ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

نسیم خنکی در ایوان می‌پیچید و به آسمان پرستاره شب جان می‌داد. شاید این پهنه‌ی منجوق دوزی شده‌ی کبود، چنان بزرگ و عمیق باشد که جرم‌های ما در آن به چشم نیاید، اما آنها هیچ وقت نیست نمی‌شوند و از بین نمی‌روند. ابراهیم سرش را زیر پتو برد تا از فکر آسمانی چنین عمیق که داشت هول انگیز می‌شد، در بیاید. زیر پتو در اثر دم و بازدم، هوا کمی دم می‌کرد. عمق آسمان دیده نمی‌شد، اما حالا زمان چنان مساعد شده بود که طره‌های خیال به اعماق ذهن خالی سرک بکشند. ذهن آدم هم آنچنان عمیق و دست نیافتنی است، که بعد از اندکی جستجو در آن هراسناک می‌نماید. ابراهیم طاقتش طاق شد و سرش را از زیر پتو بیرون آورد. حسی شبیه بی‌اعتمادی دست داده بود. از یک طرف نسیم خنک خوش بود و از طرفی دیگر آسمان که هر لحظه در عمق هولناک‌تر می‌شد. باز ستاره ها را دنبال کرد، و امتداد نگاهش را ادامه داد تا به قلب آسمان شب نفوذ کند. آرامش خصلت شبی خنک در ایوان است که رایحه‌ی گل‌های باغچه آن را آذین می‌کند. 

به هر حال در آن شب، شهابی از آسمان گذشت، اما ابراهیم را خواب برده بود و شهاب را نه در بیداری که در خواب دیده بود.

صبح روز بعد ..

"لوازم منزل، قالی و قالیچه، یخچال، سماور، بخاری، آبگرمکن، تخت و کمد، خریداریم. آهن، مس، مفرق، آلومینیم، وسایل انباری، تلویزیون، اجاق گاز خریداریم.".

