از مجموعه یادداشتها پیرامون «بیکرانهمندی»
و بعد، بیکرانگیِ زمان و هستی بر دوشم ریخت. حدودِ جاودانگی، از مرزهای میترا و گردونهی خورشید عبور کرد، و من منتظر ماندم تا "آنجا بودگی"، خودش راعریان نشانم دهد. آنگاه این پایان، به تکرار و متوالی بر من گذشت:
"تغییرِ سبکِ نگرش به زندگی؛ بابی را در انسان، دراین موجودِ هستْشونده خواهد گشود؛ که شاید تنها اعتقاداتِ خالص بتواند در او بگشاید."
..
من به مناسبتهایِ بیشماری به رازهایِ هستی سَرَک میکشم. آنجا به دنبالِ جاودانگیام. به دنبال روحی که در میانِ همه چیز، یعنی درمیانِ همه موجودی؛ ساری و جاری است. به دنبال آن محیط، آن فناناپذیر و یگانهی همیشگی. براستی که در تمامِ کوره راهها و سنگلاخها به جستجوی آن بودهام؛ اما آن همیشگی، به تمامی بهدست نمیآید، بل دور از دسترس مینماید. با این همه شنیدم که در میانهی این جنگل پر از راز؛ چیزی تکرار شدنی هست. رازی همیشگی و تاریخی. رازی که نسلهای متوالی صدای بلنداش را به تکرار شنیدهاند و حتی قلمهایی آن را مکتوب کردهاند. آنچه بود، بارقهای از ذاتِ حقیقیِ هستی بود. ذاتی که به چشم نمیآید بلکه به قلب الهام میشود.
چیزی که انسان بدرستی درک میکند، درمیاننهادن است. در قید آوردنِ آن بیقید. شاید شیوهای است که ما حرفهایمان را با قصد بیان میکنیم؛ تا ناخودآگاه، امیدوارِ پاسخی باشیم. پاسخی نامفهوم از جانب هستی، یا حتی از جانبِ عناصرِ هستی. و این امیدی شدنی است! مگر نه اینکه باد از رازِ هستی آگاه است و آن را با خود در زمین زمزمه میکند و انسان هر لحظه آن را میشنود. و درست آن بخش از حیاتِ هر انسان که از آن راز خالی است، از هستی خالی است؛ او را دچار یاس و درماندگی میکند. آن وقت خیالی شکل نمیپذیرد و رنگ از خوابهای او، از رویاهایش محو میشود. او - انسان - به تنگنا کشیده میشود و در ناامیدیِ مطلقش درمییابد که دستهایی درکارند. حتی خیال می کند.
من به قعر هستی کشیده میشوم. به جایگاهی که انسان خودش را با خیال میبیند.
اما به شما میگویم؛ چیزی که رها کردنی است، «هستن» است، «هستی» است؛ و آنچه دنبال کردنی است «بودن» است «بودگی».
هدفی که این رساله دنبال میکند، مقصد عالی انسان است. آن یگانه شدن و در عین حال پیوستن به تمامیِ ذراتِ هستی که بودن را میرساند. انسان میداند که شعورش روزی به کار میآید و آن زمان، آسودگی است، کشف است. آن وقت، زمان بر او میگذرد و ذات بر او بال میگشاید و او – انسان – می داند که به کار آمده است.
حالا صحبت از یک چیز است!
باید دانست که ذات، صدایی در خود نهفته دارد. تبصرهای نهانی که کشف را میرساند. و این صدا از علم نیست که میآید، که علم دیگر است و ذات دیگر. علم کور است برای فهمِ ذات و عقل زبون است که کارش یکسره به قیاس میرود. بلکه درست آن هنگام که انسان دست به رموز هستی میبرد، دست به خیال میزند؛ درست آنوقت است که گامی به جلو برداشته است. گامی در نیل به «بودن». آنجا تمام شدنی نیست و راهش به کلمه نیز ختم نمیشود. بلکه به ناتمام می رسد. اما در کلمه است که رمزی ناگهانی پیدا میشود و الهام آغاز میپذیرد. آنجا، زایشِ فهمِ وجودِ انکارْناپذیرِ «بودگی» است. بودنی که در آدمی رشد و نمو میکند و بالاخره از او بیرون میریزد. بعد پرورش مییابد و در زمانی معین زاییده میشود. پس دست به کارِ هستی شدن از کلمه آغاز میشود، اما به او ختم نمیشود. به بیکرانگی میرود.
..
و انسانِ از «هستگی» جدا شده، به «بودگی» میپیوندد.
- از مجموعه یادداشتها پیرامون «بیکرانهمندی»
جمعه ۱۸ تیرماه ۱۳۹۵ هجری شمسی