ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن» ثبت شده است

بالاخره فرصتی دست داد تا بعد از غیبت طولانی و غافل شدن از این نوشته‌های موضوعی فلسفی دوباره به آن رجوع کرده و به موردی بپردازم که شاید در دهه‌ی آخر عمر گذشته بزرگترین دغدغه‌ام بوده است.

تنهایی

 تنهایی به عنوان عمیق‌ترین و دردناک‌ترین جزء از حیات انسان، موضوعی بسیار مهم و قابل بررسی است. گاهی پیش می‌آید که انسان در خود فرو می‌رود و تنهایی را با گوشت و پوست و استخوان احساس می‌کند؛ بعد به راهی فکر می‌کند تا او را از این وادی بیرون بیاورد و دست به تلاش و تکاپوی بسیار می‌زند تا شاید بابی از ابواب بر او گشوده شود. انسان‌های ایده‌آلیست ابتدا به کتاب فکر می‌کنند، بعد کم‌کم فکرشان به هنر و یا فلسفه گرایش پیدا می‌کند و در نهایت هم پس از پشت سر گذاشتن انواع و اقسام مکاتب فلسفی به دین می‌رسند و خودشان را در آن غرق می‌کنند. من شاید دارم کاری را که هر انسان ممکن است در طول یک یا دو دهه از زندگی‌اش انجام دهد، در دو خط خلاصه می‌کنم. مهم این نیست که من چند سطر و یا صفحه و یا چند جلد کتاب را به توضیح این دوره‌ی گذار اختصاص می‌دهم، بلکه مهم آن است که کسی که این تجربیات را پشت سر گذارده و یا در حال تجربه‌ کردن آنها است، خود بر این موضوع واقف است و کسی که به این مرحله از تجربه نرسیده است؛ اگر من ده‌ها جلد کتاب هم برایش بنویسم، درکی از این ماجرا نخواهد داشت.

حالا آن انسان بعد از تمام این ماجراها سر از یک کنج خلوت در می‌آورد تا روزه بگیرد و شیر و خرما بخورد. در آن میان چیزی شکل می‌گیرد که انسان را دگرگون می‌کند. نیاز به برقراری ارتباط با یک زن. و بعد طبق آنچه خداوند مقرر کرده، زنی پا به زندگی انسان می‌گذارد به این امید که تنهایی‌اش را با او شریک شود. روزگار با شادی و خوبی می‌گذرد تا اینکه انسان‌ها به عدم اشتراک‌ها می‌رسند. پس بار دیگر تنهایی مطلق، خودش را عریان به نمایش می‌گذارد. انسان ممکن است به درون ناشناخته‌ی خودش برود و یک زندگی دیگر را در اعماق برای خودش پایه‌ریزی کند و در آنجا به کار بپردازد. در این مواقع کارهای بزرگ ساخته می‌شوند. حرف‌هایی که شبیه هیچ حرف دیگری که تا بحال گفته شده نیستند. معجونی از سیاه‌ترین افکار تنهایی که با زهر صبر آب‌دیده شده است. جملاتی که هر کدام نوش‌دارویی است تا ذهن فاسد شده‌ی دیگر انسان‌ها را دوباره زنده کند. حرف‌هایی ناب تا دنیای پر شلوغ انسان‌ها را که در پوسته‌ی گندیده‌ی خودش محبوس شده است، به آتش بکشد.

حرف‌های تنهایی ..

این حرف‌ها برای انسان‌های تجربه‌گرا آماده شده است تا چون شمشیری آن را بکار بگیرند و تارهای در هم تنیده‌ی این عنکبوت انسان‌خوار را از هم بدرند. و همیشه تنها یک چیز بدرقه‌ی راه انسان‌های تنهاست، یاری خداوند!

من از تازه‌ترین حرف‌های بشری سخن می‌گویم که هنوز به رشته‌ی تحریر در نیامده‌‌اند، اما نزدیک است روزی که آن حرف‌ها شبیه سیلی از گدازه‌های آتشین جهان را در بر بگیرد و آن وقت تنها کار تسلیم در برابر خواست ازلی خداوند بزرگ است.

- من برای شما مسیر انسان شدن را آماده می‌کنم تا هر کدام که می‌داند، پای در راه گذارد و خود را از این مهلکه نجات دهد. جان خود را بستانید و بدست بگیرید و با خود ببرید.

وجود خالق چنان غیور است که اشتراک دیگری را برنمی‌تابد.

تنهایی خاص خداوند است و انسان تنها، تنها با او به اشتراک می‌گذارد. هر تجربه‌ی دیگری راه به خطا رفتن است.

در می‌یابیم که عمیق‌ترین درد انسان را درمانی نیست، جز زهر صبر! آنچه انسان با خود به ملکوت می‌برد و بابتش بهره‌ای می‌گیرد.

تمام ابعاد دیگر که انسان‌ها می‌توانند تنهایی را درک و فهم کنند، از نظر کیفی رتبه‌ای نازل‌تر دارند، پس خواه ناخواه از موضوع این نوشته خارج می‌شوند؛ و پرداختن به آنها شبیه گشتن انسان حول محور خود است.

  • یَحیَی

...

مارگریت:

من مادرم را کشته‌ام! بچه‌ام را غرق کرده‌ام! این بچه همان‌قدر به تو داده شده بود که به من! بله، به تو هم. پس، این تویی! … به زحمت باورش می‌کنم. دستت را به من بده. نه، این دیگر خواب نیست. دست عزیز تو! … آه! ولی خیس است. پاکش کن دیگر! به نظرم می‌آید که خون است. آخ! خدا! چه کرده‌ای، تو؟ این شمشیر را پنهانش کن، التماس می‌کنم.

فاوست:

گذشته را وِلش کن، گذشته است! جانم را به لب می‌آری، تو.

مارگریت:

نه، تو باید دنبال من بیایی! حالا گورهایی را که زحمت می‌کشی از همین فردا آماده کنی برایت شرح می‌دهم: بهترین جا را باید به مادرم اختصاص بدهی؛ برادرم درست کنار او باشد؛ من کمی با فاصله، اما نه پر دور، بچه هم چسبیده به سینه‌ی چپ من. پس، هیچ‌کس دیگری نزدیک من نخواهد بود! ـ اگر من کنار تو می‌آرمیدم، برایم سعادت بسیار شیرین و دلنشینی بود! ولی این دیگر نمی‌تواند نصیب من بشود. همین که می‌خواهم به تو نزدیک شوم، همیشه به نظرم می‌آید که تو پسم می‌زنی! و با این همه، باز این تویی و در نگاهت چه بسیار نیکدلی و مهربانی هست!

