ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

خورشید عالم‌تاب دمیده و برفراز عالم۱ بذرافشانی می‌کند. نورش را به قلب ساکنان زمین می‌تاباند تا سیاهی راهی از پیش نَبَرَدْ و باز به قعر دوزخ سقوط کند. ای ظلمت و ای تیرگی زهرآلود، تو را با مردم زمین چه کار است؟!

انسان را رها کن و به سوراخ متعفن خودت بازگرد.

هر که از تو دوری جوید، عاقبت نور قلبش را در می‌نوردد و او فرخنده و شاد خواهد گشت؛ اما آنکه فریب تو را خورْد و در تو غرق شد، سرنوشتی جز عذاب ابدی ندارد.

..

به حقیقت که اینگونه است و این را تنها بِه‌دینان و نیک سیرتان عالم درمی‌یابند، آنهایی که تو را خوب می‌شناسند و تو با دیدنشان چشمانت را چنان بهت‌زده و حیران به این‌سو و آن‌سو می‌گردانی تا از نفوذ نگاهشان بگریزی. آنها فریب تو را نمی‌خورند و هیچ‌یک از حیله‌ها و جادوهایت در آنها کارگر نمی‌افتد.

..

ای ابلیس پست، تو را نرسد که با بندگانِ باایمانِ خدا، حیله‌گری کنی. خداوند از آنها در مقابل تو حمایت خواهد کرد و در آخر هم نصیبت دوزخ زشت خواهد بود.

.. دور شو، دور شو

  • یَحیَی
ادامه از هستی، انسان، گناه - ۰۱
..
دو راه در مقابل انسان شکست‌خورده و آن کس که احساس گناه می‌کند.
.. و انتخاب با گناهکار است.
...
- وسوسه‌ای اغواگر که او را به عمق خودش می‌برد و از او می‌خواهد که از خودش و از زندگی متنفر شود و در ادامه به او بی‌لیاقتی و بی‌قیدی می‌آموزد؛ تا دوباره و دوباره دچار گناه شود.
انسانی که در این حالت قرار می‌گیرد، ضعیف می‌شود و هر جاندارِ ضعیفی، طعمه‌ی لذیذ و سهل‌الوصولی برای کفتارها و درندگان بدصفت است. انسانی که کرامت انسانی‌اش را بر اثر ضعف از دست داده، روحش آهسته آهسته و در خفا می‌میرد و شیطان آن را تسخیر می‌کند.

- در همین مواقع ناامیدی، می‌شود انسان شکست‌خورده ایمان بیاورد، به چه؟ به یکتای بی‌همتا. او که ایمان می‌آورد، مؤمن نامیده می‌شود. او از رحمت بی‌بدیل خداوند، هرگز ناامید نمی‌شود. زیرا او در ستیزی شبانه‌روزی با تاریکی است. اوست که به سوی آفریدگارش باز می‌گردد. چرا که راه دیگری نمی‌شناسد. او توبه می‌کند و به‌ سوی هستی‌ دهنده‌اش باز می‌گردد. او کاملاً می‌داند، که اگر اسیر وسوسه‌های اغواگرانه‌ و ناامیدگرداننده‌ی شیطان بشود، رو به سوی مرگ نهاده است. مرگی تدریجی و به مرور .. مرگی که او را جاودانه در ظلمت رها می‌کند. پس آنکه ایمان دارد، در این جهان امیدوار زندگی می‌کند و با امید است که انسان زنده می‌ماند آزمون‌ها یکی پس از دیگری از سر می‌گذراند.
آنکه گناه می‌کند، شکست خورده است؛ اما شکست‌خورده‌ای که ایمان دارد، امیدوارانه، استوارتر و مصمم‌تر از گذشته بلند می‌شود و ادامه می‌دهد.
او به خوبی می‌داند که برای رسیدن به پروردگارش، باید دوباره و دوباره تلاش کند. دوباره سر فرود آورد و از آفریدگارش بخواهد که او را ببخشد و البته که وعده‌ی خداوند خلاف نمی‌شود. و آن بخشش بی‌انتهایش است.
پس قلبش محکم‌تر می‌تپد و امیدی تازه در رگ‌هایش به جریان در می‌آید. او که قبلاً برخاسته، و افتاده بود؛ دوباره برمی‌خیزد. او برخاستن را می‌آموزد تا روزی آن را به دیگری بیاموزد.
و می‌داند، که اوست که هدایت می‌کند. همواره خداوند است که بندگان را به خیر و شر رهنمون می‌شود و به انسان گوشزد می‌کند که هیچ زمانی از وسوسه و شر شیطان در امان نیست، مگر اینکه به آغوش مهربان او بازگردد.
..
بعد یاد خداوند است که دل را آرام می‌کند و انسان را امیدوار می‌گرداند و او را به تلاش و نظم دعوت می‌کند. به تکرار، و تکرار؛ این هولناک‌ترین پدیده‌ی هستی، وقتی خوبی را در انسان نهادینه کند؛ آجرهایی است که بر هم گذاشته می‌شوند تا ستونی بالا بیاید که بر آن، سقفِ اطمینان جای می‌گیرد. تکراری که خوبی را در نهاد انسان می‌کارد و ایمانی که وسیله‌ی نجات آدمی است.
قلبی که محکم‌تر می‌زند، نشان سلامتش است؛ و انسانی که امیدوارتر می‌رود، نشان سلامتش.
و خداوند بازگشت کنندگان را دوست دارد.

پایان
  • یَحیَی

قرار بود این مطلب در مورد هستی تحریر شود، اما در میانه پایش به انسان و گناه باز شد ..

چند سالی است که صحبت‌هایی در مورد [هستیِ رو به انبساط] مطرح می‌شود. در مورد جهانِ پیرامونی که حجمش رو به افزایش است و دلیل آن را دور شدن کهکشان‌ها از یکدیگر ذکر می‌کنند!!

این فرضیه حالت بسیار کودکانه و کندذهنانه‌ای :) به خود می‌گیرد وقتی که فکر کنیم؛ ما چطور جهان را منبسط شونده فرض می‌کنیم در صورتی که هنوز هیچ ایده و یا تصوری از مرزهای بیرونی آن نداریم!!؟


  • قابل توجه عُلَما و دانشمندان:
حالت انبساط برای یک فضا وقتی معنی پیدا می‌کند که بدانیم آن فضا؛ مثلاً حجمی معادل x را دربرگرفته و این حجم طبق معادله‌ای مثلاً شبیه x+t در حال افزایش است. این معادله دو مجهول دارد و با فرض اینکه - در جهت اثبات نظریه‌ی انبساط گام برداشته - پارامتر t را زمان قرار دهیم و آن را منبسط‌شونده و مبتدا از مبدا طبیعی در نظر بگیریم، یعنی عدد ۱، باز هم با معادله‌ای روبرو هستیم که یک متغییر مجهول یعنی x دارد که مبین یا تعیین‌کننده‌ی انبساط نخواهد بود.


