ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

انسان در ابتدا ساکن کوه‌ها و دره‌ها و دشت‌ها بود. راه‌ها را ساخت و زمین‌های بایر و کویرها را آباد کرد. او زمین را ارث پدرش می‌دانست و با این حال همواره عشق می‌ورزید. او زیاد عاشق شد و، و بعد در زمان کوتاهی با مفهوم درد آشنا شد. دردی حاصل از هدیه‌ای بنام عشق  ..

اما آنچه او به نام درد می‌‌شناخت هویتی خالی از بُعد بود. دردِ او جمله بود. زبان بود. بیان آنچه از نگاه بر قلبش سنگینی می‌کرد. و مرد به زودی دریافت که برای ساکت کردن دردهایش به زن نیاز دارد. زن محرم او می‌شد. زن تنها حضور دلگرم کننده برای مرد بود. زن مرد را دوست داشت و به او بیشتر از هر کس دیگری وابسته شد. زن تمام زیبایی‌های هستی را در خودش جمع کرده بود تا دردهای مرد را تسکین بدهد. زن حقیقتی لازم برای زندگی بود.

مردهای زیادی در کنار او آرام گرفتند و سالیان درازی گذشت. احوال خوب بود. زن و مرد عاشق هم بودند. آنها به هم معنا ‌دادند تا اینکه روزی قصه‌ی تازه‌ای شروع شد.

یک روز که خورشید می‌خواست بر زمین بوسه بریزد و او را آرام در تخت مدورش در آغوش بگیرد، یک مرد بیدار بود. او هنوز زنی را ندیده بود. او سال‌های سال را در کوه‌ها و دشت‌های پهناور گذرانده بود تا روزی از توکل حالتی به سراغش بیاید. او درس نخوانده بود اما چشم داشت و بیشتر از هر مرد دیگری جهان را دیده بود. آن صبح بویی به مشامش رسیده بود. بوی زن ..

چشم‌هایش چیزهای دیگری می‌دید یا چه!

  • خدا در زمین راه می‌رود، می‌گویی؟

مرد با خودش زمزمه سر داد. نه اینکه خدا را نمی‌شناخت بلکه او را حتماً و حتی شاید خیلی از نزدیک دیده بود.

می‌گفت اگر اتفاقی بیافتد حتماً اتفاق خوبی است. من سال‌ها این لحظه را در خواب دیده‌ام. آن چیز عجیب که از دور می‌آید را، همان را دیده‌ام. آمدنش آسمان را تکان می‌دهد.

خب او یک زن بود. تازه و سر به بیابان نهاده. چه می‌شد. هنوز داستان‌های شاهزاده‌ها نقل نمی‌شد، یا در این صورت مرد از آنها خبری نداشت. او دختر پادشاه نبود، فقط یک زن بود.

قلب مرد می‌تپید و دوست داشت با خودش حرف بزند. حرف‌هایی آنقدر بلند که به آسمان برسد، حتی به ماه و چیزی را در فضا به حرکت در آورد. مرد، ضمخت و با قلبی سنگین نشست و نظاره کرد.

آنکه نزدیک می‌شد پاره‌ای از آسمان بود. زن ..

هبوطی که بر مرد منتظر نازل می‌شد. حالا همه چیز تغییر می‌کرد. خدا می‌گفت: «ای مرد، این هدیه‌ای است از جانب من، باشد که رستگار شوی.»

کسی جز مرد آن زن را ندیده بود. او را تنها برای مرد آفریده بودند.

حالا مرد را برای که؟

مرد را برای او آفریده بودند، اما زن چندان به این ماجرا توجه نمی‌کرد. زن به مرد عشق می‌ورزید. پاسخ این عشق را مرد باید به تمامی می‌داد. رویاهایی خلق شد. مرد آن را که می‌خواست یافته بود و حالا خدا را از همه بابت شکر می‌کرد.

 

  • یَحیَی

زیر لب آواز می‌خواندم و فکر می‌کردم؛ سرما سبب می‌شد که گهگاه برخیزم و کمی راه بروم. 

ساعت‌ها می‌گذشت، هوا تاریک می‌شد، خیلی عاشق بودم، سر برهنه راه می‌رفتم، به ستاره‌ها اجازه می‌دادم نگاهشان از من بگذرد.
پیش می‌آمد که وقتی به انبار بر می‌گردم گریندهوزن بپرسد: «خیلی از شب گذشته؟»
و در جوابش می‌گفتم: «ساعت یازده است.»
حال آن که ساعت دو، حتی سه‌ی بعد از نیمه شب بود.
- می‌بینی که وقت خواب است، نه؟ آه، خدای من! بیدار کردن دیگران وقتی آنها غرق خوابند!
گریندهوزن از این پهلو به پهلوی دیگر می‌غلتید و در یک چشم به هم زدن دوباره به خواب می‌رفت. این برایش مسأله‌ای نبود.
ولی وای! وقتی مردی که پا از دایره‌ی جوانی بیرون گذاشته است عاشق شود، چقدر خنده‌دار می‌شود!... و مرا باش که می‌خواستم ثابت کنم که می‌توان به آرامش و خیال راحت دست یافت!
از کتاب «زیر ستاره‌ی پاییزی»
نوشته‌ی: کنوت هامسون
ترجمه‌ی: قاسم صُنعوی