هنوز کاملاً بیدار نشده بود، اما گرمای زیادی زیر پتو احساس می‌کرد. شاید چند ساعت قبل بود که هوای خنک دم صبح احساس خوشی برایش آورده بود، و از سرمایی که پوست صورت را نوازش می‌داد، سرش را زیر پتو کرده بود. حالا اما سرمای زیر پتو کم‌کم تبدیل به گرما می‌شد تا اینکه درنهایت بطور ناگهانی بالا بگیرد و دیگر تحمل ناپذیر شود. صدای وانتی که از خیابان می‌آمد با صدای دستگاه سنگ تراش که در آن نزدیکی در ساختمان در حال ساختی کار می‌کرد، در هم می‌آمیخت و گوشش را پر می‌کرد. اصلاً دوست نداشت لذت شب و دم صبح را که در رختخواب نفوذ کرده بود از دست بدهد. خودش را به زور وادار به خواب کرد و با تمام وجود و با سرسختی عجیبی، گرمای زیر پتو را تحمل کرد تا سرش را از زیر پتو بیرون نیاورد. شاید به خوبی می‌دانست که اگر نور خورشید به چشمش بیافتد، تمام لذت‌های دیشب در آنی دود شده و بر باد می‌رفت. صدای وانت دور و نزدیک می‌شد، اما صدای سنگتراش مدام و یکسره می‌آمد. هوای گرم زیرپتو داشت کم‌کم به تمام اندام‌هاش نفوذ می‌کرد. فکر اینکه باید بیدار شود، با خواب شهاب سنگی که در آسمان شب درخشیده بود، در هم می‌پیچید و مغز ابراهیم را متورم می‌کرد. گرمای زیر پتو داشت دم کرده و غیر قابل تنفس می‌شد. تا اینکه ناگهان ابراهیم سرش را بیرون آورد و سعی کرد با خزیدن به زیر سایه‌ی باریکی از ستون، در ایوان جابجا شود. حس بهتری پیدا کرده بود. هنوز گرمای زیر پتو وجود داشت، اما با گذشت زمان کمتر هم می‌شد؛ شاید هم ابراهیم می‌خواست این طور فکر کند. خنکی مجدد بوجود می‌آمد. در ذهنش این فکر جوانه زد که دوباره می‌تواند خواب شهاب سنگ دیشب را ادامه دهد و خودش را در لذت آن غرق کند. فکرش نوعی کرم خورده بود. سعی می‌کرد تمام افکارش را جمع آوری کند و به آنها سر و سامانی بدهد، اما مجالی نبود. صدای ماشین سنگ تراش مثل مته مغزش را سوراخ می‌کرد. صدای وانت خریدار لوازم منزل هم کم‌کم محو می‌شد. کمی در این افکار فرو رفته بود و زمان و شب را تلفیق می‌کرد که گویی خواب و بیدار بود. در این مواقع اتفاقات شکل‌های عجیبی به خود می‌گیرند. در حالت نیمه هوشیار به دشت وسیعی پر از لاله‌های وحشی قدم گذاشت. آنجا از دامنه‌ی زیبا و نیمه برف گرفته‌ی کوه، آبی پایین می‌آمد و بعد از کوهپایه به دشت سرازیر می‌شد. بوی لاله‌ها و سوسن در هم می‌پیچید و هوا را عطرآگین می‌کرد. حتی در این فرصت کوتاه توانست دختری لوند و زیبا را ببیند که کنار باریکه آبی نشسته بود و هر از گاهی گلبرگی از گل لاله‌ای را که در دست داشت می‌کند و در آب می‌انداخت. بعد خوب به آن نگاه می‌کرد و مسیرش را در آب پی می‌گرفت تا از تیررس دید خارج شود. حالا نوبت گلبرگ دیگری بود. دختر لباس محلی رنگ‌وارنگی پوشیده بود، گویی که جزیی از طبیعت است. حالت نشستن و طوری که پاهایش را روی هم انداخته بود، لوندی و طنازی خاصی به او بخشیده بود. موهای بلوندش را از یک طرف شانه روی سینه ‌های تازه برآمده اش ریخته بود و لب‌های زیبا و کمی گوشتی‌اش را با هر باری که گلبرگ‌ها را به درون آب فوت می‌کرد، غنچه می‌کرد. اندامش که حرارت را از خودشان منتشر می ‌کردند، آرام و لوند روی سنگ بزرگ تخت قرار گرفته بود. تمام حواسش به آب بود و نگاهش به گلبرگ‌های لاله‌ی وحشی پیوند خورده بود. از نیم رخ برآمدگی‌های سینه‌اش چنان می‌نمود که نظر را به خودش جلب می‌کرد. سرشار از تب بود. تبی چنان سوزان که برای فرونشاندنش آغوشی را می‌طلبید. نسیم خنکی وزیدن گرفت، و موهای بلوند دختر را کمی در هوا پخش کرد. دختر آخرین گلبرگ را در آب فوت کرد و گویی که نشانه‌ای از رفتن آمده است، گل سر میله‌ای‌اش را دوباره در سرش فرو کرد تا موهایش را جمع نگه دارد.

ابراهیم سعی کرد خودش را به دختر برساند، اما فاصله چنان زیاد بود که هرچه فریاد می‌کشید، اتفاقی نمی‌افتاد. ابراهیم شروع به دویدن کرد. هر چه بیشتر می‌دوید، دختر سریعتر دور می‌شد. نه نامی، نه نشانی.

می‌گفت: "به خاطر خدا نرو دختر. صبر کن. این همه زیبایی که تو داری .."  صدایش اما راه به جایی نمی‌برد.

هوای زیر پتو چنان گرم شده بود که تنفس سخت می‌نمود. سایه‌ی ستون، سر ابراهیم را ترک کرده بود و موج گرمی در اثر اشعه آفتاب ایجاد شده بود. ابراهیم با حرکت ناگهانی سرش را از پتو بیرون آورد و حسی شبیه به تهوع به او دست داد. فاصله‌ای که از تلاقی واقعیت و خیال در آدم ایجاد می‌شود، حالت ناگواری است. نرمی و لطافت خیال با واقعیت ضمخت و سنگین به هم می‌آمیزند. حالتی از انزجار نرم.