فاوست:

تو که حس می‌کنی من اینجا هستم، پس بیا!

مارگریت:

بیرون؟

فاوست:

در فضای آزادی.

مارگریت:

بیرون، گور است! مرگ است که در کمین من است! بیا! … از اینجا تا بستر آرامش جاوید، نه یک قدم دورتر. تو دور می‌شوی! آری، هانری، کاش می‌توانستم دنبال تو بیایم!

فاوست:

تو می‌توانی. همین‌فدر اراده کن. در باز است.

مارگریت:

جرئت بیرون رفتن ندارم، دیگر هیچ انگیزه‌ی امیدواری برایم نمانده است. تازه، گریختن چه فایده‌ای خواهد داشت؟ سر راهم مرا می‌پایند! از آن گذشته، دیدن این که کارم به گدایی کشیده، بیش از حد مایه‌ی بدبختی است، آن هم با وجدانی شرمسار! سرگردانی در غربت هم بدبختی بیش از حدی است! و باز، خوب خواهند توانست دستگیرم کنند. 

فاوست:

پس من با تو می‌مانم.

مارگریت:

زود! زود! بچه‌ی بیچاره‌ات را نجات بده! برو، از جاده‌ی کنار جو برو، در کوره‌ راه انتهای جنگل، سمت چپ، آنجا که آب بند برکه است. زود بگیرش، روی آب آمده هنوز دست و پا می‌زند! نجاتش بده! نجاتش بده!

فاوست:

آخر حواست را جمع کن؛ یک قدم دیگر که برداری، آزادی!

مارگریت:

کاش همین‌قدر از کوهستان گذشته بودیم! مادرم آنجا روی یک سنگ نشسته است. پس گردنم را سرما نیش می زند! مادرم آنجاست، روی سنگ نشسته سرش را تکان می‌دهد، بی آن که هیچ اشاره به من بکند، بی آن که مژه به هم بزند. سرش بسیار سنگین است، مدت خیلی زیادی خفته است! … او دیگر بیدار نمی‌ماند! وقتی که ما سرگرم عیش خودمان بودیم، او در خواب بود. روزگار خوشی بود!

فاوست:

حالا که هیچ‌چیز، نه گریه و نه حرف در تو کارگر نیست، به زور تو را با خودم می‌برم، دور از اینجا.

مارگریت:

ولم کن! نه، من هیچ زوری را تحمل نمی‌کنم! این جور با خشونت مرا نگیر! من به آنچه می‌توانست خوشایند تو باشد بیش از حد تن داده‌ام.

فاوست:

روز سر می رسد! … دوست من! دلبر نازنین من!

مارگریت:

روز؟ بله، روز است، آخرین روز عمر من … می‌بایت روز عروسی‌ام باشد! به هیچ کس نگو که مارگریت صبح به این زودی تو را نزد خودش پذیرفت! آه! تاج دوشیزگی‌ام! … چه ماجرایی داشته است! … ما باز همدیگر را خواهیم دید، ولی نه در مجلس رقص. مردم جمع شده‌اند، همهمه و هیاهویشان پیوسته به گوش می‌رسد. میدان، کوچه‌ها، آیا گنجایش کافی خواهد داشت؟ ناقوس صدایم می‌زند، ترکه‌ی قاضی شکسته شده است. چه جور مرا با زنجیر می‌بندند! چه جور مرا در چنگ می‌گیرند! هم اکنون مرا بالای سکوی اعدام برده‌اند. تیغه‌ی تیزی که بر گردنم آمده بر گردن یکایک جمعیت فرود آمده است. اینک دنیا سراسر مانند گور لال است!

فاوست:

اوه! کاش از مادر نزاده بودم!

مفیستوفلس (از یرون سر می‌کشد):

بیایید بیرون! وگرنه کارتان ساخته است. چه قدر گفتگوی بی‌فایده! چه قدر تأخیر و دودلی! اسب‌های من به هیجان آمده‌اند، و سپیده دارد می‌دمد!

مارگریت:

کیست که این جور از زمین بالا می‌آید؟ او! او! زود او را دور کن؛ آمده است در این مکان مقدس چه کند؟ … او مرا می‌خواهد.

فاوست:

تو باید زنده بمانی!

مارگریت:

ای عدالت خدا، خودم را به تو تسلیم کرده‌ام!

مفیستوفلس (به فاوست):

بیا! بیا! وگرنه تو را با او به ساطور جلاد وا می‌گذارم!

مارگریت:

من از آن توام، پدر! نجاتم بده! ای فرشتگان، مرا در میان بگیرید، با سپاه مقدس‌تان از من حمایت کنید! … هانری، بیزارم از تو!

مفیستوفلس:

محکوم شد!

صدا (از بالا):

رستگار شد!

مفیستوفلس (به فاوست):

اینجا! با من بیا! (به همراه فاوست ناپدید می‌شوند.)

صدا (از دور، که ضعیف می‌شود):

هانری! هانری!

……….

پایان سیاهچال

ترجمه: م. ا. به آذین

  • یَحیَی

انسان در ابتدا ساکن کوه‌ها و دره‌ها و دشت‌ها بود. راه‌ها را ساخت و زمین‌های بایر و کویرها را آباد کرد. او زمین را ارث پدرش می‌دانست و با این حال همواره عشق می‌ورزید. او زیاد عاشق شد و، و بعد در زمان کوتاهی با مفهوم درد آشنا شد. دردی حاصل از هدیه‌ای بنام عشق  ..

اما آنچه او به نام درد می‌‌شناخت هویتی خالی از بُعد بود. دردِ او جمله بود. زبان بود. بیان آنچه از نگاه بر قلبش سنگینی می‌کرد. و مرد به زودی دریافت که برای ساکت کردن دردهایش به زن نیاز دارد. زن محرم او می‌شد. زن تنها حضور دلگرم کننده برای مرد بود. زن مرد را دوست داشت و به او بیشتر از هر کس دیگری وابسته شد. زن تمام زیبایی‌های هستی را در خودش جمع کرده بود تا دردهای مرد را تسکین بدهد. زن حقیقتی لازم برای زندگی بود.