  • یَحیَی

آری عشق چیست؟ نسیمی که در میان گل‌ها می‌وزد؟ ... آه! نه، تابندگیِ طلایی رنگی که خون را درمی‌نوردد. عشق، نوایی گرم و شیطانی است که حتی دل سالخوردگان را به تپش در می‌آورد. عشق چون گل مینایی است که با رسیدن شب کاملاً گشوده می‌شود و شقایقی است که دَمی آن را فرو می‌بندد و کم‌ترین تماس سبب نابودی‌اش می‌شود.
عشق چنین است.
مردی را نرم می‌کند، او را دوباره بر سرِ پا می‌دارد تا بار دیگر خانه خرابش کند؛ امروز مرا دوست دارد، فردا تو را، و شب بعد شاید دیگری را، ناپایداری‌اش چنین است. اما می‌تواند چون مهری ناشکستنی نیز پایدار بماند، چون شعله‌ای مداوم تا لحظه‌ی نهایت بسوزاند، زیرا بسیار جاودانه است. به راستی عشق چگونه است؟
آه! عشق شبی تابستانی است که آسمانی پر ستاره و زمینی عطرآگین دارد. ولی از چه رو سبب می‌شود که جوان راه‌های پنهانی را در پیش گیرد و از چه رو مرد پیر را بر آن می‌دارد که در اتاق خود، در کنج انزوا قد برافرازد؟ آه! عشق قلب انسان‌ها را به قارچ‌زاری، به باغی پربار و گستاخ بدل می‌کند که در آن قارچ‌های مرموز بی‌شرم می‌روید.
آیا به همین دلیل نیست که راهب، شب هنگام، آهسته از باغ‌های در بسته می‌لغزد و به پنجره‌های زنان خفته چشم می‌چسباند؟ آیا عشق نیست که زنان تارک‌دنیا را در دنیای جنون غوطه‌ور می‌کند و عقل از شاهزاده خانم‌ها می‌رباید؟ عشق است که سرِ شاه را چنان خم می‌کند که موهایش گرد و غبار را بروبد. و او در همان حال که کلمات بی‌شرمانه زمزمه می‌کند، می‌خندد و زبان‌درازی می‌کند.
عشق چنین است!
نه، نه، عشقِ دیگری هم هست که در دنیا نظیری به خود نمی‌شناسد. این عشق در یک شب بهاری، زمانی که تازه جوانی دو چشم، آری دو چشم، دیده است بر زمین ظاهر شده.
تازه جوان به این دو دیده که به چشمان او خیره شده‌اند نگاه دوخته است. لبانی را بوسیده است و دو اشعه‌ی متقاطع، در دلش، به خورشیدی درخشان و رو به سوی ستارگان، بدل شده است. تازه جوان در میان دو بازو افتاده است و در سراسر دنیا دیگر چیزی نشنیده است.
عشق، نخستین سخن خداوند است. نخستین فکری است که از سرش گذشته است. هنگامی که گفته: «روشنایی باشد»، عشق زاده شده است. و هرچه که او آفریده، بسیار خوب بوده است و او نخواسته چیزی را تغییر دهد. و عشق منشاء جهان و ارباب دنیا بوده است.
آری، تمام راه‌ها سرشار از گل و خون هستند، گل و خون.

..

برگرفته از کتاب «ویکتوریا»
نوشته‌ی کنوت هامسون

  • یَحیَی

نسیم خنکی در ایوان می‌پیچید و به آسمان پرستاره شب جان می‌داد. شاید این پهنه‌ی منجوق دوزی شده‌ی کبود، چنان بزرگ و عمیق باشد که جرم‌های ما در آن به چشم نیاید، اما آنها هیچ وقت نیست نمی‌شوند و از بین نمی‌روند. ابراهیم سرش را زیر پتو برد تا از فکر آسمانی چنین عمیق که داشت هول انگیز می‌شد، در بیاید. زیر پتو در اثر دم و بازدم، هوا کمی دم می‌کرد. عمق آسمان دیده نمی‌شد، اما حالا زمان چنان مساعد شده بود که طره‌های خیال به اعماق ذهن خالی سرک بکشند. ذهن آدم هم آنچنان عمیق و دست نیافتنی است، که بعد از اندکی جستجو در آن هراسناک می‌نماید. ابراهیم طاقتش طاق شد و سرش را از زیر پتو بیرون آورد. حسی شبیه بی‌اعتمادی دست داده بود. از یک طرف نسیم خنک خوش بود و از طرفی دیگر آسمان که هر لحظه در عمق هولناک‌تر می‌شد. باز ستاره ها را دنبال کرد، و امتداد نگاهش را ادامه داد تا به قلب آسمان شب نفوذ کند. آرامش خصلت شبی خنک در ایوان است که رایحه‌ی گل‌های باغچه آن را آذین می‌کند. 

به هر حال در آن شب، شهابی از آسمان گذشت، اما ابراهیم را خواب برده بود و شهاب را نه در بیداری که در خواب دیده بود.

صبح روز بعد ..

"لوازم منزل، قالی و قالیچه، یخچال، سماور، بخاری، آبگرمکن، تخت و کمد، خریداریم. آهن، مس، مفرق، آلومینیم، وسایل انباری، تلویزیون، اجاق گاز خریداریم.".