اثری از دختر و دشت کوهپایه هنوز در ناخودآگاه ابراهیم باقی بود. صدای ماشین سنگتراش مدتی بود که قطع شده بود. آفتاب تا نیمه بالا آمده بود. ابراهیم که هنوز میل زیادی به خواب داشت، و دوست داشت دوباره به فضای کوهپایه‌ای خوابش باز گردد و به دنبال دختر رویاها بگردد، چشم به شعاع آفتاب انداخت که کمی از ستون گذشته بود و سریع نگاهش را پس گرفت. نور آفتاب چشمی را که تاریکی دیده است خیلی می‌نوازد. خواب دیشب و دم صبح تمام شده بود. هوا گرم و گرمتر شده و آفتاب بالاتر آمده بود. ابراهیم باید زیر انداز و تشک و پتویش را جمع می‌کرد و کم‌کم از فضای خیال بیرون می‌آمد. موقع رفتن و افتادن در گرداب روز بود. یعنی باید فضای‌های لطیف و دوست داشتنی را تا شب که دوباره فرصتی مهیا می‌شد، رها کند. 

ماشین سنگ تراش دوباره شروع به کار کرد و صدای خورنده اش را به حلق فضا ریخت. ابراهیم بساطش را جمع کرد و به داخل آمد و با نگاه مختصری به ساختمان در حال ساخت که کارگران در آن مشغول کار بودند، در را پشت سرش بست.

پایان

 

 

  • یَحیَی

..

و بعد، بیکرانگیِ زمان و هستی بر دوشم ریخت. حدودِ جاودانگی، از مرزهای میترا و گردونه‌ی خورشید عبور کرد، و من منتظر ماندم تا "آنجا بودگی"، خودش راعریان نشانم دهد. آنگاه این پایان، به تکرار و متوالی بر من گذشت:

 

"تغییرِ سبکِ نگرش به زندگی؛ بابی را در انسان، دراین موجودِ هستْ‌شونده خواهد گشود؛ که شاید تنها اعتقاداتِ خالص بتواند در او بگشاید."

 

..

من به مناسبت‌هایِ بی‌شماری به رازهایِ هستی سَرَک می‌کشم. آنجا به دنبالِ جاودانگی‌ام. به دنبال روحی که در میانِ همه چیز، یعنی درمیانِ همه موجودی؛ ساری و جاری است. به دنبال آن محیط، آن فناناپذیر و یگانه‌ی همیشگی. براستی که در تمامِ کوره راه‌ها و سنگلاخ‌ها به جستجوی آن بوده‌ام؛ اما آن همیشگی، به تمامی به‌دست نمی‌آید، بل دور از دسترس می‌نماید. با این همه شنیدم که در میانه‌ی این جنگل پر از راز؛ چیزی تکرار ‌شدنی هست. رازی همیشگی و تاریخی. رازی که نسل‌های متوالی صدای بلنداش را به تکرار شنیده‌اند و حتی قلم‌هایی آن را مکتوب کرده‌اند. آنچه بود، بارقه‌ای از ذاتِ حقیقیِ هستی بود. ذاتی که به چشم نمی‌آید بلکه به قلب الهام می‌شود.

 

چیزی که انسان بدرستی درک می‌کند، درمیان‌نهادن است. در قید آوردنِ آن بی‌قید. شاید شیوه‌ای است که ما حر‌ف‌هایمان را با قصد بیان می‌کنیم؛ تا ناخودآگاه، امیدوارِ پاسخی باشیم. پاسخی نامفهوم از جانب هستی، یا حتی از جانبِ عناصرِ هستی. و این امیدی شدنی است! مگر نه اینکه باد از رازِ هستی آگاه است و آن را با خود در زمین زمزمه می‌کند و انسان هر لحظه آن را می‌شنود. و درست آن بخش از حیاتِ هر انسان که از آن راز خالی است، از هستی خالی است؛ او را دچار یاس و درماندگی می‌کند. آن وقت خیالی شکل نمی‌پذیرد و رنگ از خواب‌های او، از رویاهایش محو می‌شود. او - انسان - به تنگنا کشیده می‌شود و در ناامیدیِ مطلقش درمی‌یابد که دست‌هایی درکارند. حتی خیال می کند.

من به قعر هستی کشیده می‌شوم. به جایگاهی که انسان خودش را با خیال می‌بیند.

اما به شما می‌گویم؛ چیزی که رها کردنی است، «هستن» است، «هستی» است؛ و آنچه دنبال کردنی است «بودن» است «بودگی».

