something is true, there is no need to change.
SO, change of life is wrong.
Just be aware of meaning.
a concept:
Life is a true position.
Every happening in a true position is logically true.
When something is true, there is no need to change.
SO, change of life is wrong.
Just be aware of meaning.
در این باره که انسان چقدر میتواند طاقت بیاورد، میشود کمی گفت!
انسان آنقدر میتواند طاقت بیاورد که عاشق باشد. یعنی عشق به یک معبود یا معشوق میتواند در انسان نوعی طاقت بیافریند که سابق بر آن هرگز در زندگیاش دیده نشده است. به عبارتی اگر انسان بتواند عاشق بشود آنوقت طاقت میآورد. در جنگهای بزرگ تاریخ آنهایی که عاشق بودند، طاقت میآوردند. حال آنکه در آن میان، عاشقهایی جان میدادند. آنها هم طاقت آورده بودند.
وقتی از عشق صحبت میشود به ناگهان میبینیم که تمام حواسها جمع میشود.
درست گفتم. عاشقها همان انسانها هستند. حال هرچه عاشق در خیال سادهتر باشد، در واقعیتی که او را در بر گرفته سادهتر خواهد بود. و مگر نه که دخترهای زیباتر از مردهای سادهتر بیشتر استقبال میکنند. دختر زیبا خودش را به مرد سادهتر میسپارد. آنها مردهای سادهتر را بیشتر دوست دارند.
میخواهم این را بگویم که اگر گلهای شما برای همسرانتان کافی نیست، به این خاطر است که هنوز ساده عاشق آنها نیستید. هنوز ساده با عشق به سراغ آنها نرفتهاید و هنوز ..
مردِ ساده همیشه در نظر همه عاشقتر به حساب میآید.
بعد بدون مقدمه نوعی از حرارت همراه با کمی فشار بر قلب مینشیند و دختر لبهایش کمی میلرزد. این را فقط مرد ساده میبیند.
حتی او سینهی دختر را میبیند که از هیجان بالا و پایین میرود.
باز هم صحبت از گل و لبان تازه به میان آمده است. صحبت از دنیایی که انسان در انتظار آن روز را شب میکند. صحبت از وعدهای که خداوند داد تا بهترینش را به انسان داده باشد. آنچه برای انسان غایت است. همسرانی پاکیزه در کنار .. و چه کسی میتواند کلام خداوند را نادرست بخواند؟! مگر آنکه دیوانهای بیش نباشد.!
کار به اینجا ختم میشود که انسان عاشق در آخر با خدایش ملاقات میکند و این چندان دور نیست که خدایش را عاشقانه بنگرد و از آن همسران پاکیزه زیبارویی برگزیند.
تا اینجا و تا این حد انسان میتواند طاقت بیارورد. تا جایی که عشق نصیبش میکند. تا دختری، تا معبودی، تا عشق، تا ایمان ..
انسان تا اینجا طاقت میآورد.
زیر لب آواز میخواندم و فکر میکردم؛ سرما سبب میشد که گهگاه برخیزم و کمی راه بروم.
ساعتها میگذشت، هوا تاریک میشد، خیلی عاشق بودم، سر برهنه راه میرفتم، به ستارهها اجازه میدادم نگاهشان از من بگذرد.
پیش میآمد که وقتی به انبار بر میگردم گریندهوزن بپرسد: «خیلی از شب گذشته؟»
و در جوابش میگفتم: «ساعت یازده است.»
حال آن که ساعت دو، حتی سهی بعد از نیمه شب بود.
- میبینی که وقت خواب است، نه؟ آه، خدای من! بیدار کردن دیگران وقتی آنها غرق خوابند!
گریندهوزن از این پهلو به پهلوی دیگر میغلتید و در یک چشم به هم زدن دوباره به خواب میرفت. این برایش مسألهای نبود.
ولی وای! وقتی مردی که پا از دایرهی جوانی بیرون گذاشته است عاشق شود، چقدر خندهدار میشود!... و مرا باش که میخواستم ثابت کنم که میتوان به آرامش و خیال راحت دست یافت!