مردهای زیادی در کنار او آرام گرفتند و سالیان درازی گذشت. احوال خوب بود. زن و مرد عاشق هم بودند. آنها به هم معنا ‌دادند تا اینکه روزی قصه‌ی تازه‌ای شروع شد.

یک روز که خورشید می‌خواست بر زمین بوسه بریزد و او را آرام در تخت مدورش در آغوش بگیرد، یک مرد بیدار بود. او هنوز زنی را ندیده بود. او سال‌های سال را در کوه‌ها و دشت‌های پهناور گذرانده بود تا روزی از توکل حالتی به سراغش بیاید. او درس نخوانده بود اما چشم داشت و بیشتر از هر مرد دیگری جهان را دیده بود. آن صبح بویی به مشامش رسیده بود. بوی زن ..

چشم‌هایش چیزهای دیگری می‌دید یا چه!

  • خدا در زمین راه می‌رود، می‌گویی؟

مرد با خودش زمزمه سر داد. نه اینکه خدا را نمی‌شناخت بلکه او را حتماً و حتی شاید خیلی از نزدیک دیده بود.

می‌گفت اگر اتفاقی بیافتد حتماً اتفاق خوبی است. من سال‌ها این لحظه را در خواب دیده‌ام. آن چیز عجیب که از دور می‌آید را، همان را دیده‌ام. آمدنش آسمان را تکان می‌دهد.

خب او یک زن بود. تازه و سر به بیابان نهاده. چه می‌شد. هنوز داستان‌های شاهزاده‌ها نقل نمی‌شد، یا در این صورت مرد از آنها خبری نداشت. او دختر پادشاه نبود، فقط یک زن بود.

قلب مرد می‌تپید و دوست داشت با خودش حرف بزند. حرف‌هایی آنقدر بلند که به آسمان برسد، حتی به ماه و چیزی را در فضا به حرکت در آورد. مرد، ضمخت و با قلبی سنگین نشست و نظاره کرد.

آنکه نزدیک می‌شد پاره‌ای از آسمان بود. زن ..

هبوطی که بر مرد منتظر نازل می‌شد. حالا همه چیز تغییر می‌کرد. خدا می‌گفت: «ای مرد، این هدیه‌ای است از جانب من، باشد که رستگار شوی.»

کسی جز مرد آن زن را ندیده بود. او را تنها برای مرد آفریده بودند.

حالا مرد را برای که؟

مرد را برای او آفریده بودند، اما زن چندان به این ماجرا توجه نمی‌کرد. زن به مرد عشق می‌ورزید. پاسخ این عشق را مرد باید به تمامی می‌داد. رویاهایی خلق شد. مرد آن را که می‌خواست یافته بود و حالا خدا را از همه بابت شکر می‌کرد.

 

  • یَحیَی

زیر لب آواز می‌خواندم و فکر می‌کردم؛ سرما سبب می‌شد که گهگاه برخیزم و کمی راه بروم. 

ساعت‌ها می‌گذشت، هوا تاریک می‌شد، خیلی عاشق بودم، سر برهنه راه می‌رفتم، به ستاره‌ها اجازه می‌دادم نگاهشان از من بگذرد.
پیش می‌آمد که وقتی به انبار بر می‌گردم گریندهوزن بپرسد: «خیلی از شب گذشته؟»
و در جوابش می‌گفتم: «ساعت یازده است.»
حال آن که ساعت دو، حتی سه‌ی بعد از نیمه شب بود.
- می‌بینی که وقت خواب است، نه؟ آه، خدای من! بیدار کردن دیگران وقتی آنها غرق خوابند!
گریندهوزن از این پهلو به پهلوی دیگر می‌غلتید و در یک چشم به هم زدن دوباره به خواب می‌رفت. این برایش مسأله‌ای نبود.
ولی وای! وقتی مردی که پا از دایره‌ی جوانی بیرون گذاشته است عاشق شود، چقدر خنده‌دار می‌شود!... و مرا باش که می‌خواستم ثابت کنم که می‌توان به آرامش و خیال راحت دست یافت!
از کتاب «زیر ستاره‌ی پاییزی»
نوشته‌ی: کنوت هامسون
ترجمه‌ی: قاسم صُنعوی