هدفی که این رساله دنبال می‌کند، مقصد عالی انسان است. آن یگانه شدن و در عین حال پیوستن به تمامیِ ذراتِ هستی که بودن را می‌رساند. انسان می‌داند که شعورش روزی به کار می‌آید و آن زمان، آسودگی است، کشف است. آن وقت، زمان بر او می‌گذرد و ذات بر او بال می‌گشاید و او – انسان – می داند که به کار آمده است.

حالا صحبت از یک چیز است!

باید دانست که ذات، صدایی در خود نهفته دارد. تبصره‌ای نهانی که کشف را می‌رساند. و این صدا از علم نیست که می‌آید، که علم دیگر است و ذات دیگر. علم کور است برای فهمِ ذات و عقل زبون است که کارش یکسره به قیاس می‌رود. بلکه درست آن هنگام که انسان دست به رموز هستی می‌برد، دست به خیال می‌زند؛ درست آنوقت است که گامی به جلو برداشته است. گامی در نیل به «بودن». آنجا تمام شدنی نیست و راهش به کلمه نیز ختم نمی‌شود. بلکه به ناتمام می رسد. اما در کلمه است که رمزی ناگهانی پیدا می‌شود و الهام آغاز می‌پذیرد. آنجا، زایشِ فهمِ وجودِ انکارْناپذیرِ «بودگی» است. بودنی که در آدمی رشد و نمو می‌کند و بالاخره از او بیرون می‌ریزد. بعد پرورش می‌یابد و در زمانی معین زاییده می‌شود. پس دست به کارِ هستی شدن از کلمه آغاز می‌شود، اما به او ختم نمی‌شود. به بیکرانگی می‌رود.

..

و انسانِ از «هست‌گی» جدا شده، به «بودگی» می‌پیوندد.

 

- از مجموعه یادداشت‌ها پیرامون «بی‌کرانه‌مندی»

جمعه ۱۸ تیرماه ۱۳۹۵ هجری شمسی

  • یَحیَی

نامه‌ای برای پیتر:

پیتر عزیز، هرچند برای خودم هم بسیار سخت و غیرقابل باور است که بعد از ۸ ماه زندگی مشترک با تو، تصمیم گرفته‌ام که به این زندگی مملو از رنج و تباهی پایان بدهم، و دلیلش را هرگز تا به حال با تو در میان نگذاشته باشم. اما پیتر، مرد رویایی من؛ می‌خواهم این را بدانی که رنج من، آن طور که تصور می‌کردم با ازدواج با تو پایان نپذیرفت.

مسلم است که این موضوع هیچ ارتباطی به تو ندارد و کاملاً به خودم مربوط می‌شود. اما تو می‌دانی که من، دختری هستم که اصلاً و ابداً هیچ شباهتی به دخترها نداشته و ندارم. از اول هم شبیه‌شان نبوده‌ام. از همان بچگی هم هم‌بازی‌هایم پسرها بودند. با آن‌ها رشد کردم، زندگی کردم و بزرگ شدم و تا همین حالا که این سطرها را برایت می‌نویسم تا با تو خداحافظی کرده باشم هم، هر چه به خودم دقت می‌کنم، هیچ حالت دخترانه‌ای در خودم نمی‌بینم. خب این طبیعی است که در اثر معاشرت با پسرها، بتوانم شبیه آنها، به زندگی نگاه کنم. عزیزم، در این مدت که همسر تو شده‌ام، یکبار هم نتوانستم بگویم که دوستت دارم. تو می‌توانی این را به پای غرورم بگذاری و یا حالت‌های پسرانه‌ام. اما حالا که مطمئنم که دیگر تو را نخواهم دید، به تو می‌گویم که مهرت چنان در اعماق قلبم جای گرفته که هرگز، حتی پس از مرگم هم از آن بیرون نمی‌آید. من میل به تو را با خودم به اعماق آب‌ها می‌برم، چرا که از این کار ناگزیرم. گودال سیاه مدیترانه، بکرترین جا برای نگه داشتن قلب من است. قلبی که سرشار از تو و با تو بودن است.