از کتاب «زیر ستارهی پاییزی»
نوشتهی: کنوت هامسون
ترجمهی: قاسم صُنعوی
ریشه بسیاری از رفتارها و عادتها و تصمیمهای نادرست در ژنتیک انسان نهفته است. حال با نگاهی به عمق این داستان میشود، راهی برای اصلاح آن پیدا کرد. و آن عبارت از تغییر بسیار آرام و به مرور در رفتارها و خصوصیات فردی است که در نهایت به تغییر در ژنتیک منتهی خواهد شد، و این مستلزم راهی سخت و طاقتفرسا است. اما با کمی دقت میتوان پی برد که این راه به کجا خواهد انجامید.
در نسلهای بعد از او، مسائلی بسیار مخرب اصلاح شدهاند و حتی این الگوی تغییر که او اولین بار در خودش بوجود آورده است نیز از بین نرفته است بلکه همچنان در ژنِ نسلهای بعد از او نیز باقی است. اگر او الگویی را که با آن ژنهایش را تغییر داده است با آگاهی انتخاب کرده باشد؛ شاید خودش در زمان حیات متحمل سختیهایی بشود اما نسلهای بعد از خودش را به سمتی بسیار درست راهنمایی کرده است. مثال این موضوع ابراهیم پیامبر است. او انسانی بود که در ژنهایی که از پدرانش به او به ارث رسیده بود، تغییر ایجاد کرد و قسمت اعظم انسانهای جهان را از هلاکت و نابودی نجات داد. پس بیایید به انسانهای بعد از خود نیز بیاندیشیم ..
با خودم میگفتم عاشقانهها چیزهای غریبیاند!
آنها دخترهای باکرهایاند که دست هیچ مردی را تجربه نکردهاند، دخترهایی که از پستان مادر عشق نوشیدهاند. حتی فراترند! عاشقانهها لرزههای خفیفی از یک نگاهاند که به قلب میرسد، وقتی انسان خودش را در خیال، به آغوش آنها میاندازد! عاشقانهها آغوشاند. حسی که یک انسان را به دیگری پیوند میدهد و از آن انسانی تازه میآفریند!
عاشقانهها روحی از خدایند، که به مخلوقاتش سپرده تا به هم نزدیکتر شوند. پس چگونه میشود از آنچه زمینی نیست سخن گفت؟
و حتمیٰ که خدا در همین نزدیکی است. او در عاشقانههای هر انسانی حضوری مطلق دارد. بگذار صحبت به درازا نرود.
عاشقانهها هویت انسان است ..
نامهای برای پیتر:
پیتر عزیز، هرچند برای خودم هم بسیار سخت و غیرقابل باور است که بعد از ۸ ماه زندگی مشترک با تو، تصمیم گرفتهام که به این زندگی مملو از رنج و تباهی پایان بدهم، و دلیلش را هرگز تا به حال با تو در میان نگذاشته باشم. اما پیتر، مرد رویایی من؛ میخواهم این را بدانی که رنج من، آن طور که تصور میکردم با ازدواج با تو پایان نپذیرفت.
مسلم است که این موضوع هیچ ارتباطی به تو ندارد و کاملاً به خودم مربوط میشود. اما تو میدانی که من، دختری هستم که اصلاً و ابداً هیچ شباهتی به دخترها نداشته و ندارم. از اول هم شبیهشان نبودهام. از همان بچگی هم همبازیهایم پسرها بودند. با آنها رشد کردم، زندگی کردم و بزرگ شدم و تا همین حالا که این سطرها را برایت مینویسم تا با تو خداحافظی کرده باشم هم، هر چه به خودم دقت میکنم، هیچ حالت دخترانهای در خودم نمیبینم. خب این طبیعی است که در اثر معاشرت با پسرها، بتوانم شبیه آنها، به زندگی نگاه کنم. عزیزم، در این مدت که همسر تو شدهام، یکبار هم نتوانستم بگویم که دوستت دارم. تو میتوانی این را به پای غرورم بگذاری و یا حالتهای پسرانهام. اما حالا که مطمئنم که دیگر تو را نخواهم دید، به تو میگویم که مهرت چنان در اعماق قلبم جای گرفته که هرگز، حتی پس از مرگم هم از آن بیرون نمیآید. من میل به تو را با خودم به اعماق آبها میبرم، چرا که از این کار ناگزیرم. گودال سیاه مدیترانه، بکرترین جا برای نگه داشتن قلب من است. قلبی که سرشار از تو و با تو بودن است.
