قسمت قبل - نامهی دوم
سلام؛
در این فرصت مقتضی که پیش آمده است، وظیفهی خود میدانم که
خدمتتان عرض کنم، دوست داشتن شما، چنان شور و هیجانی در من ایجاد کرده است، که با
تمام دوری، سرمشغولی و بیحوصلهگی که مدتهای زیادی است بر محیط فکری و روحیام
سایه افکنده است و دست و پایم را چنان بسته که کمتر قادر به رجوع کردن به عمیقترین لایههای درونیام هستم، همچنان مایلم که ارتباطم را با شما در صدر
کارهایم قرار داده و خودم را موظف بدانم که هر از چندی سلامی برایتان پست کنم.
خانم عزیز، از نامهای که برایم نفرستادید، متشکرم. بطور کلی
دوست داشتن شما، یک ماجرایی نیست که تازه گیاش را برای من از دست بدهد. و یا
اینکه برایم نامهای نمینویسید، مرا نگران یا دلخور بکند.
من یک نیاز شدیدی دارم که دست لطیف شما را در دستم احساس کنم و
بودن در کنار شما را از اعماق وجود تجربه کنم. این فکر همیشه در اوقاتم غوطهور
است که چطور میتوانم نیازم را به شما عرضه کنم و از ناز شما بهرهای هرچند مختصر
ببرم.
خانم عزیز، خیلی زمانها شده که خودم را بدون شما تصور میکنم
و بعد در مییابم که تنها شدهام. میدانم شما که جای خود را در پاکترین لایههای احساساتم تثبیت کردهاید و با عمیقترین و خالصترین دوست داشتنهایی
که یک فرد میتواند تجربه کند، در من گره خوردهاید؛ حسی را که نسبت به شما دارم،
فهمیدهاید و شاید به همین خاطر است که نامههایم را پاسخ نمیدهید. اما اگر گمان
کردهاید که من از پای مینشینم و این گیاهی را که مهر شما در دلم کاشته است
فراموش میکنم، نه اینکه اشتباه میکنید، بلکه باید بگویم که من شما را میخواهم،
بیشتر از همیشه و نزدیکتر از هر انسان دیگری. اینکه ببینمتان و در فرصتی در
آغوشتان بگیرم و به شما چنان نزدیک شوم که گرمای تنتان یخ درون وجودم را ذوب کند،
نباید فقط رویایی باشد که به یک خواب دم صبح و یا یک خیال بعد از مستی بماند، بلکه
این تصویری است از آیندهای نزدیک که روز به روز در ذهنم بیشتر رنگ میگیرد و حواس
مرا بیشتر به خودش درگیر میکند. اینکه بگویم شما زنی هستید اثیری که در پیرامون
هوشیاری من دلربایی را مقدم بر تمام کارهایتان قرار دادهاید، شاید خالی از اغراق
نباشد، لیکن وجود داشتن شما در واقعیت و داشتن تنی گرم و پر از طراوت و چشمهایی
مست که همان احساس سرمستی را مادامی که انسان به آنها مینگرد در روح آدمی میدمد،
هرگز هالهای از ابهام و شک نیست بلکه خود، حقیقت وجود است.
خانم عزیز، کلمات هرگز گنجایش و ظرفیت این را نداشتهاند که من
بتوانم ذرهای از علاقهای را که نسبت به شما داشتهام، برایتان در این نامهها
بازگو کنم، اما راه گریزی نیست. این کلمات تنها شاهد این ماجرا هستند که من بدون
شما، هر لحظهای که برایم میگذرد، دردناک و خالی از عطر است. بیرنگ است. سرد است
و فقط آغوش گرم شما و بودن در کنار شماست که میتواند این لحظات را به حیات خود،
باز گرداند.
خانم عزیز، دلهرهام همیشه این بوده و هست که این نامهها به
دستتان نرسند و یا در میانهی راه گم شوند و ناخواسته این میل و نیازی که من به
بودن با شما دارم را به دست باد بسپارد. یاد شما همیشه همراه من است.
به امید اینکه نامهای از شما برایم بیاید ..
دوستتان دارم
جاناتان
قسمت بعد - نامهی چهارم و پایان