  • یَحیَی

فاوست (با یک دسته کلید و یک چراغ، مقابل یک در کوچک آهنی) :
حس می‌کنم که لرزه‌ای نامعتاد آهسته بر من مستولی می‌شود. همه‌ی مصیبت بشری روی سرم سنگینی می‌کند. اینجا! این دیوارهای قطورِ نمناک... جایی که او در آن بسر می‌برد... و گناهش یک لغزش دلنشین بود! فاوست، تو از نزدیک شدن به او بر خود می‌لرزی! می‌ترسی دوباره ببینیش! ده، برو تو! کم جرئتیِ تو لحظه‌ی شکنجه‌اش را نزدیک‌تر می‌کند.
(کلید را در سوراخ در می‌چرخاند. درون سیاهچال آواز می‌خوانند:)
آن پدر ناکسم بود
که سرم را برید؛
مادر بدکاره‌ام بود
که مرا خورد.
و آن دیوانه، خواهر کوچکم،
استخوان‌های مرا در جایی
نمور و سخت انداخت،
و من پرنده‌ی قشنگی شدم که پرواز می‌کنم،
پر! پر! پر!
فاوست (در را باز می‌کند) :
حدس نمی‌زند که دلدارش گوش به او دارد و جلینگ جلینگ زنجیرها و خس خس کاه زیراندازش را می‌شنود. (به درون می‌رود.)
مارگریت :
افسوس! افسوس! دارند می‌آیند. چه تلخ است مرگ!
فاوست :
هیس! آرام! آمده‌ام نجاتت بدهم.
مارگریت (کش‌کشان، خود را به او می‌رساند) :
تو آیا یک مرد هستی؟ بر بدبختی‌ام دل خواهی سوزاند.
فاوست :
داد و بیدادت زندان‌بان‌ها را بیدار می‌کند. (دست به زنجیرها می‌برد که بازش کند.)
مارگریت :
جلاد! این تسلط تو را بر من که به تو داده است؟ آمده‌ای پی من، حالا، در این نیمه شب! رحم کن و بگذار زنده باشم! مگر فردا، اول صبح، به اندازه‌ی کافی زود نیست؟ (بر می‌خیزد) آخر، من خیلی جوانم، خیلی جوان، و به این زودی باید بمیرم! من زیبا هم بودم، همین باعث شد که از دست بروم. دلدار در کنارم بود. اکنون او بسیار دور است. تاجِ دوشیزگی‌ام از سرم کنده و گل‌هایش پراکنده شد... این قدر با خشونت مرا نگیر! از من بگذر! مگر من به تو چه کرده‌ام؟ دلت را بر اشک‌های من سخت نگردان: من در تمام عمرم تو را ندیده‌ام.
فاوست :
آیا خواهم توانست این منظره‌ی دردآلود را تاب بیاورم؟
مارگریت :
من کاملاً در چنگ توام؛ ولی بگذار باز به بچه‌ام شیر بدهم. تمام شب او را روی قلبم فشرده‌ام؛ کمی پیش او را از من گرفته‌اند تا دلم را خون کنند، و حالا می‌گویند من او را کشته‌ام. دیگر خنده و شادی‌ام هرگز به من باز برگردانده نخواهد شد. مردم درباره‌ی من شعرهایی می‌خوانند! این کارشان بد است. یک قصه‌ی قدیمی هست که همین‌جور ختم می‌شود. آن‌ها به چه چیزی می‌خواهند کنایه بزنند؟
فاوست (خود را به پای او می‌اندازد) :
دلداده‌ات در پای تو است، می‌کوشد زنجیرهای دردآورت را باز کند.
مارگریت (خود نیز زانو می‌زند) :
اوه! آها، زانو بزنیم و از ارواح مقدس شفاعت بخواهیم! ببین، زیر آن پله‌ها، در آستانه‌ی آن در... آنجاست که دوزخ در جوشش است! و روح خبیث با دندان غروچه‌های ترسناکش... چه همهمه‌ای راه انداخته است!
فاوست (بلندتر) :
مارگریت! مارگریت!
مارگریت (دقیق‌تر می‌شود) :
این صدای دوست من بود! (از جا می‌جهد. زنجیرها می‌افتند.) کجاست؟ شنیدم که مرا صدا می‌زد. من آزادم. هیچ‌کس نمی‌تواند نگهم بدارد، می‌خواهم به آغوشش پرواز کنم، سرم را روی سینه‌اش بگذارم! صدا زد مارگریت، او آنجا بود، در آستانه‌ی در. از میان زوزه‌ها و غلغله‌ی جهنم، از خلال دندان غروچه‌ها و خنده‌های شیاطین، صدای او را شناختم، صدای نرم و گرامی او را!
فاوست :
خود من هستم.
مارگریت :
تویی! باز هم بگو! (او را در بر می‌گیرد و به خود می‌فشارد) این اوست! اوست! دیگر دردهایم کجا هستند؟ دلهره‌های زندان کجا هستند؟... این خودِ تویی! آمده‌ای نجاتم بدهی... من نجات یافته‌ام! - این آن کوچه‌ای است که نخستین بار دیدمت! این هم باغی است که مارت و من در آن منتظرت بودیم.
فاوست (می‌کوشد که او را با خود بکشد) :
بیا! با من بیا!
مارگریت :
اوه! بمان! باز هم بمان!... چقدر دوست دارم جایی که تو هستی باشم! (فاوست را می‌بوسد.)
فاوست :
عجله کن! یک لحظه هم تاخیر برای ما گران تمام خواهد شد.
مارگریت :
چه! تو دیگر نمی‌توانی مرا ببوسی؟ دوست من، در این مدت بسیار کمی که ترکم کرده‌ای بوسیدن مرا از یاد بُرده‌ای؟ چرا من در میان بازوان تو این قدر در اضطرابم؟... و حال آن که پیش از این یک سخن تو، یک نگاه تو، سراسر آسمان را به رویم باز می‌کرد و تو در آغوش خودت چنان فشارم می‌دادی که می‌خواستی خفه‌ام کنی. ببوس مرا، یا من خودم می‌بوسمت. (فاوست را می بوسد) آه! خدایا! لبهایت سرد است، حرکت ندارد. آن عشق تو، کجا گذاشتیش؟ چه کسی آن را از من ربود؟ (از او رو بر می‌گرداند.)
فاوست :
بیا! دنبالم بیا! دلبر نازنینم، شجاع باش! من در عشق تو به هزار آتش می‌سوزم.
مارگریت (چشم بر او می‌دوزد) :
به راستی آیا این تویی؟ درست مطمئنی که خودتی؟
فاوست :
منم! بیا، ده!
مارگریت :
تو زنجیرهایم را باز می‌کنی، مرا بر سینه‌ات می‌فشاری... چگونه است که با وحشت و بیزاری از من رو بر نمی‌گردانی؟ و آیا به راستی می‌دانی، دوست من، هیچ می‌دانی چه کسی را آزاد می‌کنی؟
فاوست :
بیا! بیا! تاریکی غلیظ شب دارد رنگ می‌بازد.
•••

ترجمه: م. ا. به آذین
ادامه دارد ...

  • یَحیَی

با خودم می‌گفتم عاشقانه‌ها چیزهای غریبی‌اند!

آنها دختر‌های باکره‌ای‌اند که دست هیچ مردی را تجربه نکرده‌اند، دخترهایی که از پستان مادر عشق نوشیده‌اند. حتی فراترند! عاشقانه‌ها لرزه‌های خفیفی از یک نگاه‌اند که به قلب می‌رسد، وقتی انسان خودش را در خیال، به آغوش آنها می‌اندازد! عاشقانه‌ها آغوش‌اند. حسی که یک انسان را به دیگری پیوند می‌دهد و از آن انسانی تازه می‌آفریند!

عاشقانه‌ها روحی از خدایند، که به مخلوقاتش سپرده تا به هم نزدیک‌تر شوند. پس چگونه می‌شود از آنچه زمینی نیست سخن گفت؟

و حتمیٰ که خدا در همین نزدیکی است. او در عاشقانه‌های هر انسانی حضوری مطلق دارد. بگذار صحبت به درازا نرود.

عاشقانه‌ها هویت انسان است ..