حالا بدون دلهره میتوانم نشانت بدهم که یک زن چقدر میتواند مردی را دوست بدارد. اگر من زنده میماندم، یک روز قبل یا بعد از تو میمردم، اما عشق من به تو چه میشد؟ هزار و یک اتفاق برایش میافتاد. شاید به مرور زمان تازگی و طراوتش را از دست میداد. شاید رنگ میباخت. شاید این زندگی ناپایدار آن را به نفرت تبدیل میکرد. شاید کسی میآمد و جای آن را میگرفت. حتی شاید بعد از مدتی متوجه میشدم که عاشق تو نبودهام و هزار و یک شاید دیگر که ممکن بود برای عشق من به تو اتفاق بیافتد. اما من برای اینکه عشقم به تو به این شایدها مبتلا نشود، آن را در قلبم نگه داشتم و حالا که احساس کردم دیگر قدرت پنهان کردن آن را ندارم، تصمیم گرفتم که آن را با خودم به جایی ببرم که دیگر شایدی برایش اتفاق نیافتد. جایی همیشگی!
حالا که این نامه را مینویسم بالای گودال مدیترانه در قایق نشستهام. بعد که نامه را تمام کردم، جوهر و قلم را به دریا میاندازم تا دیگر کسی نتواند با آن برای تو نامه بنویسد و نامه را در این بطری میگذارم تا به دستت برسد. پاهایم را میبندم و بعد هم چشمهایم را که اگر در اثر ترس پشیمان شدم؛ دیگر کاری از دستم برنیاید. و بعد با کمال عشق و علاقهای که به تو دارم، خودم را به دریا میسپارم؛ تا روزی که همه در پیشگاه پدر آسمانیمان حاضر میشویم، بگویم که چطور از عشقی که در وجودم به ودیعه گذارده بود، پاسداری کردم. حالا دیگر نامه را تمام میکنم.
دوستت دارم.
الینای تو
..
با دو نقطه آغاز کردم، حتماً پیش خودم فکر کردهام که این دو نقطه نشان امیدی است برای نسلی که بعد از من میآید.
همانهایی که به زندگی نگاه تازهای دارند. آن نسلی که امید در رگهایش جاری است.
پس جهت صحبتم در این نوشتار مشخص شده است. رو به سوی آن رود خروشان و پرتوانی که میآید تا این شورهزار را آبیاری کند و از میان نمک، جوانههای امید برویاند. بله، به درستی روی صحبتم با این معصومیتِ دستنخورده است. همان نهالهایی که تمام امید و آرزویم را در ایشان میبینم. و بعد از این ابتدا چه میخواهم بگویم ..
این را که خدا حقیقتی انکارناپذیر و قادر است، که هیچکس را یارای آن نیست که چشم از او بردارد. یگانهای که هست، چرا که باید باشد؛ و البته اگر خودش میخواست نمیبود. پس مباد که چشم ببندیم و او را نبینیم، که در اینصورت ماییم که زیاندیده و درمانده میشویم، نه او ..
چشم بستن بر حقیقت، کار انسان باخرد نیست. میشود چشم را بست و آفتاب عالمتاب را ندید، اما با ندیدن او، به حضور مطلقش هیچ زیان و یا ضرری نمیرسد.