در اثر کوچک شدن ذهن، کار بشر به جایی رسیده است که دیگر حتی نمی‌تواند خودش را از چهارچوب ذهنی یک فکر نادرست رها کند؛ و این بدون شک بدلیل نوع استنباط بشر از هستی و نگرش آن به جهان پیرامونی است.
در این دوره، یعنی در سال‌های ابتدای قرن بیست و یکم، بشر دچار یک کم ذهنی مزمن شده است. حالتی که سخت باور نکردنی است و در کلمه نمی‌آید، زیرا مملو از معادلات احمقانه‌ی ریاضی و فیزیکی است. معادلاتی که هدف اساسی زندگی گذرای انسان را هم تحت‌الشعاع خود قرار داده‌اند.
در نتیجه، انسان از ادراک فطری ماورایی و فراطبیعی خود به مرور زمان فاصله گرفته و دچار یک تنگی روحی و تنیدگی شعوری شده است. زیرا نیروهای طبیعی و فطری‌اش را به دست فراموشی سپرده و به معنیِ مطلقِ کلمه، خود را دچارِ عقلِ لنگ کرده است. عقلی که خیره‌سر و نمک‌نشناس و ناسپاس است و تا انسان را در پیله‌ای که خودش با دست خودش به دور خودش تنیده خفه نکند، دست از سرش برنمی‌دارد.
پس بهتر این باشد که انسان سعی کند، با تلاش مضاعفی به کیهان و هستی بپردازد و خود را از پیله‌ی عقل بیرون بیاندازد. اما گویی بدون اینکه برای این شناخت قانون تعیین کند، نمی‌تواند بفهمد. پس شروع می‌کند به سخن گفتن ریاضی‌وار درباره هستی و کیهان و ساخت و پرداخت تئوری‌های پوچ و بی‌اساس که براساس عقل کم‌بین خلق می‌شوند و در آخر کارش به اینجا می‌کشد که بیاید دیوار‌های هستی را هم طراحی کند. کوته‌فکری کند..
البته باید خدا را شکرگزار بود که عقل هنوز برای گناه و توبه معادله‌ای کشف نکرده است، زیرا پایش به آنجا نمی‌رسد و تمام آن، تنها موضوعی سری و پنهان بین انسان و پروردگارش است. این را که -انسان هر چقدر هم پاک و درست زندگی کند؛ بسته به درک‌اش از حیات، از گناه دور نخواهد ماند و بالاخره این وسوسه روزی به سراغش می‌آید و آن روز موقع امتحان است.!- عقل نمی‌فهمد.

پس عقل را رها می‌کنم و به سراغ انسان می‌روم.

او یا از این نبرد سر بلند بیرون می‌آید یا شکست می‌خورد.
در هر دو صورت آن امتحان پایان می‌پذیرد و امتحان دیگری در زمانِ نامعلوم دیگری روی می‌نماید و او را محک می‌زند.
در تمام این حالات تنها یک موضوع است که انسان می‌تواند آن را به یاری خویش بخواند و آن فراموش نکردنِ یکتاییِ فرمانروایِ مطلقِ کیهان است. چیزی که در انسان تا مرزِ «شدنْ» می‌آید، اما هیچ‌وقت "نمی‌شود". ذاتی که پر از هستیِ مطلق است. آنکه امتحان را برای انسان قرار می‌دهد تا او را به خودش بخواند، و او انسان شکست‌خورده را بیشتر می‌پسندد.
دو راه در مقابل انسان شکست‌خورده و آنکس که احساس گناه می‌کند.
.. و انتخاب با گناهکار است.
...
و دو راهِ پیشِ رو؛ در "هستی، انسان، گناه - ۰۲" می‌آیند.
  • یَحیَی

رمان "اَدِلْ" (داستانی در فصل آخر) ادامه‌ی با فاصله‌ی رمان اول بنام "کافه اگزیستانس" (داستانی در سه فصل)؛ ماجرای معلم جوانی است که بعد از اتفاقاتی که در ایران و کافه اگزیستانس از سر می‌گذارند و بعد از آشنایی‌ کوتاه مدتش با دکتر ابراهیمی رمانی با نام "کافه اگزیستانس" می‌نویسد و سپس راهی هندوستان می‌شود تا روی رمان دیگری کار کند. در جنگل کنار یکی از سواحل جنوب غربی هند، کلبه‌ای می‌گیرد و ..

متن زیر قسمتی از آخر فصل اول رمان است:

...


شب به رستوران ساحلی رفت، اما آن موقع با قبل از ظهر خیلی فرق می‌کرد. مَرد‌هایِ دِه می‌آمدند و روی نیمکت‌های چوبیِ یکسره می‌نشستند و با صدای بلند که گاهی کم و زیاد می‌شد، گپ می‌زدند. آبجو می‌نوشیدند و قلیان می‌کشیدند و فارغ از تمام مسایلی که در جهان اتفاق می‌افتاد، شب را به صبح می‌رساندند. البته شب‌های یکشنبه هم رستوران باز بود، اما زودتر می‌بست تا اهالیِ دِه، بتوانند فردا صبح برای عبادت به کلیسای قدیمی بروند.

٬٬رستورانِ بادهای شرقی٬٬ این را روی تابلوی کوچکی که بیرون در آویزان بود، با گچ سفید نوشته بودند. در منوی رستوران دو غذای عجیب و متفاوت، مورد علاقه‌ی جوان‌هایِ ده بود. دردِ زمان و درمانِ دردِ زمان.

اولی چیزی شبیه پوره‌ی سیب‌زمینی اما قهوه‌ای تیره با ادویه بسیار خوش‌بو و غلیظ و دومی شرابی قرمز رنگ که رنگش هوش از سر آدم می‌پراند. اولی را می‌خوردند و حالت‌هایی دست می‌داد و دومی تمام آن حالت‌ها را از بین می‌برد. یونس در این یک سال به هیچ‌کدام لب نزده بود. سیگار را ترک کرده بود و دیگر به هیچ ماده‌ی مسکّنی هم چشم نداشت. البته همیشه به این دو گزینه با دیده‌ی بدبینی نگاه کرده بود.