 

  • یَحیَی

نسیم خنکی در ایوان می‌پیچید و به آسمان پرستاره شب جان می‌داد. شاید این پهنه‌ی منجوق دوزی شده‌ی کبود، چنان بزرگ و عمیق باشد که جرم‌های ما در آن به چشم نیاید، اما آنها هیچ وقت نیست نمی‌شوند و از بین نمی‌روند. ابراهیم سرش را زیر پتو برد تا از فکر آسمانی چنین عمیق که داشت هول انگیز می‌شد، در بیاید. زیر پتو در اثر دم و بازدم، هوا کمی دم می‌کرد. عمق آسمان دیده نمی‌شد، اما حالا زمان چنان مساعد شده بود که طره‌های خیال به اعماق ذهن خالی سرک بکشند. ذهن آدم هم آنچنان عمیق و دست نیافتنی است، که بعد از اندکی جستجو در آن هراسناک می‌نماید. ابراهیم طاقتش طاق شد و سرش را از زیر پتو بیرون آورد. حسی شبیه بی‌اعتمادی دست داده بود. از یک طرف نسیم خنک خوش بود و از طرفی دیگر آسمان که هر لحظه در عمق هولناک‌تر می‌شد. باز ستاره ها را دنبال کرد، و امتداد نگاهش را ادامه داد تا به قلب آسمان شب نفوذ کند. آرامش خصلت شبی خنک در ایوان است که رایحه‌ی گل‌های باغچه آن را آذین می‌کند. 

به هر حال در آن شب، شهابی از آسمان گذشت، اما ابراهیم را خواب برده بود و شهاب را نه در بیداری که در خواب دیده بود.

صبح روز بعد ..

"لوازم منزل، قالی و قالیچه، یخچال، سماور، بخاری، آبگرمکن، تخت و کمد، خریداریم. آهن، مس، مفرق، آلومینیم، وسایل انباری، تلویزیون، اجاق گاز خریداریم.".

هنوز کاملاً بیدار نشده بود، اما گرمای زیادی زیر پتو احساس می‌کرد. شاید چند ساعت قبل بود که هوای خنک دم صبح احساس خوشی برایش آورده بود، و از سرمایی که پوست صورت را نوازش می‌داد، سرش را زیر پتو کرده بود. حالا اما سرمای زیر پتو کم‌کم تبدیل به گرما می‌شد تا اینکه درنهایت بطور ناگهانی بالا بگیرد و دیگر تحمل ناپذیر شود. صدای وانتی که از خیابان می‌آمد با صدای دستگاه سنگ تراش که در آن نزدیکی در ساختمان در حال ساختی کار می‌کرد، در هم می‌آمیخت و گوشش را پر می‌کرد. اصلاً دوست نداشت لذت شب و دم صبح را که در رختخواب نفوذ کرده بود از دست بدهد. خودش را به زور وادار به خواب کرد و با تمام وجود و با سرسختی عجیبی، گرمای زیر پتو را تحمل کرد تا سرش را از زیر پتو بیرون نیاورد. شاید به خوبی می‌دانست که اگر نور خورشید به چشمش بیافتد، تمام لذت‌های دیشب در آنی دود شده و بر باد می‌رفت. صدای وانت دور و نزدیک می‌شد، اما صدای سنگتراش مدام و یکسره می‌آمد. هوای گرم زیرپتو داشت کم‌کم به تمام اندام‌هاش نفوذ می‌کرد. فکر اینکه باید بیدار شود، با خواب شهاب سنگی که در آسمان شب درخشیده بود، در هم می‌پیچید و مغز ابراهیم را متورم می‌کرد. گرمای زیر پتو داشت دم کرده و غیر قابل تنفس می‌شد. تا اینکه ناگهان ابراهیم سرش را بیرون آورد و سعی کرد با خزیدن به زیر سایه‌ی باریکی از ستون، در ایوان جابجا شود. حس بهتری پیدا کرده بود. هنوز گرمای زیر پتو وجود داشت، اما با گذشت زمان کمتر هم می‌شد؛ شاید هم ابراهیم می‌خواست این طور فکر کند. خنکی مجدد بوجود می‌آمد. در ذهنش این فکر جوانه زد که دوباره می‌تواند خواب شهاب سنگ دیشب را ادامه دهد و خودش را در لذت آن غرق کند. فکرش نوعی کرم خورده بود. سعی می‌کرد تمام افکارش را جمع آوری کند و به آنها سر و سامانی بدهد، اما مجالی نبود. صدای ماشین سنگ تراش مثل مته مغزش را سوراخ می‌کرد. صدای وانت خریدار لوازم منزل هم کم‌کم محو می‌شد. کمی در این افکار فرو رفته بود و زمان و شب را تلفیق می‌کرد که گویی خواب و بیدار بود. در این مواقع اتفاقات شکل‌های عجیبی به خود می‌گیرند. در حالت نیمه هوشیار به دشت وسیعی پر از لاله‌های وحشی قدم گذاشت. آنجا از دامنه‌ی زیبا و نیمه برف گرفته‌ی کوه، آبی پایین می‌آمد و بعد از کوهپایه به دشت سرازیر می‌شد. بوی لاله‌ها و سوسن در هم می‌پیچید و هوا را عطرآگین می‌کرد. حتی در این فرصت کوتاه توانست دختری لوند و زیبا را ببیند که کنار باریکه آبی نشسته بود و هر از گاهی گلبرگی از گل لاله‌ای را که در دست داشت می‌کند و در آب می‌انداخت. بعد خوب به آن نگاه می‌کرد و مسیرش را در آب پی می‌گرفت تا از تیررس دید خارج شود. حالا نوبت گلبرگ دیگری بود. دختر لباس محلی رنگ‌وارنگی پوشیده بود، گویی که جزیی از طبیعت است. حالت نشستن و طوری که پاهایش را روی هم انداخته بود، لوندی و طنازی خاصی به او بخشیده بود. موهای بلوندش را از یک طرف شانه روی سینه ‌های تازه برآمده اش ریخته بود و لب‌های زیبا و کمی گوشتی‌اش را با هر باری که گلبرگ‌ها را به درون آب فوت می‌کرد، غنچه می‌کرد. اندامش که حرارت را از خودشان منتشر می ‌کردند، آرام و لوند روی سنگ بزرگ تخت قرار گرفته بود. تمام حواسش به آب بود و نگاهش به گلبرگ‌های لاله‌ی وحشی پیوند خورده بود. از نیم رخ برآمدگی‌های سینه‌اش چنان می‌نمود که نظر را به خودش جلب می‌کرد. سرشار از تب بود. تبی چنان سوزان که برای فرونشاندنش آغوشی را می‌طلبید. نسیم خنکی وزیدن گرفت، و موهای بلوند دختر را کمی در هوا پخش کرد. دختر آخرین گلبرگ را در آب فوت کرد و گویی که نشانه‌ای از رفتن آمده است، گل سر میله‌ای‌اش را دوباره در سرش فرو کرد تا موهایش را جمع نگه دارد.