و باید آگاه بود، که اگر فیلسوفی در جایی نوشت: «خدا مرده است»؛ کوتاه نبینیم و به شعورش توهین نکنیم. فیلسوف خودش میداند که خدا هرگز نمیمیرد، بلکه این را گفت تا نابخردان را به شک بیندازد و اغوا کند. او نابخردان را ناخالصی میداند، و آنها را میفریبد. چرا که فیلسوف کارش جداساختن سِره از ناسِره است. پس باید آگاه بود و درست اندیشید.
و بعد اینکه؛ رضایت از زندگی، در گرو خواست ذات مطلق و تکرار است. در این معادله، جزء اول در توان احدی غیر از او نیست. اما جزء دوم به انسان واگذار شده و از او انتظار میرود. رضایت از زندگی یا به عبارت امروزی، موفقیت؛ ممکن است فقط با حصول جزء اول بدست آید، اما هیچگاه فقط با تحقق جزء دوم به تنهایی امکانپذیر نیست. پس از او بخواهیم تا به ما داده شود، و خواستن را تکرار کنیم تا بیشتر بیابیم.
چَنْدُم اینکه، قلبمان برای همدیگر بتپد و همدیگر را دوست بداریم. برای یکدیگر و برای زندگی آغوش بگشاییم، آنگاه خدا از ما راضی خواهد بود.
و در آخر خودم و شما را به خدا میسپارم، باشد که رستگار شویم.
قرار بود این مطلب در مورد هستی تحریر شود، اما در میانه پایش به انسان و گناه باز شد ..
چند سالی است که صحبتهایی در مورد [هستیِ رو به انبساط] مطرح میشود. در مورد جهانِ پیرامونی که حجمش رو به افزایش است و دلیل آن را دور شدن کهکشانها از یکدیگر ذکر میکنند!!
این فرضیه حالت بسیار کودکانه و کندذهنانهای :) به خود میگیرد وقتی که فکر کنیم؛ ما چطور جهان را منبسط شونده فرض میکنیم در صورتی که هنوز هیچ ایده و یا تصوری از مرزهای بیرونی آن نداریم!!؟
پس عقل را رها میکنم و به سراغ انسان میروم.
این متن با بیحوصلهگی نوشته شده است. شما میتوانید از این لحظه به بعد آن را رها کنید.
بطور واضح در مقام یک محقق، میتوانم ادعا کنم که تمام چیزی که شما در اکنون خود هستید، با تمام متعلقات و پیوستهایی که به شما خواسته و یا ناخواسته متصلند، حاصل یک فرآیندی است که یکی از اجزای اصلی تشکیل دهندهاش گذشتهی شماست.
گونهای که در گذشته زندگی کردهاید، بیشک یکی از مهمترین و یا میتوان ادعا کرد که مهمترین عاملی است که در حال رقم زدن امروز شما است. به این دلیل، اگر اکنون آن چیزی که از خود انتظار داشتهاید نیستید، خودتان را سرزنش نکنید. آیندهی دیروز شما، که امروز شماست، تماماً به شما و رفتار و عملکرد شما بستگی نداشته است، بلکه به عوامل محیطی که شما در آن رشد کردهاید بیشتر مرتبط بوده است و خواهد بود. این گذشتهی شما همانند یک سایه بر تمام لحظات شما - آنهایی را که گذرانیدهاید، آنهایی را که میگذرانید، و آنهایی را که خواهید گذرانید - افتاده است و نبض آنها را در دست دارد.
شما در هر لحظه از زندگی میتوانید تصمیم بگیرید که آیندهیتان را خودتان بسازید و از این خیل خیال گذشته رها شوید، اما همیشه در پس زمینهی ذهنتان این نکته را در نظر بگیرید، آیندهی امروز شما، ناخواسته متأثر از گذشتهی شما خواهد بود. پس بنابراین سعی کنید، آنطور که میخواهید زندگی کنید، اما هیچ زمانی فکر آن را نکنید که تماماً آنی خواهید شد که نبودهاید.
پایان