آنشب وسوسه‌ای دست داد، اما باز هم لب نزد. شامش را خورد و به کلبه رفت. کلبه‌اش جایی میان جنگل مجاور بود که شب‌ها رطوبت دریا به آن می‌خزید و عرق سردی بر بدنش می‌نشست. تا پاسی از شب بیدار بود تا شاید معجونی بی‌رنگ از جایی جادویی در میان مغزش نشأت بگیرد و بیرون بیاید و آنقدر دوام داشته باشد تا روی کاغذ بریزد و رنگی به آن بدهد.

آنشب بدون کوچکترین درنگی الهام دست می‌داد و تا به کاغذ می‌رسید، بخار می‌شد. صداهای موهومی از سراسر اقیانوس می‌آمد و نور ماه را در سطح آب می‌پراکند. جنگل از سطح آب بالاتر بود و یونس می‌توانست شب‌ها از پنجره‌ی کلبه‌اش، سطحِ آبیِ تیره‌یِ دریا را ببیند.

پنجره را باز گذاشته بود که آن ٬٬دو چشم٬٬ پیدایشان شد و احساساتش را به بازی گرفتند. همان چشم‌های عسلی‌ای که به جریان خون در رگ‌هایش، گرمای زایدالوصفی می‌دادند و آن را به حرکت می‌انداختند. زیبا و درخشان و خمار با حالتی افسونگر!

در سراسر کلبه می‌چرخیدند و با نگاه‌های رازآلود، گاهی در را و گاهی صندلی پشت میز را نشان می‌دادند.

یونس گفت: «باز هم آمدید؟! خوشحال شدم که دوباره دیدمتان!» و ادامه داد.

- شما اینجا چکار می‌کنید!؟

چشم‌ها نگاهشان را پایین انداختند و طوری که ناراحت شده باشند، غمی در آن‌ها دمید. اما آنها تنها دو چشم بودند.

- من؟! من روی رمان دیگری کار می‌کنم. البته فرصت نشد به شما بگویم. آخرین باری که آمدید درست یک ماه پیش بود. دستم برای اینکه روی کاغذ بلغزد، ‌به گرما احتیاج دارد و آن را از چشم‌های مطلقاً زیبای شما می‌گیرد. اجازه می‌دید حرفی بزنم؟

دو چشم ابرویی بالا انداختند و به حالت شیطنت‌آمیزی از پنجره‌ی رو به اقیانوس بیرون رفتند و تکه‌ای از قلب یونس را که جدا شده بود، با خود بُردند.

آه از نهادش بیرون جهید و مثل شهابی خودش را به پنجره کوبید تا از آن بیرون بپرد و دنباله‌ی تکه‌ی جدا شده‌ی قلبش را بگیرد. اما تنها شیشه شکست و صورتش را زخمی کرد. بعد روی لبه‌ی میز نشست. چشم‌ها از پنجره‌ی دیگر کلبه که رو به جنگل باز می‌شد، داخل آمدند و با حالت‌های مختلفی خندیدند و بعد ناراحتی خودشان را نشان دادند. آنها بی‌مهابا شاد بودند.

- اجازه بدهید در حضور شما جسارت بخرج بدهم و بگویم. شما قلب من را پاره می‌کنید! چرا با من حرف نمی‌زنید؟ فقط گاهی می‌آیید و یک تکه از قلبم را برمی‌دارید و می‌روید. آخر به من هم فکر کنید. قلب من همین روز‌هاست که دیگر تمام شود. ..

چشم‌ها ناراحت شدند و اخم کردند و طوری که هر لحظه خودشان را دورتر کنند، عقب عقب به سمت در رفتند تا محو شدند. یونس سریع بلند شد و در را باز کرد. اما آن چشم‌ها دیگر در انبوهی سیاه جنگل ناپدید شده بودند.




  • یَحیَی

بنام خداوند جان؛

قصد دارم در این خلاصه به موضوعی بنام اعتیاد بپردازم. منظور مفهوم مطلق اعتیاد است؛ فارغ از نوع، گونه و وسایل اعتیاد‌آور.


اعتیاد بطور کلی نه به انگیزه‌ی لذت بردن یا لذت‌جویی در فرد معتاد شکل می‌گیرد؛ بلکه به اعتقاد من، اعتیاد نوعی تعهد است که فرد معتاد در قبال شکلی از اعتیاد که به آن معتاد است، به خود می دهد. در حقیقت فرد معتاد، خود را متعهد و مسوول می‌داند که کار اعتیاد گونه را به بهترین شکل ممکن انجام دهد و ما به تجربه می‌بینیم که هر چه فرد معتاد دقیق‌تر باشد و از بهره‌ی هوشی و سرسختی بیشتری برخوردار باشد، بطور عمیق‌تری به عامل اعتیاد‌آور معتاد می‌شود.

حال سوال اینجاست که چرا فرد معتاد به عامل اعتیادآور متعهد می‌شود؟

و دقیقاً جواب این سوال در آرمان خواهی فطری گونه‌ی انسانی نهفته است.

وقتی فردی تلاش‌های بسیاری در حوزه‌ی درک خود از هستی می‌کند تا به آرمان موردنظر خود دست یابد و بعد از آن تلاش‌ها در مواردی متوجه این موضوع می‌شود که دست‌یابی به آرمان مورد نظر ممکن نیست؛ بر اثر اتفاق و یا بحران، یا قرار گرفتن در شرایط خاص، الگوی ذهنی او از آرمان‌خواهی بیرونی به نوعی آرمان‌خواهی درونی تغییر شکل می‌دهد که یکی از انواع آرمان‌خواهی درونی می‌تواند اعتیاد باشد و حتی در مواردی ساده‌ترین شکل آن، یعنی اعتیاد به مواد مخدر.

به عنوان مثال همان انسان آرمان‌خواه را در نظر بگیریم ..

اگر دقت فرد به جزییات آرمان مورد نظر خیلی زیاد نباشد، اما همچنان آرمان‌خواهی در او زنده مانده باشد؛ احتمالاً او بعد از دست‌یابی به موفقیت‌های کوچک در زمینه‌ی آرمان مورد نظر، خرسند شده و آن موفقیت‌ها از نظر کیفی او را قانع می‌کنند. در ادامه فرد آرمان‌خواه تکرار و توالی آن موفقیت‌ها را می‌خواهد، پس در آن زمینه بیشتر تلاش کرده و وقت صرف می‌کند و در نهایت به کار یا حرفه‌ی آرمان‌خواهانه‌ی خود معتاد می‌شود، که نمونه‌ی این قبیل افراد در جامعه دکترها، مهندسان و دانشمندان برجسته می‌باشند.