هنوز کاملاً بیدار نشده بود، اما گرمای زیادی زیر پتو احساس می‌کرد. شاید چند ساعت قبل بود که هوای خنک دم صبح احساس خوشی برایش آورده بود، و از سرمایی که پوست صورت را نوازش می‌داد، سرش را زیر پتو کرده بود. حالا اما سرمای زیر پتو کم‌کم تبدیل به گرما می‌شد تا اینکه درنهایت بطور ناگهانی بالا بگیرد و دیگر تحمل ناپذیر شود. صدای وانتی که از خیابان می‌آمد با صدای دستگاه سنگ تراش که در آن نزدیکی در ساختمان در حال ساختی کار می‌کرد، در هم می‌آمیخت و گوشش را پر می‌کرد. اصلاً دوست نداشت لذت شب و دم صبح را که در رختخواب نفوذ کرده بود از دست بدهد. خودش را به زور وادار به خواب کرد و با تمام وجود و با سرسختی عجیبی، گرمای زیر پتو را تحمل کرد تا سرش را از زیر پتو بیرون نیاورد. شاید به خوبی می‌دانست که اگر نور خورشید به چشمش بیافتد، تمام لذت‌های دیشب در آنی دود شده و بر باد می‌رفت. صدای وانت دور و نزدیک می‌شد، اما صدای سنگتراش مدام و یکسره می‌آمد. هوای گرم زیرپتو داشت کم‌کم به تمام اندام‌هاش نفوذ می‌کرد. فکر اینکه باید بیدار شود، با خواب شهاب سنگی که در آسمان شب درخشیده بود، در هم می‌پیچید و مغز ابراهیم را متورم می‌کرد. گرمای زیر پتو داشت دم کرده و غیر قابل تنفس می‌شد. تا اینکه ناگهان ابراهیم سرش را بیرون آورد و سعی کرد با خزیدن به زیر سایه‌ی باریکی از ستون، در ایوان جابجا شود. حس بهتری پیدا کرده بود. هنوز گرمای زیر پتو وجود داشت، اما با گذشت زمان کمتر هم می‌شد؛ شاید هم ابراهیم می‌خواست این طور فکر کند. خنکی مجدد بوجود می‌آمد. در ذهنش این فکر جوانه زد که دوباره می‌تواند خواب شهاب سنگ دیشب را ادامه دهد و خودش را در لذت آن غرق کند. فکرش نوعی کرم خورده بود. سعی می‌کرد تمام افکارش را جمع آوری کند و به آنها سر و سامانی بدهد، اما مجالی نبود. صدای ماشین سنگ تراش مثل مته مغزش را سوراخ می‌کرد. صدای وانت خریدار لوازم منزل هم کم‌کم محو می‌شد. کمی در این افکار فرو رفته بود و زمان و شب را تلفیق می‌کرد که گویی خواب و بیدار بود. در این مواقع اتفاقات شکل‌های عجیبی به خود می‌گیرند. در حالت نیمه هوشیار به دشت وسیعی پر از لاله‌های وحشی قدم گذاشت. آنجا از دامنه‌ی زیبا و نیمه برف گرفته‌ی کوه، آبی پایین می‌آمد و بعد از کوهپایه به دشت سرازیر می‌شد. بوی لاله‌ها و سوسن در هم می‌پیچید و هوا را عطرآگین می‌کرد. حتی در این فرصت کوتاه توانست دختری لوند و زیبا را ببیند که کنار باریکه آبی نشسته بود و هر از گاهی گلبرگی از گل لاله‌ای را که در دست داشت می‌کند و در آب می‌انداخت. بعد خوب به آن نگاه می‌کرد و مسیرش را در آب پی می‌گرفت تا از تیررس دید خارج شود. حالا نوبت گلبرگ دیگری بود. دختر لباس محلی رنگ‌وارنگی پوشیده بود، گویی که جزیی از طبیعت است. حالت نشستن و طوری که پاهایش را روی هم انداخته بود، لوندی و طنازی خاصی به او بخشیده بود. موهای بلوندش را از یک طرف شانه روی سینه ‌های تازه برآمده اش ریخته بود و لب‌های زیبا و کمی گوشتی‌اش را با هر باری که گلبرگ‌ها را به درون آب فوت می‌کرد، غنچه می‌کرد. اندامش که حرارت را از خودشان منتشر می ‌کردند، آرام و لوند روی سنگ بزرگ تخت قرار گرفته بود. تمام حواسش به آب بود و نگاهش به گلبرگ‌های لاله‌ی وحشی پیوند خورده بود. از نیم رخ برآمدگی‌های سینه‌اش چنان می‌نمود که نظر را به خودش جلب می‌کرد. سرشار از تب بود. تبی چنان سوزان که برای فرونشاندنش آغوشی را می‌طلبید. نسیم خنکی وزیدن گرفت، و موهای بلوند دختر را کمی در هوا پخش کرد. دختر آخرین گلبرگ را در آب فوت کرد و گویی که نشانه‌ای از رفتن آمده است، گل سر میله‌ای‌اش را دوباره در سرش فرو کرد تا موهایش را جمع نگه دارد.

ابراهیم سعی کرد خودش را به دختر برساند، اما فاصله چنان زیاد بود که هرچه فریاد می‌کشید، اتفاقی نمی‌افتاد. ابراهیم شروع به دویدن کرد. هر چه بیشتر می‌دوید، دختر سریعتر دور می‌شد. نه نامی، نه نشانی.