ابراهیم سعی کرد خودش را به دختر برساند، اما فاصله چنان زیاد بود که هرچه فریاد می‌کشید، اتفاقی نمی‌افتاد. ابراهیم شروع به دویدن کرد. هر چه بیشتر می‌دوید، دختر سریعتر دور می‌شد. نه نامی، نه نشانی.

می‌گفت: "به خاطر خدا نرو دختر. صبر کن. این همه زیبایی که تو داری .."  صدایش اما راه به جایی نمی‌برد.

هوای زیر پتو چنان گرم شده بود که تنفس سخت می‌نمود. سایه‌ی ستون، سر ابراهیم را ترک کرده بود و موج گرمی در اثر اشعه آفتاب ایجاد شده بود. ابراهیم با حرکت ناگهانی سرش را از پتو بیرون آورد و حسی شبیه به تهوع به او دست داد. فاصله‌ای که از تلاقی واقعیت و خیال در آدم ایجاد می‌شود، حالت ناگواری است. نرمی و لطافت خیال با واقعیت ضمخت و سنگین به هم می‌آمیزند. حالتی از انزجار نرم.

اثری از دختر و دشت کوهپایه هنوز در ناخودآگاه ابراهیم باقی بود. صدای ماشین سنگتراش مدتی بود که قطع شده بود. آفتاب تا نیمه بالا آمده بود. ابراهیم که هنوز میل زیادی به خواب داشت، و دوست داشت دوباره به فضای کوهپایه‌ای خوابش باز گردد و به دنبال دختر رویاها بگردد، چشم به شعاع آفتاب انداخت که کمی از ستون گذشته بود و سریع نگاهش را پس گرفت. نور آفتاب چشمی را که تاریکی دیده است خیلی می‌نوازد. خواب دیشب و دم صبح تمام شده بود. هوا گرم و گرمتر شده و آفتاب بالاتر آمده بود. ابراهیم باید زیر انداز و تشک و پتویش را جمع می‌کرد و کم‌کم از فضای خیال بیرون می‌آمد. موقع رفتن و افتادن در گرداب روز بود. یعنی باید فضای‌های لطیف و دوست داشتنی را تا شب که دوباره فرصتی مهیا می‌شد، رها کند. 

ماشین سنگ تراش دوباره شروع به کار کرد و صدای خورنده اش را به حلق فضا ریخت. ابراهیم بساطش را جمع کرد و به داخل آمد و با نگاه مختصری به ساختمان در حال ساخت که کارگران در آن مشغول کار بودند، در را پشت سرش بست.

پایان

 

 

  • یَحیَی

نامه‌ای برای پیتر:

پیتر عزیز، هرچند برای خودم هم بسیار سخت و غیرقابل باور است که بعد از ۸ ماه زندگی مشترک با تو، تصمیم گرفته‌ام که به این زندگی مملو از رنج و تباهی پایان بدهم، و دلیلش را هرگز تا به حال با تو در میان نگذاشته باشم. اما پیتر، مرد رویایی من؛ می‌خواهم این را بدانی که رنج من، آن طور که تصور می‌کردم با ازدواج با تو پایان نپذیرفت.

مسلم است که این موضوع هیچ ارتباطی به تو ندارد و کاملاً به خودم مربوط می‌شود. اما تو می‌دانی که من، دختری هستم که اصلاً و ابداً هیچ شباهتی به دخترها نداشته و ندارم. از اول هم شبیه‌شان نبوده‌ام. از همان بچگی هم هم‌بازی‌هایم پسرها بودند. با آن‌ها رشد کردم، زندگی کردم و بزرگ شدم و تا همین حالا که این سطرها را برایت می‌نویسم تا با تو خداحافظی کرده باشم هم، هر چه به خودم دقت می‌کنم، هیچ حالت دخترانه‌ای در خودم نمی‌بینم. خب این طبیعی است که در اثر معاشرت با پسرها، بتوانم شبیه آنها، به زندگی نگاه کنم. عزیزم، در این مدت که همسر تو شده‌ام، یکبار هم نتوانستم بگویم که دوستت دارم. تو می‌توانی این را به پای غرورم بگذاری و یا حالت‌های پسرانه‌ام. اما حالا که مطمئنم که دیگر تو را نخواهم دید، به تو می‌گویم که مهرت چنان در اعماق قلبم جای گرفته که هرگز، حتی پس از مرگم هم از آن بیرون نمی‌آید. من میل به تو را با خودم به اعماق آب‌ها می‌برم، چرا که از این کار ناگزیرم. گودال سیاه مدیترانه، بکرترین جا برای نگه داشتن قلب من است. قلبی که سرشار از تو و با تو بودن است.

حالا بدون دلهره می‌توانم نشانت بدهم که یک زن چقدر می‌تواند مردی را دوست بدارد. اگر من زنده می‌ماندم، یک روز قبل یا بعد از تو می‌مردم، اما عشق من به تو چه می‌شد؟ هزار و یک اتفاق برایش می‌افتاد. شاید به مرور زمان تازگی و طراوتش را از دست می‌داد. شاید رنگ می‌باخت. شاید این زندگی ناپایدار آن را به نفرت تبدیل می‌کرد. شاید کسی می‌آمد و جای آن را می‌گرفت. حتی شاید بعد از مدتی متوجه می‌شدم که عاشق تو نبوده‌ام و هزار و یک شاید دیگر که ممکن بود برای عشق من به تو اتفاق بیافتد. اما من برای اینکه عشقم به تو به این شاید‌ها مبتلا نشود، آن را در قلبم نگه داشتم و حالا که احساس کردم دیگر قدرت پنهان کردن آن را ندارم، تصمیم گرفتم که آن را با خودم به جایی ببرم که دیگر شایدی برایش اتفاق نیافتد. جایی همیشگی!