حال نمونه‌ی دیگری را در نظر بگیریم ..

فرد آرمان‌خواه با دقت نظر بیشتر نسبت به نمونه‌ی قبلی و موضوع آرمان‌خواهانه‌ی شبیه. او نیز شروع به تلاش در زمینه‌ی آرمان‌خواهانه‌ی مورد نظر می‌کند. اما نتایج برای او قانع کننده نیستند، زیرا او با دقت بیشتری به نتایج نگاه می‌کند و انتظار بیشتری دارد. پس کمابیش موفقیت‌ها در نظرش کوچک و بزرگ جلوه می‌کنند. و در نهایت او ممکن است یکی از دو راه را در پیش بگیرد:

۱- موضوع آرمان‌گرایانه را به کلی فراموش کند، که این نشان می‌دهد که او از ابتدا آرمان‌خواه نبوده است و خلاف فرض ابتدایی است. و طیق برهان خلف مورد مطالعه‌ی ما نخواهد بود.

۲- راه دیگر اینکه؛ برای دستیابی به موفقیت‌های آرمان‌خواهانه، خودش را روز به روز بیشتر در تکاپو و کنکاش در جزییات موردنظر غرق کند تا اینکه ذهن و روح و جسمش به کلی فرسوده و ویران شود. حال او کم‌کم به نوعی فکرکردن معتاد می‌شود تا توسط آن بتواند نتایج موردنظر را تا حدودی قابل قبول‌تر نماید. پس او به فکر کردن معتاد شده است. بعد از این مرحله او دو راه پیش رو دارد:

۱-۲- یا اعتیادش را به فکر کردن تثبیت می کند.

۲-۲- یا پا را فراتر می‌گذارد و به سراغ جزییات فکر و موضوعات با دامنه‌ی بسیار وسیع‌تر از کارش می‌رود، تا با اصلاح آنها بتواند تتایج تلاش‌ها را اصلاح کرده و طبع آرمان‌خواهانه‌اش را راضی نگه دارد. با ادامه‌ی این روند فرد به یک نقطه‌ی غیر قابل بازگشت می‌رسد که در آن نقطه و از آن پس، یاس عمیقی از عدم توانایی برای تغییر قوانین کلی هستی در او پدید می‌آید. این نقطه‌ی آغاز هجرت ذهن فرد به سرزمین ناشناخته‌‌ی مجازی‌ای به نام سرزمین آرمانی‌ است، که در آن قوانین کلی هستی و عالم طبق خواست و میل او تعیین شده است. از آنجایی که این سرزمین هیچ پیوندی با عالم واقعی پیرامونی ندارد و بدلیل اینکه فرد نمی‌تواند قوانین سرزمین آرمانی را در واقعیت پیرامونی بیآفریند و تجربه کند، ممکن است به هر عامل مسکنی پناه آورده و بعداً به آن معتاد شود.

این عامل اعتیاد‌آور می‌تواند، اینترنت، برنامه نویسی، موسیقی، مطالعه، فکرهای هذیانی، الکل، مواد مخدر و یا هر موضوع مجاز آفریننده‌ی دیگری باشد.

فرد معتاد تمام این فرآیند را بی‌اختیار و در ناخودآگاه‌اش سپری می‌کند و در نهایت با افتادن در دام اعتیاد، به مرور آگاهی از این فرآیند بیشتر به اعماق ناخودآگاه او می‌خزد و در نهایت او را از کشف این ماجرا عاجز می‌نماید.

پس فرد معتاد قربانی عامل اعتیادآور می‌شود.


اما امید همچنان باقی است ..

  • یَحیَی

این یادداشت بر مبنای این سوال نوشته شده است که:

«چرا روش‌های تحقیق آکادمیک [دست کم در زمینه‌ی فلسفه] دگماتیک هستند؟»

بی‌مقدمه به بدنه‌ی بحث می‌روم. 

در روش تحقیق آکادمیک، محقق موظف است که نتایج تحقیقاتش را با توجه به منابع موجود و مطالعه شده، بیان کند و در انتهای مقاله‌اش از آنها نام ببرد.

با توجه به این تبصره - که خود از نظر آکادمیک اعتباری برای مقاله‌ی مورد به حساب می‌آید - محقق همواره باید به تحقیقات گذشته رجوع کند، تحقیقاتی که محققی در گذشته انجام داده است. به عبارت دیگر محقق باید خودش را وقف و زمانش را صرف این موضوع کند که انتقادات و روش‌ها و نتایج محققین دیگر را که در گذشته انجام شده‌اند، مطالعه کرده و در نهایت ایده و نظریه‌ی خود را با توجه به آن نتایج و تحقیقات و یا با توجه به آن محققان بیان کند.

حال آنکه اگر دقیق بنگریم، در این متد یا شیوه، آزادی کامل اندیشه و نقد از محقق سلب شده است، زیرا او همواره باید با توجه به مستندات گذشته، نظراتش را بیان کند، بنابراین نظریاتش کاملاً متأثر از نتایج تحقیقات دیگری است. حال با توجه به روند پیشرفت بسیار سریع علم در  دهه‌های اخیر، می‌توان ادعا کرد که یک محقق هرگز قادر نخواهد بود تمام منابع مرتبط با نظریه‌اش را در طول عمر خود مطالعه کرده و از مقایسه ی تمامی آنها به نتیجه‌ای درست دست یابد. بنابر این محقق قادر نخواهد بود به متفکر تغییر کیفیت دهد.

 

- اینکه دست‌یابی به نتیجه‌ی درست امکان پذیر است موضوعی است که بطور مبسوط در یک یا چند یادداشت مرتبط، در ادامه‌ی مطالب وبلاگ مورد مطالعه قرار خواهد گرفت.

.......

استدلال منطقی پیرامون اثبات فرضیه فوق:

 

- فرضیات::

اگر  فرض کنیم:

A= یک تحقیق متقدم

Ao= هسته‌ی مرکزی A

B= یک تحقیق متاخر بر مبنای A

Bo= هسته‌ی مرکزی B

O= تمامی منطقه‌ی تحقیق

- A and B ؛ هر دو زیر مجموعه‌های O هستند و B می‌تواند زیر مجموعه‌ی A باشد و یا نباشد.

- B می‌تواند زیر مجموعه‌ی A باشد اگر مرزهای B از مرزهای A خارج نشوند.

- B می‌تواند زیر مجموعه‌ی A نباشد اگر مرزهای B از مرزهای A خارج شوند.

