ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

درد - قسمت صفرم

Saturday, 26 July 2014، 01:36 AM
یک درد داریم که در مقابلش، هیچ کلمه ی دیگری نداریم. یعنی تنهاست و متضادی ندارد. و اینکه می گویند آدمی که درد دارد، تنهاست، از اینجاست که درد ماهیتش تنهایی است.
می گویم قلبم درد می کند. روحم درد می کند. یعنی درد گرفته است، اما حالا نخواهی بگویی که جایی ت درد می کند، چه می گویی؟
هیچ حرفی یا کلمه ای نداری که بگویی. که اگر درد نمی کند که اتفاقی نیافتاده است. حالت طبیعی اش است.
حالا در یک دست داریم درد و در دست دیگر داریم هیچ. این رابطه ی عللی و معلولی را که فهمیدم، یادم افتاد که دستم چقدر مدتی است که درد گرفته است. جایی که انگشتانم با قلم تماس دارند. آنجا درد گرفته است. دارد می گوید قلم ت را بردار و روی این صفحات راه راه چرخیده، بفرسا. فرسایشی درست و کامل. حرکتی شبیه لرزیدن برگ های زرد پاییز در باد که یا بر درخت اند یا افتاده اند.
گزارش یک موقعیت این است که: 
شب ها خیال هایی هستند در این حوالی که می آیند و کاسه بدست دارند.
در می زنند و می روم در را برویشان باز می کنم. هر کدام یک شکلی دارند. بعضی هاشان پارچه ی سفیدی کشیده اند بر سرشان. راه می روند، شبیه یک چیزهای سفیدی که بلند قدند و لاغر.
بعضی های دیگرشان، آدم های قوز کرده ای را می مانند که پیرند. بعضی های دیگر، اصلاً خیالند. شبیه یک چیزی نیستند. شبیه خیالند.
و آنجا یکی هم هست که دختر است. هر شب می آید و ناز می کند. یک شانه اش را از لباسش بیرون انداخته و شانه ی دیگرش در لباس است.
دارم این گزارش را سریع بنویسم. این ها خیالند. ماهیت ندارند. باید سریع گفتشان و گرنه در می روند.
این ها که می آیند، کاسه دارند. من هم هر شب مقداری از غذای روحم را در کاسه شان می ریزم تا بروند و در طول شب آن را با خودشان قسمت کنند. حالا یا می خورند یا نه!
دختر اما کاسه ندارد. می آید و در می زند. در را که باز می کنی نگاهت می کند. بعد از چشم هاش یک لبی می آید بیرون و می رود در چشمم. او غذای روح دوست ندارد. شیره ی جان می خورد.
لبش که از چشم هاش در می آید، بوی شیر می دهد. کودک است.
دوست داشتنی است.
من بی تفاوت و بدون هیچ عکس العملی می ایستم. و او شبیه اینکه پستان مادرش را در دهان گرفته باشد، جان مرا به لب می گیرد و آرام آرام می مکد. چه مکیدن لذت بخشی.!
غذایش شیره ی جان است و چه شیرین می مکدش. بعد می رود. تا شب بعد بشود و بیایند و در بزنند.
این ها خیال های هر شب من اند. دردهایی که شب به شب بر من افزوده می شوند.
  • یَحیَی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی