عاشقانهها - ۰۳
Thursday, 24 March 2016، 01:00 PM
خیالِ رویِ تو را من به هر کجا ببرم
به نغمه و غزلی تا لب صبا ببرم
به انعکاس شب و از پیآمدِ روزش
به حدِ فاصل دریا و انتها ببرم
به رکنِ آخرِ این مصرع و به این فعلن
بیا بده به من آن را که تا خدا ببرم
و بعد شبی بیمقدمه گفته باشی که
برو تمام شو عاشق .. دِگَر نیا ببرم
شهیدِ تو بشوم یا شهیدِ تو نشوم
حدیثِ عشق تو را من به سر و پا ببرم
چه میشود بشوی مهربان و بگذاری
که دست را به دامنت، به آن هوا ببرم
سواحلِ تنِ تو بامدادِ امید است
نمردهام وَ نمیرم چو این بلا ببرم
تو دل بده به نیازم و ناز کمتر کن
بگو به مهدی که بازآ تو مبتلا ببرم
به نغمه و غزلی تا لب صبا ببرم
به انعکاس شب و از پیآمدِ روزش
به حدِ فاصل دریا و انتها ببرم
به رکنِ آخرِ این مصرع و به این فعلن
بیا بده به من آن را که تا خدا ببرم
و بعد شبی بیمقدمه گفته باشی که
برو تمام شو عاشق .. دِگَر نیا ببرم
شهیدِ تو بشوم یا شهیدِ تو نشوم
حدیثِ عشق تو را من به سر و پا ببرم
چه میشود بشوی مهربان و بگذاری
که دست را به دامنت، به آن هوا ببرم
سواحلِ تنِ تو بامدادِ امید است
نمردهام وَ نمیرم چو این بلا ببرم
تو دل بده به نیازم و ناز کمتر کن
بگو به مهدی که بازآ تو مبتلا ببرم