+ O, A, B هر سه مجموعه‌هایی با مرزهای باز هستند، زیرا به هیچ وجه نمی‌توان تحقیق و محیط تحقیق را مجموعه‌هایی با مرزهای بسته در نظر گرفت.

 

- O، هسته‌ی مرکزی نخواهد داشت، زیرا O را  تمام منطقه‌‌ی تحقیق در نظر گرفته‌ایم.

- Bo می‌تواند معادل Ao باشد و نباشد.

..........

۱- اگر Bo همان Ao باشد:

۱-۱- B زیر مجموعه‌ی A است.

۲-۱- B زیر مجموعه‌ی A نیست.

 

۲- اگر Bo همان Ao نباشد:

۱-۲- B زیر مجموعه‌ی A نیست و اشتراک A و B تهی نیست. به عبارت دیگر A و B اشتراک‌هایی خواهند داشت.

۲-۲- B زیر مجموعه‌ی A نیست و اشتراک A و B تهی است. به عبارت دیگر A و B هیچ اشتراکی با هم نخواهند داشت.

........

در متد امروزی تحقیقات آکادمیک:

۱-۱- قابل قبول است.

۲-۱- قابل قبول است.

۱-۲- می‌تواند قابل قبول باشد.

۲-۲- قابل قبول نیست.

............

در مورد ۲-۲: وقتی که Bo همان Ao نیست و A و B هیچ اشتراکی با همدیگر ندارند، شما هیچ منبعی برای معرفی کردن راجع به مطلب خود نخواهید داشت و البته مطلب شما یک نوشته خواهد بود که شما مطمئن نیستید که آیا دیگری (فرد دیگری) راجع به آن صحبت کرده است یا خیر؟؟

دو حالت قابل بررسی خواهد بود:

۱-۲-۲- اینکه فرد دیگری راجع به موضوعی که شما ارائه کرده‌اید، صحبت کرده باشد.

۲-۲-۲- اینکه فرد دیگری راجع به موضوعی که شما ارائه کرده‌اید، صحبت نکرده باشد.

 

- در موارد فوق، با توجه به روند پیشرفت روزافزون تحقیق، در نهایت شما، بدلیل فاصله بسیار زیادی که سرعت تولید علم و سرعت یادگیری انسان پیدا خواهد کرد، قادر نخواهید بود که مشخص کنید از موارد ۱-۲-۲ و ۲-۲-۲، کدام مورد راجع به یک محقق صدق می‌کند.

.........

متد امروزی تحقیقات آکادمیک، موارد فوق (۱-۲-۲ و ۲-۲-۲) را بطور کلی، غیر قابل قبول می‌داند، در حالیکه مورد ۲-۲-۲ پتانسیل یک تفکر تازه را بطور جدی دارد و روش و اسلوب تحقیقات آکادمیک آن را بطور کلی و از بنیاد بی‌اعتبار می داند.

اینجا، ارتباط کیفی دگماتیسم [.] و روش‌های تحقیق آکادمیک به شیوه‌ی آکادمیک و منطقی اثبات شد.

........

.......

 


 

پاورقی:  

[.] جزم‌باوَری یا دُگماتیسم، خشک‌اندیشی یا جزم‌گرایی عبارت است از روش اندیشه‌گری غیرانتقادی، غیرتاریخی و متافیزیکی، که بر بنیاد باورهای جزمی روایت شده، یعنی نظرات، برهان‌ها و باورها استوار است، باورهای ثابت را بمثابه حقایق همیشه همان و همه جا درست، می‌انگارد بی این که آن‌ها را در روندهای تاریخیِ شناخته شده مورد آزمون و آزمایش قرار دهد، بی این که بر بنیاد دانش‌های تازه و آموزه‎های عملی نوین به بازبینی درونمایه حقیقت آن‌ها و ارزش معرفتی آن‌ها بپردازد.[۱]

جزم‌باوری - از دید فلسفی - بیانگر اندیشهٔ غیردیالکتیکی، متافیزیکی است، که بر معارف حاصله - بدون کوچکترین انتقاد - باور می‌آورد، آن‌ها را بطور کلیشه‌ای در شرایط جدید پیاده می‌کند، بدون این که خود به تحلیل و واکاوی آن‌ها بپردازد، بدون اینکه به تعمیم تئوریکی آن‌ها اقدام کند و بدین طریق به پیشرفت معرفتی راستین یاری رساند.[۱] دگماتیسم، مشخصه خاص هر مذهب و هر نگرش مذهبی است.[۱]

منبع پاورقی: ویکی‌پدیا

 

  • یَحیَی
به این ترتیب می‌گذرد:
اوقاتی که آدمی در خارج از اتاق می‌گذراند، شبیه حالتی که روح از کالبد بلند می‌شود، دلهره‌آور و گاهی سهمناک است. حضور خاطری در کار نیست و بیشتر سایش آهن بر آهن است. آسایشی رخ نمی‌نماید و اگر آنکه به دنبال دنیا می‌دود، میدانست که به دنبال خسران می‌دود، هرگز چنین نمی‌دوید..
این ها اندکی از پیوندهای خارج از اتاقی است که برایتان آوردم .
...
پس این غزلِ کهنه‌! ی سایه بخاطرم آمد:

ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهیِ کجام کنی!

در این جهانِ غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی!

بَسَم نوای خوش آموختی و آخِرِ عمر
صلاحِ کار چه دیدی که بی‌نام کنی!

چنین عبث نگهم داشتی به عمرِ دراز
که از ملازمتِ همرهان جدام کنی!

دگر هر آینه جز اشک و خون چه خواهی دید
گرفتم آن‌که تو جامِ جهان‌نمام کنی!

مرا که گنجِ دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی!

زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی‌وفام کنی!

هزار نقشِ نُوَم در ضمیر می‌آمد
تو خواستی که چون سایه غزل‌سرام کنی!

لبِ تو نقطه‌یِ پایانِ ماجرای من است
بیا که این غزلِ کهنه را تمام کنی!