حالا بدون دلهره می‌توانم نشانت بدهم که یک زن چقدر می‌تواند مردی را دوست بدارد. اگر من زنده می‌ماندم، یک روز قبل یا بعد از تو می‌مردم، اما عشق من به تو چه می‌شد؟ هزار و یک اتفاق برایش می‌افتاد. شاید به مرور زمان تازگی و طراوتش را از دست می‌داد. شاید رنگ می‌باخت. شاید این زندگی ناپایدار آن را به نفرت تبدیل می‌کرد. شاید کسی می‌آمد و جای آن را می‌گرفت. حتی شاید بعد از مدتی متوجه می‌شدم که عاشق تو نبوده‌ام و هزار و یک شاید دیگر که ممکن بود برای عشق من به تو اتفاق بیافتد. اما من برای اینکه عشقم به تو به این شاید‌ها مبتلا نشود، آن را در قلبم نگه داشتم و حالا که احساس کردم دیگر قدرت پنهان کردن آن را ندارم، تصمیم گرفتم که آن را با خودم به جایی ببرم که دیگر شایدی برایش اتفاق نیافتد. جایی همیشگی!

حالا که این نامه را می‌نویسم بالای گودال مدیترانه در قایق نشسته‌ام. بعد که نامه را تمام کردم، جوهر و قلم را به دریا می‌اندازم تا دیگر کسی نتواند با آن برای تو نامه بنویسد و نامه را در این بطری می‌گذارم تا به دستت برسد. پاهایم را می‌بندم و بعد هم چشم‌هایم را که اگر در اثر ترس پشیمان شدم؛ دیگر کاری از دستم برنیاید. و بعد با کمال عشق و علاقه‌ای که به تو دارم، خودم را به دریا می‌سپارم؛ تا روزی که همه در پیشگاه پدر آسمانی‌مان حاضر می‌شویم، بگویم که چطور از عشقی که در وجودم به ودیعه گذارده بود، پاسداری کردم. حالا دیگر نامه را تمام می‌کنم.

دوستت دارم.

الینای تو

  • یَحیَی

وقتی بارقه‌های خیال - یا منظورم همان امید از دست رفته است - وقتی این بارقه‌ها از جایی بلند شوند، دیگر باید مطمئن بود که دیر یا زود از جای دیگری سر بر می‌آورند. از قلب یا شش یا حتی مرکز اعصاب یک انسان که ارتباط تنگاتنگ با مغز دارند و بعد چه می‌شود؟!

بدون پیش داوری قضاوت کنید؟!!

آن انسان باید منتظر اتفاق میمون و خجسته‌ای باشد که در شُرُف است. حتی باید منتظر این باشد که روزی در بزرگترین تالار شهر، از او برای بارقه‌های خیالش قدردانی کنند. چه لذت عمیقی دارد، وقتی که همه برای او و استواری و مقاومتی که در راه بارقه‌های خیال از خودش نشان داده، کلاه‌هایشان را از سر برمی‌دارند و هورا می‌کشند. تالار مملو از جمعیتی می‌شود که منتظرند او را، نگهدارنده‌ی بارقه‌های خیال را، ببینند. او البته جنگجوی بی‌نشانی بوده است. چرا که او هیچ‌وقت در ملأ عام نجنگیده، بلکه در تاریک‌ترین و ژرف‌ترین دهلیزهای قلبش برای پاسداری از حیات به جنگ ناامیدی رفته است. آنجا که دیگر امیدی برای او باقی نبوده و روزنه‌ای به نور راه نداشته بود. حتی شمع‌اش هم سرد شده و او را تنها گذاشته بود. و آنجا، در تنهایی و آخرین لحظات، بالاخره نیرویی، حالتی اهورایی، روشنایی از درون‌اش بلند می‌شود. دیگر وقتش است. بارقه‌ها بلند شده‌اند.

حالا اجازه بدهید داستانی برایتان تعریف کنم. اوایل تابستان، شبی در سواحل غربی مدیترانه اتفاقی افتاد که مو را بر اندام همه سیخ کرد. کمی بعد از نیمه شب؛ تعدادی از ماهیگیران محلی که در دو سه قایق، نزدیک ساحل تور جمع می‌کردند؛ صداهای نامفهوم بلندی از اعماق دریا شنیدند. آن صداها درست از عمیق‌ترین گودال دریایی مدیترانه می‌آمدند و در آن شب شرجی طنین می‌انداختند. تا به حال کسی حتی با قایق هم از روی آن چاله عبور نکرده بود. گودالی پر از هجوم سیاهی. ماهیگیران بدون ذره‌ای درنگ دست از کار کشیدند. تورها را رها کرده و به ساحل برگشتند.