می‌گفت: "به خاطر خدا نرو دختر. صبر کن. این همه زیبایی که تو داری .."  صدایش اما راه به جایی نمی‌برد.

هوای زیر پتو چنان گرم شده بود که تنفس سخت می‌نمود. سایه‌ی ستون، سر ابراهیم را ترک کرده بود و موج گرمی در اثر اشعه آفتاب ایجاد شده بود. ابراهیم با حرکت ناگهانی سرش را از پتو بیرون آورد و حسی شبیه به تهوع به او دست داد. فاصله‌ای که از تلاقی واقعیت و خیال در آدم ایجاد می‌شود، حالت ناگواری است. نرمی و لطافت خیال با واقعیت ضمخت و سنگین به هم می‌آمیزند. حالتی از انزجار نرم.

اثری از دختر و دشت کوهپایه هنوز در ناخودآگاه ابراهیم باقی بود. صدای ماشین سنگتراش مدتی بود که قطع شده بود. آفتاب تا نیمه بالا آمده بود. ابراهیم که هنوز میل زیادی به خواب داشت، و دوست داشت دوباره به فضای کوهپایه‌ای خوابش باز گردد و به دنبال دختر رویاها بگردد، چشم به شعاع آفتاب انداخت که کمی از ستون گذشته بود و سریع نگاهش را پس گرفت. نور آفتاب چشمی را که تاریکی دیده است خیلی می‌نوازد. خواب دیشب و دم صبح تمام شده بود. هوا گرم و گرمتر شده و آفتاب بالاتر آمده بود. ابراهیم باید زیر انداز و تشک و پتویش را جمع می‌کرد و کم‌کم از فضای خیال بیرون می‌آمد. موقع رفتن و افتادن در گرداب روز بود. یعنی باید فضای‌های لطیف و دوست داشتنی را تا شب که دوباره فرصتی مهیا می‌شد، رها کند. 

ماشین سنگ تراش دوباره شروع به کار کرد و صدای خورنده اش را به حلق فضا ریخت. ابراهیم بساطش را جمع کرد و به داخل آمد و با نگاه مختصری به ساختمان در حال ساخت که کارگران در آن مشغول کار بودند، در را پشت سرش بست.

پایان

 

 

  • یَحیَی

نامه‌ای برای پیتر:

پیتر عزیز، هرچند برای خودم هم بسیار سخت و غیرقابل باور است که بعد از ۸ ماه زندگی مشترک با تو، تصمیم گرفته‌ام که به این زندگی مملو از رنج و تباهی پایان بدهم، و دلیلش را هرگز تا به حال با تو در میان نگذاشته باشم. اما پیتر، مرد رویایی من؛ می‌خواهم این را بدانی که رنج من، آن طور که تصور می‌کردم با ازدواج با تو پایان نپذیرفت.

مسلم است که این موضوع هیچ ارتباطی به تو ندارد و کاملاً به خودم مربوط می‌شود. اما تو می‌دانی که من، دختری هستم که اصلاً و ابداً هیچ شباهتی به دخترها نداشته و ندارم. از اول هم شبیه‌شان نبوده‌ام. از همان بچگی هم هم‌بازی‌هایم پسرها بودند. با آن‌ها رشد کردم، زندگی کردم و بزرگ شدم و تا همین حالا که این سطرها را برایت می‌نویسم تا با تو خداحافظی کرده باشم هم، هر چه به خودم دقت می‌کنم، هیچ حالت دخترانه‌ای در خودم نمی‌بینم. خب این طبیعی است که در اثر معاشرت با پسرها، بتوانم شبیه آنها، به زندگی نگاه کنم. عزیزم، در این مدت که همسر تو شده‌ام، یکبار هم نتوانستم بگویم که دوستت دارم. تو می‌توانی این را به پای غرورم بگذاری و یا حالت‌های پسرانه‌ام. اما حالا که مطمئنم که دیگر تو را نخواهم دید، به تو می‌گویم که مهرت چنان در اعماق قلبم جای گرفته که هرگز، حتی پس از مرگم هم از آن بیرون نمی‌آید. من میل به تو را با خودم به اعماق آب‌ها می‌برم، چرا که از این کار ناگزیرم. گودال سیاه مدیترانه، بکرترین جا برای نگه داشتن قلب من است. قلبی که سرشار از تو و با تو بودن است.

حالا بدون دلهره می‌توانم نشانت بدهم که یک زن چقدر می‌تواند مردی را دوست بدارد. اگر من زنده می‌ماندم، یک روز قبل یا بعد از تو می‌مردم، اما عشق من به تو چه می‌شد؟ هزار و یک اتفاق برایش می‌افتاد. شاید به مرور زمان تازگی و طراوتش را از دست می‌داد. شاید رنگ می‌باخت. شاید این زندگی ناپایدار آن را به نفرت تبدیل می‌کرد. شاید کسی می‌آمد و جای آن را می‌گرفت. حتی شاید بعد از مدتی متوجه می‌شدم که عاشق تو نبوده‌ام و هزار و یک شاید دیگر که ممکن بود برای عشق من به تو اتفاق بیافتد. اما من برای اینکه عشقم به تو به این شاید‌ها مبتلا نشود، آن را در قلبم نگه داشتم و حالا که احساس کردم دیگر قدرت پنهان کردن آن را ندارم، تصمیم گرفتم که آن را با خودم به جایی ببرم که دیگر شایدی برایش اتفاق نیافتد. جایی همیشگی!