حالا که این نامه را می‌نویسم بالای گودال مدیترانه در قایق نشسته‌ام. بعد که نامه را تمام کردم، جوهر و قلم را به دریا می‌اندازم تا دیگر کسی نتواند با آن برای تو نامه بنویسد و نامه را در این بطری می‌گذارم تا به دستت برسد. پاهایم را می‌بندم و بعد هم چشم‌هایم را که اگر در اثر ترس پشیمان شدم؛ دیگر کاری از دستم برنیاید. و بعد با کمال عشق و علاقه‌ای که به تو دارم، خودم را به دریا می‌سپارم؛ تا روزی که همه در پیشگاه پدر آسمانی‌مان حاضر می‌شویم، بگویم که چطور از عشقی که در وجودم به ودیعه گذارده بود، پاسداری کردم. حالا دیگر نامه را تمام می‌کنم.

دوستت دارم.

الینای تو

  • یَحیَی
شب - داخلی
در مسیرهای پر پیچ و خم ذهنی‌ام، گاهی اوقات پایم به جاده‌های خاکی هم باز می‌شود. اشتباه لازمه‌ی زندگی انسانی این جهانی است؛ اما در مورد من شاید دعای مادرم کاری می‌کند که ماشین در همان ابتدای جاده خاکی پنچر شود و من به این فکر بیافتم و یا به عبارت دیگر ناچار بشوم که آنجا بایستم و پنچری بگیرم.

هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌گذاشت و من تصمیم گرفتم که شب را در ماشین بخوابم و روز در روشنایی، جاده خاکی را طی کنم.
شب در ماشین به خواب نیمه عمیقی فرو رفتم. فرشته‌ای زیبا و سفیدپوش با بال‌های سفید بلند و پهن که بی‌شباهت به بال‌های عقاب نبود، آمده، روبروی ماشین ایستاده و با چشمانی فراخ مرا نظاره می‌کرد. بینی کوچک و زیبایش از میان ابروهای نازک و بلندِ قوسی شکل، تا روی لبان قرمز گوشتالوی ناز آمده و مسیری را شکل می‌داد که امتدادش از شیار باریک چانه می‌گذشت و در آنی و به یک نگاه، تمامی هستی را بالا و پایین می‌کرد.
فرشته‌ی کوچک با اشاره‌ی دست مرا به سمت خود خواند و باز همانطور که داشت رویش را از من برمی‌گرداند همچنان با اشاره دست از بالای شانه‌اش می‌گفت که به آن سمت بروم. از ماشین پیاده شدم و ... صدای جیغ زنی، هوا را در جا منجمد کرد.
کمی ترس در دلم جا افتاد. کمابیش کنار در ماشین ایستاده بودم و هنوز دستم را از دستگیره بر نداشته بودم که متوجه شدم بیدار نیستم. این که بیدار نبودم امید خوشی در دلم انداخت که هرچه پیش بیاید خوب است و دلم را به اتفاقات سپردم.
فرشته کمی جلوتر رفته بود و پشت به من و ماشین طوری ایستاده بود که نور چراغ ماشین در قوس کمرش می‌لغزید. جاده‌ی خاکی، جایی در مناطق سردسیری و کوهستانی بود. شاید نزدیک ملایر، یا دهات اطراف. یا شاید دقیقا نمی‌دانم کجا بود. دستم را از دستگیره‌ی فلزی پیکان مدل ۵۴ رها کردم و به طرف او رفتم. اطراف برف آمده بود، اما جاده‌ی خاکی خشک بنظر می‌رسید. برفِ چند روز پیش بود. فرشته بوی مطبوعی از خودش متصاعد می‌کرد. نزدیکش رسیده بودم.
در دو قدمی یا شاید نزدیک‌تر، ناگهان برگشت و من که بطور غیر ارادی به پشت سرش نگاه می‌کردم، ناگهان نگاهم به چشمان عجیبش افتاد.
در آنی، زمین و زمانم بالا و پایین شد. چشم‌هایش را دقیق به خاطر ندارم چون چیزی که در آنها دیده بودم، برایم بسیار سخت‌تر و به یاد ماندنی‌تر بود. 
آنجا دوزخ بود. آتشین و داغ. زنان و مردان زیادی در دریاچه‌ای مذاب که بوی گوگرد می‌داد و در میان دیواره‌های بلندی محصور شده بود، از یکدیگر بالا می‌رفتند تا به رشته‌یِ نازکِ چوبیِ پوسیده و درهم‌تنیده‌ای که از اعماق آسمان تیره پایین میآمد، چنگ بزنند. صدای فریاد و ضجه میدادند. منظره‌ی پیش رو به هیچ وجه ترسناک نبود. اما دل آدم را به شدت می‌آزرد. دیدم پوست نیمی از صورت زنی که گویی تا پیش از این موهای بور و لوندی داشته و چهره‌اش که حالا چندان حالت قبلی خود را نداشت، طوری بلند شده بود که مویرگ‌های ریز و پرخونِ زیر پوستش سر باز کرده بودند و او آنقدر که ضجه زده بود دیگر صدایی از حنجره اش بیرون نمی‌آمد، هرچند بشدت در حال فریاد کشیدن بود. آنجا در میانه‌ی بالایی دیواره‌ی روبرو، سکویی آماده کرده بودند که مرد خوش سیمایی با روپوشی شبیه روپوش‌های بیمارستانی روانپزشکان، روی صندلی چوبی قهوه‌ای رنگی نشسته بود و با آرامش خاصی سیگار دود می‌کرد. زیر پایش ردیفی از زنها را از مو به دیواره صخره‌ای میخ کرده بودند. آنها لخت بودند و دست و پا می‌زدند. چهره‌هایشان ترکیده بود و به شدت وحشت داشت، گویی در نوبت این بودند که به مرداب مذاب انداخته شوند. پوست بدنشان پر از تاول‌هایی بود که سرباز کرده‌اند و هر لحظه منتظر این بودند که تاول دیگری بترکد. پایین آن زنها ردیفی از مردان از آلت‌هایشان آویزان و به کوه میخ شده بودند. آنها رگ‌های گردن‌هایشان پاره بود و چشم‌هایشان از درد گویی که داشت بیرون می‌زند. حالت تهوع به من دست داد. نگاهم را گرفتم و به سمت دیگری سپردم. اتاقی سفید بود که کاشی‌های سفید کوچک - همان‌هایی که در حمام‌های قدیمی دیده‌ایم - در آن کار شده بود. حالت دلهره را القا می‌کرد. آنجا کسی نبود. اتاق سفید با کاشی‌های خالی. حالت خواب داشتم. قلبم گرفته بود، طوری که نفس به سختی از سینه‌ام بیرون می‌آمد.
انگار که از سنگینی وزن بختکی که روی سینه‌ام نشسته است بیدار شده باشم، به چشم‌های فرشته باز گشتم و به سرعت نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم. فرشته همچنان آرام بود اما احساس می‌کردم که دارد از پیش من می‌رود. 
پشت به من کمی جلوتر رفت و ناگهان بال کشید و در جهت ستاره قطبی که حالا دیده می‌شد در دل آسمان سیاه شب محو شد.
آنقدر جانم را از دست داده بودم که دیگر توان برگشتن به ماشین را نداشتم، اما هنوز صداها و اتفاقات اطرافم را می‌شنیدم. احساس می‌کردم بازی تمام شده است و من همین جا در این بیابان کوهستانی خواهم ماند و طعمه‌ی گرگ‌ها خواهم شد. هیچ خیالی به فکر یخ زده‌ام راه نداشت. دیگر چیزی به خاطر ندارم. گویا در آن لحظه مرده بودم.
...
روز - خارجی
حالا در جاده ی ملایرم. با پیکان ۵۴ سبز رنگ - تهران - ص
جاده‌ی دوطرفه‌ی زیباییه. بیابانی در کوهستان. هرچند اطراف برف زیادی نشسته اما جاده آسفالت تمیز و پاکی داره که آفتاب روش افتاده. کوه‌های اینجا بلندن. برای خودم چای ریخته‌ام و سیگاری روشن کرده‌ام و و آروم با شصت هفتاد تا دارم از کنار می‌رم. چند کلیلومتر عقب تر زده بود به سرم که جاده خاکی دست راستو بگیرم و برم تو دل کوه. اما نمی‌دونم یک چیزی، یک حسی، یک خوابی، یادم نیست، یکجور حس عجیبی می‌گفت که اون جاده خطرناکه. اما اصلا به نظر نمی‌اومد که یک همچین جاده‌ای باشه. اصلا از اون لحظاتی بود که آدم فقط با خودش فکر میکنه که یک کاری رو انجام بده یا نه.
جاده، مسیر نسبتا باریک و خاکی بود که میانه‌ی یک سلسله کوه رو از بالای یک رودخانه باریک می‌گرفت و ادامه می‌داد تا در آخر به برف می‌رسید. وسط راه جاده دیگه پیدا نبود. شاید می‌رفت پشت کوه های رشته کوه. 
واقعا به این قضیه بر اساس تجربه ایمان آورده‌ام که انسان باید به حس‌های خودش اعتماد کنه. بارها پیش اومده که به این الهامات غیبی اعتماد نکرده ام و بعد توی دردسرهای خیلی خیلی بد و ناجور افتاده ام. همین چند روز پیش پشت میز مطالعه نشسته بودم. با خودم گفتم که حساب و کتاب و مطالعه رو بگذارم کنار و خودم رو یک چایی باضافه یک سیگار مهمون کنم. اما دقیقا در همون حال بود که یک حسی می گفت الان نه. الان وقتش نیست. به حسم گوش نکردم و سیگارم رو روشن کردم. همون موقع که کبریت روشن در دستم بود و آوردم که سیگارم رو ورشن کنم احساس کردم چیزی روی پای بدون جورابم راه میره. از قضا چیزی که حس می‌کردم یک سخت پوست بود که پاهای زبری داشت. در اون موقعیت که نگاهم به کبریت بود و آرامش خاصی هم دچارم بود، کبریت را با دست راستم گرفته بودم و آرنجم روی میز بود. سیگار به لب سرم را پایین آوردم تا ببینم چی روی پایم راه می‌رود که ابتدا متوجه نشدم. چون چیزی روی پایم نبود. سرم رو بالا آوردم که سیگار رو روشن کنم. که آتش کبریت به انگشت‌هام رسیده بود. کمی پکر شدم. دوباره کبریت دیگه‌ای روشن کردم و تا آمدم سیگارم رو روشن کنم. همان احساس رو روی پایم کردم. سرم رو پایین بردم و شروع کردم به نگاه کردن پایم. چیزی نبود. شروع کردم پایم را به تکان دادن تا ببینم که آیا چیزی آنجا زیر میز هست که بوی موهایم من رو متوجه این کرد که کبریت روشن موهای سرم رو سوزانده. البته خدا را شکر خیلی نسوخته بود بلکه، کمی از جلوی موهایم سوخت و همین باعث شد که موهای زیبایم رو از ته بزنم. دیگر یادم رفت که زیر میز چی بود که روی پایم می آمد.
بعدا فردا یا پس فردا که نشسته بودم و نیمه‌های شب زیر نور چراغ مطالعه کتاب می‌خواندم، دوباره آن موجود را احساس کردم. بلند شدم و چراغ اصلی را روشن کردم و نشستم و خودم را به مطالعه زدم، اما تمام حواسم به پاهایم بود. هنوز آن موجود نامریی‌ِ سخت پوست به پایم نزدیک نشده بود. ربع ساعتی گذشت و نیامد. آنقدر که خسته شدم و مطالعه‌ام را شروع کردم. چند صفحه‌ای بیشتر نخوانده بودم که دوباره آن را روی پایم احساس کردم. آرام و بی‌حرکت به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم را به پایم انداختم. قسمتی از کنار انگشت کوچک پای راستم زیر پرده بود و بقیه پایم که جوراب نداشت خالی بود و موجودی رویش راه نمی‌رفت. پایم را تکان دادم و بالاخره متوجه شدم که آن جانور سخت پوست با پاهای زبر پرده‌ی اتاقم بوده که بین پنجره و میزمطالعه‌ام از بالا تا پایین آمده بود.
بخاطر پرده اتاق، موهای سرم سوخته بود و کچل شده بود. اما پشت این اتفاق ساده همان حس و الهام غیبی بود که به من گفته بود که آن روز سیگار روشن نکنم. همین اتفاق و اتفاق‌های مشابه دیگر بود که باعث شده بود به این حس و این الهام غیبی دل بدهم و حالا هم چندی هست که به آن عمل می کنم. جاده ی خاکی را که چند کیلومتر قبل دیده بودم برای همین الهامات غیبی رها کرده بودم و مسیرم را به آن تغییر نداده بودم.
چیزی تا ملایر نمونده. اونجا زمین کوچکی هست و اطاقکی تا این چند هفته‌ی تابستون رو آروم بگیرم.
  • یَحیَی