غزل از: هوشنگ ابتهاج (سایه)
  • یَحیَی
و حدود ظهرِ یک فروردین راه افتادیم. هوا آفتابی بود و آسمان آبی. آنقدر خوشحال بودم که بعد از مدت دو ماه کار مداوم و شبانه روزی که بیشترِ ذهن و عضلاتم را به خودش درگیر کرده بود، حالا فرصتی پیدا شده بود تا به یک مسافرت بروم. فارغ از همه چیز و همه کس. شعفی برایم پیدا شده بود که سراغش را در خاطراتم از کمتر جایی می‌شد، گرفت. احساس آرامش می‌کردم و همه چیز موافق بود. مسیر خانه را تا منزل دوستم با بیوک قشنگم رفتم. مدل هزار و سیصد و شصت و چهار و کلاسیک، سقف چرمی قهوه‌ای و بدنه‌ی سفید. اما انگار از همان ابتدا بدون اینکه من متوجه باشم، اتفاقات یکی پس از دیگری شروع شده بودند که بیافتند .. 
از خانه که راه افتادم، هنوز گرمِ خوشی نشده بودم و سیگارم به نصف نرسیده بود که متوجه شدم، مسیر را اشتباه رفته‌ام. عجب شکست فلسفی و بی‌نظمیِ غیر منطقى‌اى در فکرم بوجود آمده بود. قبل از راه افتادن، آدرس خانه‌ی دوستم را به دقت مطالعه کرده بودم و اینکه حالا در رفتنِ مسیر دچار اشتباه بزرگى شده بودم، مغزم را اذیت می‌کرد. پُکی به سیگار می‌زدم و به خودم بد و بیراه می‌گفتم، البته آرام و درون ذهنی. این دیگر چه اتفاقی بود.
با خودم میگفتم:« دیگه احمق و خِرفت شدی. این چه کاری بود که کردی. مگه خونه درست نگاه نکردی آدرس چطوره و از کجا باید برى؟ حالا که پای عمل رسیده، مثل آدمهای دست وپا چلفتی، چه غلتی کردی؟! یعنی بدرد لای جرز هم نمیخوری!!»
بعد دوباره میگفتم:« خب اشتباه بود دیگه. پیش میاد بالاخره. آدم، آدمه دیگه. بعضی وقتا هم اشتباه میکنه. دیگه اینقدر ماجرا نداره که داری درست می‌کنی. اشتباه کردم. ببخشید.. قبول؟»
- چی چیو قبول؟ اشتباه کردی همین!؟ راه رو عوضی اومدی و قرار بود ساعت دوازده اونجا باشی. حالا پنج دقیقه به دوازده هست و هنوز نرسیدی. معلوم هم نیست کی قراره برسی. حالا فقط همین؟! اشتباه کردی؟ پذیرفتنی نیست.»
- بیا یک سیگار بکشیم و استاد بنان گوش کنیم. اول مسافرت حالمون رو نگیر. ببین! من اشتباه کردم. دیگه قول می‌دم توی مسافرت، حواسم جمع باشه و اشتباه نکنم. قول. قبول؟ این یکی ناگهانی پیش اومد. من که قصدی نداشتم. بیا تا برسیم یکمی خوش باشیم.
صدای ضبط را زیاد کردم و سیگار دود کردم. مسیر اشتباه باعث شده بود، یک خیابان را تا انتها بروم و بعد از دو چراغ قرمز در خیابان دیگری بپیچم و بعد پشت چهار راه سوم که در همان خیابان اصلی بود، قرار بگیرم تا بشود به طرف دیگر خیابان برسم. این هم معماری شهری ما در تهران بزرگ. کل خیابان را طی می‌کنیم که می‌خواهیم دور بزنیم و برویم طرف دیگر. نه به آنکه آقای احمدی نژاد در اتوبان دور برگردان می‌گذارد، نه به اینکه در خیابان دور برگردان نمی‌گذارد. 
خلاصه به هر زحمت دوازده و پنج دقیقه رسیدم. خدا را شکر زیاد دیر نشده بود. بعد از سلام و احوال پرسی، وسایل را آوردیم ریختیم توی صندوق. جا زیاد بود، اما وسایل هم زیاد داشتیم. تا اینکه یک سبد جا نشد. محتویاتش رو توی یک سبد دیگر چیدم و آمدم سبد را بلند کنم، که هر دو دسته‌اش شکست و تمام خوراکی‌ها و میوه‌ها و نان و غذاها ریخت توی جوب (منظور همان [جوی] است.)
- این دیگه اصلاً قابل قبول و بخشش نیست. دست و پا چلفتی!
من حرفی نزدم چون باید زودتر این‌هایی که ریخته بود را جمع می‌کردم.
از این جوبهای کوچک که برای باریکه آب، جلوی خانه‌ها قرار دارند. خوشبختانه، آب نداشت اما به اندازه‌ی کافی گِلی بود که کنسروها و شیشه‌های خیارشور و زیتون و ترشی را گلی کند. هر چیز که بسته بندی بود، برداشتیم و فکر کنم نان و اینها ماند که دیگر با گل پیوسته بودند و قابل خوردن نبود. گِل بقیه را با دستمال پاک کردیم و سبد را دوباره چیدیم و داخل ماشین گذاشتیم و راه افتادیم که خودم دوباره شروع کرد.
- حتماً میخوای دوباره معذرت خواهی کنی و بگی ببخشید. لازم نکرده! معذرت خواهی پذیرفته نیست. 
- ببین. این رو اگر خودت هم بودی برات اتفاق میافتاد. دست من نبود، دسته‌ی سبد شکست.
- می‌تونستی در سبد را ببندی و آنوقت اگر دسته‌اش هم می‌شکست، حداقل محتویاتش توی جوب نمی‌ریخت. حالا من چطور لب به این کنسروها بزنم. به اون خیارشورهای خوش مزه. وقتی یک نفر بی دست و پا باشه همین میشه دیگه..
زبان به دهان گرفتم و چیزی نگفتم. فقط سیگاری روشن کردم و به فکر فرو رفتم. از جهتی هم حق داشت و راست میگفت. البته مواد داخل کنسرو و خیارشور و ترشی‌ها که گلی نشده بود.
رفیقم سیگاری آتش زد و داد و گفت:«چیه توو فکری رفیق؟»
گفتم:«هیچی رفیق. چیزی نیست. چه خوشی بگذرونیم تووی این مسافرت.»
چند خیابان بالاتر برای بنزین زدن وایستادیم. صف پمپ بنزین شلوغ بود و باید حداقل نیم ساعتی معطل میشدیم. 
...
ادامه دارد ..
  • یَحیَی
طبق سنت قدیمی دیالوگ‌های ذهنی، این بار به قصد فاش کردن یک مسیر ناشناخته و اسرارآمیز، شروع به نوشتن کردم.
بعد از زمانی که تماماً در بی‌نظمی‌های ذهنی گذشت - البته ناگفته نماند که این اواخر نظم کمی برقرار شده بود - تصمیم به ترک موقتی اتاق، آن هم تنها برای استراحت گرفتم. و در ضمن این اتفاق سال هم تحویل شد. 
آغازی مرموز و شک‌برانگیز برای سالی که باید از بهارش پیدا باشد. و بعد، اتفاق پشت اتفاق. همه چیز از یک تصمیم نابجا آغاز شد. عید، به خودم قول داده بودم که جایی نروم و یکسره به نوشتن و کار روی رمان بپردازم، اما ناگهان یک دوست سر رسید و با پیشنهاد مسافرت من را و تصمیمم را بایکوت کرد. گفت اگر نروم ناراحت می‌شود و این مسافرت هم برایم خوب است و حال و هوایم عوض می‌شود و با انرژی بیشتر برای کار باز خواهم گشت. آن موقع بدون هیچ دلیل موجهی پذیرفتم. یک ماه اخیر پیشنهادهای بسیار زیادی برای ایام عید دریافت کرده بودم و ذهنم چنان مشغول بود که به همه‌شان نه گفته بودم. اما بی‌اختیار آن پیشنهاد آخر را پذیرفتم و نه نگفتم که ای کاش گفته بودم.
و آن پیشنهاد رفتن به کویر بود ..