حالا که این نامه را می‌نویسم بالای گودال مدیترانه در قایق نشسته‌ام. بعد که نامه را تمام کردم، جوهر و قلم را به دریا می‌اندازم تا دیگر کسی نتواند با آن برای تو نامه بنویسد و نامه را در این بطری می‌گذارم تا به دستت برسد. پاهایم را می‌بندم و بعد هم چشم‌هایم را که اگر در اثر ترس پشیمان شدم؛ دیگر کاری از دستم برنیاید. و بعد با کمال عشق و علاقه‌ای که به تو دارم، خودم را به دریا می‌سپارم؛ تا روزی که همه در پیشگاه پدر آسمانی‌مان حاضر می‌شویم، بگویم که چطور از عشقی که در وجودم به ودیعه گذارده بود، پاسداری کردم. حالا دیگر نامه را تمام می‌کنم.

دوستت دارم.

الینای تو

  • یَحیَی

وقتی بارقه‌های خیال - یا منظورم همان امید از دست رفته است - وقتی این بارقه‌ها از جایی بلند شوند، دیگر باید مطمئن بود که دیر یا زود از جای دیگری سر بر می‌آورند. از قلب یا شش یا حتی مرکز اعصاب یک انسان که ارتباط تنگاتنگ با مغز دارند و بعد چه می‌شود؟!

بدون پیش داوری قضاوت کنید؟!!

آن انسان باید منتظر اتفاق میمون و خجسته‌ای باشد که در شُرُف است. حتی باید منتظر این باشد که روزی در بزرگترین تالار شهر، از او برای بارقه‌های خیالش قدردانی کنند. چه لذت عمیقی دارد، وقتی که همه برای او و استواری و مقاومتی که در راه بارقه‌های خیال از خودش نشان داده، کلاه‌هایشان را از سر برمی‌دارند و هورا می‌کشند. تالار مملو از جمعیتی می‌شود که منتظرند او را، نگهدارنده‌ی بارقه‌های خیال را، ببینند. او البته جنگجوی بی‌نشانی بوده است. چرا که او هیچ‌وقت در ملأ عام نجنگیده، بلکه در تاریک‌ترین و ژرف‌ترین دهلیزهای قلبش برای پاسداری از حیات به جنگ ناامیدی رفته است. آنجا که دیگر امیدی برای او باقی نبوده و روزنه‌ای به نور راه نداشته بود. حتی شمع‌اش هم سرد شده و او را تنها گذاشته بود. و آنجا، در تنهایی و آخرین لحظات، بالاخره نیرویی، حالتی اهورایی، روشنایی از درون‌اش بلند می‌شود. دیگر وقتش است. بارقه‌ها بلند شده‌اند.

حالا اجازه بدهید داستانی برایتان تعریف کنم. اوایل تابستان، شبی در سواحل غربی مدیترانه اتفاقی افتاد که مو را بر اندام همه سیخ کرد. کمی بعد از نیمه شب؛ تعدادی از ماهیگیران محلی که در دو سه قایق، نزدیک ساحل تور جمع می‌کردند؛ صداهای نامفهوم بلندی از اعماق دریا شنیدند. آن صداها درست از عمیق‌ترین گودال دریایی مدیترانه می‌آمدند و در آن شب شرجی طنین می‌انداختند. تا به حال کسی حتی با قایق هم از روی آن چاله عبور نکرده بود. گودالی پر از هجوم سیاهی. ماهیگیران بدون ذره‌ای درنگ دست از کار کشیدند. تورها را رها کرده و به ساحل برگشتند.

من در کافه‌ی ساحلی قهوه می‌خوردم و خودم را با صدای امواج مشغول کرده بودم که سیل عظیم ماهیگیران که بر اثر وحشت چشم‌هایشان از کاسه بیرون افتاده بود، به کافه سرازیر شد. هشت یا ده یا حتی پانزده نفر مرد قوی. صدا چنان در آنها اثر کرده بود که حتی نمی‌توانستند درست راه بروند. آنها انسان‌هایی مسخ شده را می‌مانستند.

یادم رفت بگویم. یک هفته قبل؛ اِلینا؛ با قایق به بالای گودال دریا رفته بود و بعد چشم‌ها و پاهایش را بسته و به دریا پریده بود. در لحظه‌ای که به آب می‌پرید، پشیمان می‌شد؛ اما اگر می‌خواست هم دیگر نمی‌توانست از تصمیمش منصرف شود. تصمیمش او را به عمق گودال می‌کشید. همینطور که دست‌‌ها را تکان می‌داد تا از سرعت فرو رفتنش در گودال بکاهد با آخرین امید مانده در چشم‌هایش به زندگی، به شعاع نور خورشید که مثل تیغ سطح آب را بریده و تا جایی از گودال پایین آمده بود، نگاه می‌کرد. آنشب، امواج قایق را به ساحل آورده بودند و داخل قایق نامه‌ای در یک بطری پیدا شد.

نامه‌ای از اِلینا به پیتر..