من در کافه‌ی ساحلی قهوه می‌خوردم و خودم را با صدای امواج مشغول کرده بودم که سیل عظیم ماهیگیران که بر اثر وحشت چشم‌هایشان از کاسه بیرون افتاده بود، به کافه سرازیر شد. هشت یا ده یا حتی پانزده نفر مرد قوی. صدا چنان در آنها اثر کرده بود که حتی نمی‌توانستند درست راه بروند. آنها انسان‌هایی مسخ شده را می‌مانستند.

یادم رفت بگویم. یک هفته قبل؛ اِلینا؛ با قایق به بالای گودال دریا رفته بود و بعد چشم‌ها و پاهایش را بسته و به دریا پریده بود. در لحظه‌ای که به آب می‌پرید، پشیمان می‌شد؛ اما اگر می‌خواست هم دیگر نمی‌توانست از تصمیمش منصرف شود. تصمیمش او را به عمق گودال می‌کشید. همینطور که دست‌‌ها را تکان می‌داد تا از سرعت فرو رفتنش در گودال بکاهد با آخرین امید مانده در چشم‌هایش به زندگی، به شعاع نور خورشید که مثل تیغ سطح آب را بریده و تا جایی از گودال پایین آمده بود، نگاه می‌کرد. آنشب، امواج قایق را به ساحل آورده بودند و داخل قایق نامه‌ای در یک بطری پیدا شد.

نامه‌ای از اِلینا به پیتر..

و بعد از آن همه می‌گفتند که پای عشق در میان بوده است.

  • یَحیَی

به یک نگاه و کمی و حرف و برقِ آن گیسو

درآمدم به تمامی به پایِ آن آهو

که گفت سر بدهد از شما کسی آیا؟

میانِ آن همه عاشق نشسته آن بانو

خروش و وِلوِله از هر کَرانه‌ای برخاست

به پایِ او که رَوَد جان و از پِی‌اش هندو

شراره‌هایِ نهانی به قلبِ من آمد

بلور و سیم و صمیمی، میانِ پا جادو

اسیرتان شده باشم، همیشه آزادم

وَ لَا یُؤَاخِذُکُم فِی سَبِیلُنا قَالُوا

کنون که آتشِ عشقت به جانم افتادست

زبانم اَلکن و بر لبم مِیِ تاهو

به مِهدی‌اَت گُذرد بی‌شما شبی سالی

بیا و دَر بِگُشایَش تو ای کمان‌ابرو

  • یَحیَی

..

با دو نقطه آغاز کردم، حتماً پیش خودم فکر کرده‌ام که این دو نقطه نشان امیدی است برای نسلی که بعد از من می‌آید.

همان‌هایی که به زندگی نگاه تازه‌ای دارند. آن نسلی که امید در رگ‌هایش جاری است.

پس جهت صحبتم در این نوشتار مشخص شده است. رو به سوی آن رود خروشان و پرتوانی که می‌آید تا این شوره‌زار را آبیاری کند و از میان نمک، جوانه‌های امید برویاند. بله، به درستی روی صحبتم با این معصومیتِ دست‌نخورده است. همان نهال‌هایی که تمام امید و آرزویم را در ایشان می‌بینم. و بعد از این ابتدا چه می‌خواهم بگویم ..

این را که خدا حقیقتی انکارناپذیر و قادر است، که هیچ‌کس را یارای آن نیست که چشم از او بردارد. یگانه‌ای که هست، چرا که باید باشد؛ و البته اگر خودش می‌خواست نمی‌بود. پس مباد که چشم ببندیم و او را نبینیم، که در این‌صورت ماییم که زیان‌دیده و درمانده می‌شویم، نه او ..

چشم بستن بر حقیقت، کار انسان باخرد نیست. می‌شود چشم را بست و آفتاب عالم‌تاب را ندید، اما با ندیدن او، به حضور مطلقش هیچ زیان و یا ضرری نمی‌رسد.

و باید آگاه بود، که اگر فیلسوفی در جایی نوشت: «خدا مرده است»؛ کوتاه نبینیم و به شعورش توهین نکنیم. فیلسوف خودش می‌داند که خدا هرگز نمی‌میرد، بلکه این را گفت تا نابخردان را به شک بیندازد و اغوا کند. او نابخردان را ناخالصی می‌داند، و آنها را می‌فریبد. چرا که فیلسوف کارش جداساختن سِره از ناسِره است. پس باید آگاه بود و درست اندیشید.