  • یَحیَی
شب - داخلی
در مسیرهای پر پیچ و خم ذهنی‌ام، گاهی اوقات پایم به جاده‌های خاکی هم باز می‌شود. اشتباه لازمه‌ی زندگی انسانی این جهانی است؛ اما در مورد من شاید دعای مادرم کاری می‌کند که ماشین در همان ابتدای جاده خاکی پنچر شود و من به این فکر بیافتم و یا به عبارت دیگر ناچار بشوم که آنجا بایستم و پنچری بگیرم.

هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌گذاشت و من تصمیم گرفتم که شب را در ماشین بخوابم و روز در روشنایی، جاده خاکی را طی کنم.
شب در ماشین به خواب نیمه عمیقی فرو رفتم. فرشته‌ای زیبا و سفیدپوش با بال‌های سفید بلند و پهن که بی‌شباهت به بال‌های عقاب نبود، آمده، روبروی ماشین ایستاده و با چشمانی فراخ مرا نظاره می‌کرد. بینی کوچک و زیبایش از میان ابروهای نازک و بلندِ قوسی شکل، تا روی لبان قرمز گوشتالوی ناز آمده و مسیری را شکل می‌داد که امتدادش از شیار باریک چانه می‌گذشت و در آنی و به یک نگاه، تمامی هستی را بالا و پایین می‌کرد.
فرشته‌ی کوچک با اشاره‌ی دست مرا به سمت خود خواند و باز همانطور که داشت رویش را از من برمی‌گرداند همچنان با اشاره دست از بالای شانه‌اش می‌گفت که به آن سمت بروم. از ماشین پیاده شدم و ... صدای جیغ زنی، هوا را در جا منجمد کرد.
کمی ترس در دلم جا افتاد. کمابیش کنار در ماشین ایستاده بودم و هنوز دستم را از دستگیره بر نداشته بودم که متوجه شدم بیدار نیستم. این که بیدار نبودم امید خوشی در دلم انداخت که هرچه پیش بیاید خوب است و دلم را به اتفاقات سپردم.
فرشته کمی جلوتر رفته بود و پشت به من و ماشین طوری ایستاده بود که نور چراغ ماشین در قوس کمرش می‌لغزید. جاده‌ی خاکی، جایی در مناطق سردسیری و کوهستانی بود. شاید نزدیک ملایر، یا دهات اطراف. یا شاید دقیقا نمی‌دانم کجا بود. دستم را از دستگیره‌ی فلزی پیکان مدل ۵۴ رها کردم و به طرف او رفتم. اطراف برف آمده بود، اما جاده‌ی خاکی خشک بنظر می‌رسید. برفِ چند روز پیش بود. فرشته بوی مطبوعی از خودش متصاعد می‌کرد. نزدیکش رسیده بودم.
در دو قدمی یا شاید نزدیک‌تر، ناگهان برگشت و من که بطور غیر ارادی به پشت سرش نگاه می‌کردم، ناگهان نگاهم به چشمان عجیبش افتاد.
در آنی، زمین و زمانم بالا و پایین شد. چشم‌هایش را دقیق به خاطر ندارم چون چیزی که در آنها دیده بودم، برایم بسیار سخت‌تر و به یاد ماندنی‌تر بود. 
آنجا دوزخ بود. آتشین و داغ. زنان و مردان زیادی در دریاچه‌ای مذاب که بوی گوگرد می‌داد و در میان دیواره‌های بلندی محصور شده بود، از یکدیگر بالا می‌رفتند تا به رشته‌یِ نازکِ چوبیِ پوسیده و درهم‌تنیده‌ای که از اعماق آسمان تیره پایین میآمد، چنگ بزنند. صدای فریاد و ضجه میدادند. منظره‌ی پیش رو به هیچ وجه ترسناک نبود. اما دل آدم را به شدت می‌آزرد. دیدم پوست نیمی از صورت زنی که گویی تا پیش از این موهای بور و لوندی داشته و چهره‌اش که حالا چندان حالت قبلی خود را نداشت، طوری بلند شده بود که مویرگ‌های ریز و پرخونِ زیر پوستش سر باز کرده بودند و او آنقدر که ضجه زده بود دیگر صدایی از حنجره اش بیرون نمی‌آمد، هرچند بشدت در حال فریاد کشیدن بود. آنجا در میانه‌ی بالایی دیواره‌ی روبرو، سکویی آماده کرده بودند که مرد خوش سیمایی با روپوشی شبیه روپوش‌های بیمارستانی روانپزشکان، روی صندلی چوبی قهوه‌ای رنگی نشسته بود و با آرامش خاصی سیگار دود می‌کرد. زیر پایش ردیفی از زنها را از مو به دیواره صخره‌ای میخ کرده بودند. آنها لخت بودند و دست و پا می‌زدند. چهره‌هایشان ترکیده بود و به شدت وحشت داشت، گویی در نوبت این بودند که به مرداب مذاب انداخته شوند. پوست بدنشان پر از تاول‌هایی بود که سرباز کرده‌اند و هر لحظه منتظر این بودند که تاول دیگری بترکد. پایین آن زنها ردیفی از مردان از آلت‌هایشان آویزان و به کوه میخ شده بودند. آنها رگ‌های گردن‌هایشان پاره بود و چشم‌هایشان از درد گویی که داشت بیرون می‌زند. حالت تهوع به من دست داد. نگاهم را گرفتم و به سمت دیگری سپردم. اتاقی سفید بود که کاشی‌های سفید کوچک - همان‌هایی که در حمام‌های قدیمی دیده‌ایم - در آن کار شده بود. حالت دلهره را القا می‌کرد. آنجا کسی نبود. اتاق سفید با کاشی‌های خالی. حالت خواب داشتم. قلبم گرفته بود، طوری که نفس به سختی از سینه‌ام بیرون می‌آمد.
انگار که از سنگینی وزن بختکی که روی سینه‌ام نشسته است بیدار شده باشم، به چشم‌های فرشته باز گشتم و به سرعت نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم. فرشته همچنان آرام بود اما احساس می‌کردم که دارد از پیش من می‌رود. 