و بعد از آن همه می‌گفتند که پای عشق در میان بوده است.

  • یَحیَی

قسمت قبل - نامه‌ی سوم


خانم عزیز، همه لرزش دست و دلم از آن بود که شما را در همان ابتدایی‌ترین لحظه‌ی ممکن، دیدم و دریافتم که اگر عشقی هست، و هر چه هست شاید فقط پلی است که من را تا مرز با شما بودن و شما را تا مرز رها بودن، می‌رساند.

خانم عزیز، آنگونه که آغوش شما را دریافتم، عطری است که در منتهای مجرای تنفسی‌ام، جا خوش کرده است و من هر روز و هر شب، با نوازش این بوی مطبوع به خواب می‌روم و چشم از خواب می‌گشایم. 

باری، خانم عزیز، بودن با شما قصه‌ای را می‌مانست که خواه یا ناخواه پایانش از راه می‌رسید. خانم عزیز، نامه‌ای دیگر نیست که برایتان بفرستم، زیرا می‌دانم که آدرس محل سکونتتان تغییر کرده است و شما را دسترس آن نیست که نامه‌ی دیگری از من دریافت کنید.

خانم عزیز، گرمای مطبوع تنتان را دوست دارم.

خدانگهدار 

 

و

پایان


قسمت بعد - ندارد.

 

  • یَحیَی

قسمت قبل - نامه‌ی دوم


سلام؛

در این فرصت مقتضی که پیش آمده است، وظیفه‌ی خود می‌دانم که خدمتتان عرض کنم، دوست داشتن شما، چنان شور و هیجانی در من ایجاد کرده است، که با تمام دوری، سرمشغولی و بی‌حوصله‌گی که مدت‌های زیادی است بر محیط فکری و روحی‌ام سایه افکنده است و دست و پایم را چنان بسته که کمتر قادر به رجوع کردن به عمیق‌ترین لایه‌های درونی‌ام هستم، همچنان مایلم که ارتباطم را با شما در صدر کارهایم قرار داده و خودم را موظف بدانم که هر از چندی سلامی برایتان پست کنم.

خانم عزیز، از نامه‌ای که برایم نفرستادید، متشکرم. بطور کلی دوست داشتن شما، یک ماجرایی نیست که تازه گی‌اش را برای من از دست بدهد. و یا اینکه برایم نامه‌ای نمی‌نویسید، مرا نگران یا دلخور بکند.

من یک نیاز شدیدی دارم که دست لطیف شما را در دستم احساس کنم و بودن در کنار شما را از اعماق وجود تجربه کنم. این فکر همیشه در اوقاتم غوطه‌ور است که چطور می‌توانم نیازم را به شما عرضه کنم و از ناز شما بهره‌ای هرچند مختصر ببرم.

خانم عزیز، خیلی زمان‌ها شده که خودم را بدون شما تصور می‌کنم و بعد در می‌یابم که تنها شده‌ام. می‌دانم شما که جای خود را در پاک‌ترین لایه‌های احساساتم تثبیت کرده‌اید و با عمیق‌ترین و خالص‌ترین دوست داشتن‌هایی که یک فرد می‌تواند تجربه کند، در من گره خورده‌اید؛ حسی را که نسبت به شما دارم، فهمیده‌اید و شاید به همین خاطر است که نامه‌هایم را پاسخ نمی‌دهید. اما اگر گمان کرده‌اید که من از پای می‌نشینم و این گیاهی را که مهر شما در دلم کاشته است فراموش می‌کنم، نه اینکه اشتباه می‌کنید، بلکه باید بگویم که من شما را می‌خواهم، بیشتر از همیشه و نزدیکتر از هر انسان دیگری. اینکه ببینمتان و در فرصتی در آغوشتان بگیرم و به شما چنان نزدیک شوم که گرمای تنتان یخ درون وجودم را ذوب کند، نباید فقط رویایی باشد که به یک خواب دم صبح و یا یک خیال بعد از مستی بماند، بلکه این تصویری است از آینده‌ای نزدیک که روز به روز در ذهنم بیشتر رنگ می‌گیرد و حواس مرا بیشتر به خودش درگیر می‌کند. اینکه بگویم شما زنی هستید اثیری که در پیرامون هوشیاری من دلربایی را مقدم بر تمام کارهایتان قرار داده‌اید، شاید خالی از اغراق نباشد، لیکن وجود داشتن شما در واقعیت و داشتن تنی گرم و پر از طراوت و چشم‌هایی مست که همان احساس سرمستی را مادامی که انسان به آنها می‌نگرد در روح آدمی می‌دمد، هرگز هاله‌ای از ابهام و شک نیست بلکه خود، حقیقت وجود است.

خانم عزیز، کلمات هرگز گنجایش و ظرفیت این را نداشته‌اند که من بتوانم ذره‌ای از علاقه‌ای را که نسبت به شما داشته‌ام، برایتان در این نامه‌ها بازگو کنم، اما راه گریزی نیست. این کلمات تنها شاهد این ماجرا هستند که من بدون شما، هر لحظه‌ای که برایم می‌گذرد، دردناک و خالی از عطر است. بی‌رنگ است. سرد است و فقط آغوش گرم شما و بودن در کنار شماست که می‌تواند این لحظات را به حیات خود، باز گرداند.