و بعد اینکه؛ رضایت از زندگی، در گرو خواست ذات مطلق و تکرار است. در این معادله، جزء اول در توان احدی غیر از او نیست. اما جزء دوم به انسان واگذار شده و از او انتظار می‌رود. رضایت از زندگی یا به عبارت امروزی‌، موفقیت؛ ممکن است فقط با حصول جزء اول بدست آید، اما هیچ‌گاه فقط با تحقق جزء دوم به تنهایی امکان‌پذیر نیست. پس از او بخواهیم تا به ما داده شود، و خواستن را تکرار کنیم تا بیشتر بیابیم.

چَنْدُم اینکه، قلبمان برای همدیگر بتپد و همدیگر را دوست بداریم. برای یکدیگر و برای زندگی آغوش بگشاییم، آنگاه خدا از ما راضی خواهد بود.

و در آخر خودم و شما را به خدا می‌سپارم، باشد که رستگار شویم.

  • یَحیَی

سپاسگزارم از شما، که شاعرم کردید

به خیلِ عاشقانتان، چو داخلم کردید


از آن دهان تنگتان چو غنچه‌ای چیدم

به میکده بِبُرده‌اید و عارفم کردید


من از خیال رویتان به شب نمی‌خوابم

و تخت و آن حوائجی، که حاصلم کردید


چو بنده هر که دیده آنچنان پری رویی

به حالتی به سر رَوَد، که عاشقم کردید!


و گر سخن بجز شما کسی به من گوید

چنانْشْ به تیر می‌زنم، که واقفم کردید


به قصر و بارگاهتان، به قصدتان دیشب

به آن امید آمدم، که وامِقَم کردید


و این جوابِ سخت از آن لب قشنگ آمد

"برو به شهرِ خود ای که، کلافه‌ام کردید"


چنین که با منِ بی‌دل شما بِکَردی تا

نمازم از برایتان، که کافِرم کردید


چگونه در هوایتان به سر کُنَد مهدی

شما که با خیالتان، مسافرم کردید

  • یَحیَی
خیالِ رویِ تو را من به هر کجا ببرم
به نغمه و غزلی تا لب صبا ببرم

به انعکاس شب و از پی‌آمدِ روزش
به حدِ فاصل دریا و انتها ببرم

به رکنِ آخرِ این مصرع و به این فعلن
بیا بده به من آن را که تا خدا ببرم

و بعد شبی بی‌مقدمه گفته باشی که
برو تمام شو عاشق .. دِگَر نیا ببرم

شهیدِ تو بشوم یا شهیدِ تو نشوم
حدیثِ عشق تو را من به سر و پا ببرم

چه می‌شود بشوی مهربان و بگذاری
که دست را به دامنت، به آن هوا ببرم

سواحلِ تنِ تو بامدادِ امید است
نمرده‌ام وَ نمیرم چو این بلا ببرم

تو دل بده به نیازم و ناز کمتر کن
بگو به مهدی که بازآ تو مبتلا ببرم

  • یَحیَی
به قد و قامتتان من ندیده ریحانی
و خط و عارض و بُستان و تیرِ مژگانی

و آن دوتا عسلِ قلوه‌ای مربایی
لبان غنچه‌ی شسته به آب روحانی

منم به فکر شما تا که خاطری ببَرَد
خیال و شعر مرا تا سماع رباّنی

و طعمِ آن شکلات و نماز و بالتیکا
ربوده خوابِ شب از چشمِ رو به ویرانی

چه می‌شود که شما با مساعدت ببرید
مرا به آن شب و آن خاطرات پنهانی

به اخمِ آن دو کمان و به لرزش دستم
به آن سوال و جواب و به آن پریشانی

به قلب من شَرَری زد، چنین گواهی شد
که ای پسر نرو آنجا، نرو به مهمانی
..
و شعله‌ای که گرفت از درون تمامم را
سر و زبان و دهان و قلب و سبحانی

جسارت است، ببخشید، می‌شود آیا ..
بگیرم از لبتان، بوسه‌ای دبستانی ؟!
..
چو شب گذشت و مهدی به خوابتان نرسید
به یک پیام دهیدش، شفا و درمانی

  • یَحیَی

آیا براستی حقیقتی هست؟

از خودم شروع می‌کنم. از کوچکترین ذره‌ای که در خودم سراغ دارم. از آن چیزی که تمام توانم را بکار گرفته تا روزنه‌ای به بیرون از من باز کند. از ارتباطی که در خیال، میان من و هر آنچه غیر از من است؛ شکل می‌گیرد.