پشت به من کمی جلوتر رفت و ناگهان بال کشید و در جهت ستاره قطبی که حالا دیده می‌شد در دل آسمان سیاه شب محو شد.
آنقدر جانم را از دست داده بودم که دیگر توان برگشتن به ماشین را نداشتم، اما هنوز صداها و اتفاقات اطرافم را می‌شنیدم. احساس می‌کردم بازی تمام شده است و من همین جا در این بیابان کوهستانی خواهم ماند و طعمه‌ی گرگ‌ها خواهم شد. هیچ خیالی به فکر یخ زده‌ام راه نداشت. دیگر چیزی به خاطر ندارم. گویا در آن لحظه مرده بودم.
...
روز - خارجی
حالا در جاده ی ملایرم. با پیکان ۵۴ سبز رنگ - تهران - ص
جاده‌ی دوطرفه‌ی زیباییه. بیابانی در کوهستان. هرچند اطراف برف زیادی نشسته اما جاده آسفالت تمیز و پاکی داره که آفتاب روش افتاده. کوه‌های اینجا بلندن. برای خودم چای ریخته‌ام و سیگاری روشن کرده‌ام و و آروم با شصت هفتاد تا دارم از کنار می‌رم. چند کلیلومتر عقب تر زده بود به سرم که جاده خاکی دست راستو بگیرم و برم تو دل کوه. اما نمی‌دونم یک چیزی، یک حسی، یک خوابی، یادم نیست، یکجور حس عجیبی می‌گفت که اون جاده خطرناکه. اما اصلا به نظر نمی‌اومد که یک همچین جاده‌ای باشه. اصلا از اون لحظاتی بود که آدم فقط با خودش فکر میکنه که یک کاری رو انجام بده یا نه.
جاده، مسیر نسبتا باریک و خاکی بود که میانه‌ی یک سلسله کوه رو از بالای یک رودخانه باریک می‌گرفت و ادامه می‌داد تا در آخر به برف می‌رسید. وسط راه جاده دیگه پیدا نبود. شاید می‌رفت پشت کوه های رشته کوه. 
واقعا به این قضیه بر اساس تجربه ایمان آورده‌ام که انسان باید به حس‌های خودش اعتماد کنه. بارها پیش اومده که به این الهامات غیبی اعتماد نکرده ام و بعد توی دردسرهای خیلی خیلی بد و ناجور افتاده ام. همین چند روز پیش پشت میز مطالعه نشسته بودم. با خودم گفتم که حساب و کتاب و مطالعه رو بگذارم کنار و خودم رو یک چایی باضافه یک سیگار مهمون کنم. اما دقیقا در همون حال بود که یک حسی می گفت الان نه. الان وقتش نیست. به حسم گوش نکردم و سیگارم رو روشن کردم. همون موقع که کبریت روشن در دستم بود و آوردم که سیگارم رو ورشن کنم احساس کردم چیزی روی پای بدون جورابم راه میره. از قضا چیزی که حس می‌کردم یک سخت پوست بود که پاهای زبری داشت. در اون موقعیت که نگاهم به کبریت بود و آرامش خاصی هم دچارم بود، کبریت را با دست راستم گرفته بودم و آرنجم روی میز بود. سیگار به لب سرم را پایین آوردم تا ببینم چی روی پایم راه می‌رود که ابتدا متوجه نشدم. چون چیزی روی پایم نبود. سرم رو بالا آوردم که سیگار رو روشن کنم. که آتش کبریت به انگشت‌هام رسیده بود. کمی پکر شدم. دوباره کبریت دیگه‌ای روشن کردم و تا آمدم سیگارم رو روشن کنم. همان احساس رو روی پایم کردم. سرم رو پایین بردم و شروع کردم به نگاه کردن پایم. چیزی نبود. شروع کردم پایم را به تکان دادن تا ببینم که آیا چیزی آنجا زیر میز هست که بوی موهایم من رو متوجه این کرد که کبریت روشن موهای سرم رو سوزانده. البته خدا را شکر خیلی نسوخته بود بلکه، کمی از جلوی موهایم سوخت و همین باعث شد که موهای زیبایم رو از ته بزنم. دیگر یادم رفت که زیر میز چی بود که روی پایم می آمد.
بعدا فردا یا پس فردا که نشسته بودم و نیمه‌های شب زیر نور چراغ مطالعه کتاب می‌خواندم، دوباره آن موجود را احساس کردم. بلند شدم و چراغ اصلی را روشن کردم و نشستم و خودم را به مطالعه زدم، اما تمام حواسم به پاهایم بود. هنوز آن موجود نامریی‌ِ سخت پوست به پایم نزدیک نشده بود. ربع ساعتی گذشت و نیامد. آنقدر که خسته شدم و مطالعه‌ام را شروع کردم. چند صفحه‌ای بیشتر نخوانده بودم که دوباره آن را روی پایم احساس کردم. آرام و بی‌حرکت به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم را به پایم انداختم. قسمتی از کنار انگشت کوچک پای راستم زیر پرده بود و بقیه پایم که جوراب نداشت خالی بود و موجودی رویش راه نمی‌رفت. پایم را تکان دادم و بالاخره متوجه شدم که آن جانور سخت پوست با پاهای زبر پرده‌ی اتاقم بوده که بین پنجره و میزمطالعه‌ام از بالا تا پایین آمده بود.
بخاطر پرده اتاق، موهای سرم سوخته بود و کچل شده بود. اما پشت این اتفاق ساده همان حس و الهام غیبی بود که به من گفته بود که آن روز سیگار روشن نکنم. همین اتفاق و اتفاق‌های مشابه دیگر بود که باعث شده بود به این حس و این الهام غیبی دل بدهم و حالا هم چندی هست که به آن عمل می کنم. جاده ی خاکی را که چند کیلومتر قبل دیده بودم برای همین الهامات غیبی رها کرده بودم و مسیرم را به آن تغییر نداده بودم.
چیزی تا ملایر نمونده. اونجا زمین کوچکی هست و اطاقکی تا این چند هفته‌ی تابستون رو آروم بگیرم.
  • یَحیَی