خانم عزیز، دلهره‌ام همیشه این بوده و هست که این نامه‌ها به دستتان نرسند و یا در میانه‌ی راه گم شوند و ناخواسته این میل و نیازی که من به بودن با شما دارم را به دست باد بسپارد. یاد شما همیشه همراه من است.

به امید اینکه نامه‌ای از شما برایم بیاید ..

دوستتان دارم

جاناتان


قسمت بعد - نامه‌ی چهارم و پایان

  • یَحیَی

قسمت قبل - نامه‌ی اول


خب خانم عزیز. بگذارید تمام این مدتی که برایتان نامه ننوشته‌ام را و تمام این مدتی که در انتظار نامه‌تان بودم را و تمام دل گرفتگی و دل غنجه‌گی که در این مدت داشته‌ام را، همین ابتدا برایتان بگویم.

سلام.

خانم عزیز، اگر گمان کردید که برایم نامه ننویسید و فقط بسنده کنید به اینکه دیدارتان را در کافه، و آن هم به مدت محدود داشته باشم، میلم به شما کم خواهد شد و یا یک طوری می‌شود که حتی ندیدنتان مسیر مرا برای نزدیک شدن و دوست داشتنتان عوض کند، اشتباه می‌کنید. بگذارید قدری از خودم برایتان بگویم. از اوضاع و احوال و کارهایم. می‌خواهم برایتان درد دل کنم و بگویم که در خلال این همه نابهنجاری که گریبانم را گرفته است، هرگز میلم به نوشتن برای شما و مجسم کردن شما هنگامی که نامه را از پستچی می‌گیرید و صبر نمی‌کنید تا پستچی برود و در را ببندید. سریع نامه را از کنار باز می‌کنید تا بخوانید که چطور شما را با کلماتم در آغوش می‌گیرم و چطور می‌خواهم که هر چه سریعتر به اتاق خوابتان بروید و روی تخت دراز بکشید تا من از اینجا، از اتاقم، از پشت میزم بوی عطرتان را احساس کنم و جوراب طوری نازک بلندتان را که با عجله پوشیده‌اید تا پستچی مبادا که برود و شما نامه‌ام را دریافت نکرده باشید، از پایتان در آورم و تن بلوری تازه تان را آرام آرام نوازش کنم.

خانم عزیز، از دیروز برایتان می‌گویم. در کتابخانه بودیم. دوستانم بودند و اساتید هم بودند. بحث بالا نگرفته بود، اما من در ذهنم می‌خواستم که بالا گرفته باشد. اما اینطور نشده بود. بعد با خودم گفتم که برایتان بنویسم که :" از یک جلسه‌ی سختی آمده بودم خانه. از یک آشفتگی آزار دهنده و بی قید و شرط. از یک اتاقی که شبیه اتاق‌های اعتراف بود. باید از نوشته‌هایم دفاع می‌کردم. از عقایدم. از آنچه دانسته بودم. از آنچه با گوشت و پوست و استخوان درکش کرده بودم، باید دفاع می‌کردم. متهم بودم، اما کاملاً تفهیم اتهام نشده بودم. می‌گفتند دچار یک misunderstanding of fundamental phenomenological problems شده‌ام. اما من کاملاً تکذیب کرده بودم. من دچار این خصلت نشده‌ بودم بلکه خود همین‌هایی که به قولی حالا پروفسور هستند، دچار این بیماری مسری شده‌اند. نشده‌اند، بوده‌اند. درکشان از مفاهیم کم است. اصلاً بی‌دلیل است. اصلاً معلوم نیست آمده‌اند و نشسته‌اند پشت یک میزی، که چکار کنند. اصلاً می‌آیند و حرف می‌زنند که چکار کنند." و این را در کتابخانه در میان جمعی که بحثشان آنقدر کسل کننده بود که به هیچ کارم نیامد، نوشتم تا اوضاع را زنده برایتان گفته باشم.

برایتان نوشتم. فکر کردم خالی شده باشم و بعد تصور کردم که شما نامه‌ام را به سینه‌تان بچسبانید و در دل به من افتخار کنید که اینقدر مقاومت از خودم نشان داده‌ام. می‌دانم حالا که نامه‌ام را می‌خوانید، اشک از گونه‌هایتان روان شده و دوست داشتید کنار من بودید.

خانم عزیز، بعد از اینهمه اتهام و خستگی‌ای که در کلاف‌های عضلاتم بهم گره خورده‌اند و فقط دست ناز و دوست‌داشتنی شما می‌تواند این عقده‌های عمیق را بگشاید، حالا که دارم برایتان این دردها را در کلمات می‌گنجانم. تازه آمده‌ام خانه. غذای این سگ را داده‌ام و برای خودم چای درست کرده‌ام. همیشه برای خودم چای درست می‌کنم.

جای شما همیشه در فواصلی که چای ریخته‌ام برای خودم، به وفور خالی است. بخار چای که بلند می‌شود و در هوا محو می‌پراکند، صورتتان را با آن شرر و زیبایی در مقابلم به تصویر می‌کشد. چشم‌های شما که شبیه منشور الماس، انعکاس نور را در من می‌دمد و ابروهای نازک قوس‌دار که گویی آفریده شده‌اند تا آدم را با خودشان بکشند و لب‌های قرمز درشت که مرا دعوت می‌کنند. خانم عزیز دوست دارم شما را به اسم کوچک صدا کنم. اما نمی‌توانم به خودم این اجازه را بدهم. باز باید بگویم خانم عزیز. عذر مرا بپذیرید. در این پاکت یک کاغذ دیگری هم گذاشته‌ام. برای شما. اختصاصاً برای شما. برایم نامه بنویسید. من احساس شما را نسبت به خودم کاملاً درک می‌کنم و دوستتان دارم.