اگر بخواهم بطور قطع از پدیده‌ای یا موضوع ملموسی صحبت کنم؛ کار از همین ابتدا به خطا رفته است. چرا که دریافت هر خواننده یا شنونده‌ای - بیننده نمی‌تواند دریافتی داشته باشد، چرا که فعل دیدن جدای از خواندن یا شنیدن است. شنیدن با غضو دیگری غیر از چشم انجام می‌شود، اما خواندن (مطالعه کردن) توسط چشم صورت می‌گیرد و دیدن نیز توسط چشم انجام می‌شود. بهتر است تعریف واضحی از دیدن قرارداد کنیم تا با خواندن اشتباه نشود. وقتی کلمه توسط چشم دیده می‌شود، به صرف دیده شدن، خوانش اتفاق نمی‌افتد، چرا که در دیدن تحلیل از کلمه در دست نیست. منظور از خواندن (خوانش)، تحلیل موضوع یا مطلب دیده شده توسط چشم در مغز است. بنابراین خواننده می‌تواند دریافتی از موضوع دیده شده داشته باشد که به آن خواندن می‌گوییم. و تمام - دریافتی از درون خودش است. دریافتی که با فاصله‌ای عمیق و گسسته بین بیان کننده (مولف) و بیان گیرنده (مخاطب) اتفاق می‌افتد. و چنین موضوعی در بحثی که قصد گسترشش را دارم، محلی از اعراب ندارد.

این را بطور ساده‌ای می‌شود تصدیق کرد که وقتی مطلبی، شنونده یا خواننده‌ای - که هر دو دریافت کننده‌ی موضوع مورد بحث هستند - ندارد، پس مطلب قابل بیان نیست. اما دقیقاً تلاش گیاه‌وار ذره‌ای که در من هیجان و تلاطمِ ارتباط با دنیای پیرامونی را موجب می‌شود؛ این دید تک محورانه را ایجاد می‌کند، که با تمام یاس و دلمردگی‌ای که به متن این رساله دارم، آن را به امید روزنه‌ی نوری که ناگهان و سرزده به درونم بتاید؛ ادامه دهم.

..

موهبت نوشته‌هایی از این دست، یادآوری نکته‌هایی است که همانند گردویی رسیده آماده‌ی بازگشایی‌اند. چنین که پوسته‌ی رویین تن گردو پس از چندی سست می‌شود و تمام توانش را به پوسته‌‌ی زیرین که تا چندی پیش کاغذی بیش نبوده، می‌دهد. پوسته‌ی زیرین اما حالا سخت شده و از یک لایه‌ی کاغذی که از بقایای خودش بجا مانده، محافظت می‌کند. لایه‌ی کاغذیِ بازمانده اما، پوستی است برای حجمی تازه و درهم تنیده که هیچ تنش و کنشی را، از زمانی که نطفه‌ی خامی بیش نبوده تا حالا که گردویی رسیده شده، فراموش نکرده و تمام آن تجربه‌ها و سال‌های دراز را در پیچ و تاب‌های خود جای داده است.

بعد گردوی رسیده، روزی توسط مخاطبی چیده می‌شود و پوستش کنده می‌شود و لایه‌ی سختش می‌شکند، تا توده‌یِ غنیِ غلیظِ گرمِ ناهمگونِ شیاردار را به بیداری‌اش خوش آمد بگوید.

بیشتر اینگونه است که کلمات قبل از آنکه حکمی را حکایت کنند، مخاطبی می‌شوند برای آنی که گوش فرا داده است. آنی که شنیدن را تاب می‌آورد. آنی که از خود بی‌خبر می‌شود و از هستی خبر دار.

حالا می‌شود شروع کرد و از آنِ خود به هستی چشم گشودن را تجربه کرد.

و بعد چه خیال خامی است که فرض کنیم آن ذره‌ی کوچک، آن چیزی در درون انسان، راه به جهان می‌گشاید که نمی‌گشاید.

که باز هم نمی‌گشاید ..

  • یَحیَی