دوستدار شما

جاناتان


قسمت بعد - نامه‌ی سوم


  • یَحیَی

نامه‌هایی به خانم عزیز - داستانی در چهار نامه


خانم عزیز سلام؛

مدتی است که با خودم بر سر شما درگیر شده‌ام و هنوز جواب قانع کننده و یا تصویر درستی که حاکی از تمایل باشد، برایم روشن نشده است. لیکن باید بگویم، اولین بار دیدمتان درست بخاطرم هست. ظهر یک روز بارانی بود، که شما را در ورودی درب ساختمانی که به آنجا رفت و آمد داشتید، دیدم. کمی ناراحت بنظر می‌رسیدید. گویی کارتان درست نشده بود و در صدد بودید که آن را به هر طریقی که شده به انجام برسانید. شما را بواسطه دوستم دورادور می‌شناختم. اما آن روز دیگر با همدیگر کمی گفتیم و شنیدیم. بعد باران تند شد و من شما را ترک کردم. آن زمان شما تنها یک دوست برای من قلمداد می‌شدید. خانمی که تازه از نزدیک دیده بودمشان و همین.

لیکن اولین باری که فکرم را بطور جدی به خود درگیر کردید، زمانی بود که با شما در کافه نشسته بودیم و چای می‌نوشیدیم. آن موقع هیچ وقت تصور نمی‌کردم که روزهای آتی ماجرا را برایم چنین رقم بزنند. آن روز زودتر از موعد گذشت و من که در صدد بودم که برای ادامه تحقیقاتم به کتابخانه‌ی بریتانیکا بروم، از تصمیمم منصرف شدم و زمان را بیشتر با شما سپری کردم تا با کتاب ها.

از آن موقع به بعد بود که یک حسی در من شروع به گسترش کرد و من را به صرافت انداخت تا هر روز یا حداقل هر چند روز یک بار راجع به شما فکر کنم. این حس یک نمونه از احساس‌هایی بود که پیش از این می‌شناختم و البته دوست داشتنی هم بود. هر چقدر که روزها بیشتر سپری می‌شدند، این حس در من بیشتر منتشر می‌شد. حس جدیدی نبود، لیکن از آن جهت با دیگر احساس‌هایی که تجربه کرده بودم، متفاوت بود، که زمان گسترش‌اش بسیار آهسته بود و به تبع آن زمان ماندگاری‌اش بسیار طولانی‌تر. کم کم این حس در قلبم ریشه کرد و یادم می آید یک روز در طی یک ملاقاتی که با شما داشتم، نگاهم با نگاهتان گره خورد و دیگر متوجه نشدم که، اتفاقی که قصدش را نداشتم، افتاده است. بعد از ملاقات آن روز بود که دیگر یک بی‌تابی در درونم بوجود آمد و تا حالا نیز ادامه دارد.

خانم عزیز، این نامه‌ای را که برایتان نوشتم، بگذارید به حساب اولین نامه‌ای که می‌توانستم بنویسم. حالا اگر شما مایل هستید که نامه‌های بیشتری برایتان بنویسم، بایست که جواب نامه‌ام را بدهید. البته می‌دانم که مشغول کارهایتان هستید، لیکن احساس می‌کنم که شما می‌دانید که دوستتان دارم و البته، این را هم خوب می‌دانم که هر وقت مرا می‌بینید، قلبتان شروع به تپیدن می‌کند. این احساسی است که می‌توانم با تمام وجود درکش کنم.

خانم عزیز در اینکه مرا دوست دارید و همیشه مراقب رفتار و کارهای من هستید، شکی نیست، و در اینکه من هم شما را دوست دارم و اینکه شما ملکه‌ی زیبایی را می‌مانید که در قصر زشت این دنیایی گرفتار شده‌اید، هم هیچ شکی نیست. اما خانم عزیز برای گفتن اینکه ما همدیگر را دوست داریم، یک زبان مشترک لازم است و یک وقت بیشتری تا به شما بگویم که دوستتان دارم. این روزها جای خالی شما را در خانه ام احساس می‌کنم و این را هم باید اضافه کنم که وقتی شما را می‌بینم که از دور می‌آیید، شاید در ظاهر به روی خودم نیاورم و یا اینکه نخواهم احساس واقعی‌ام را به شما نشان بدهم.، لیکن می‌دانم که شما از چشم‌هایم می‌خوانید که چقدر مایلم دست هایتان را گرم در میان دست‌هایم بگیرم و احساستان کنم.

خانم عزیز، جواب نامه‌ام را با تفصیل بیشتر بدهید. می‌خواهم بیشتر راجع به شما بدانم و شاید شما هم حرف‌هایی دارید که نمی‌توانید رو در رو با من بگویید. منتظر نامه‌تان هستم.

دوستدار شما

جاناتان


قسمت بعد - نامه‌ی دوم

 

  • یَحیَی