ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۶ مطلب با موضوع «Love» ثبت شده است

در این باره که انسان چقدر می‌تواند طاقت بیاورد، می‌شود کمی گفت!

انسان آنقدر می‌تواند طاقت بیاورد که عاشق باشد. یعنی عشق به یک معبود یا معشوق می‌تواند در انسان نوعی طاقت بیافریند که سابق بر آن هرگز در زندگی‌اش دیده نشده است. به عبارتی اگر انسان بتواند عاشق بشود آنوقت طاقت می‌آورد. در جنگ‌های بزرگ تاریخ آنهایی که عاشق بودند، طاقت می‌آوردند. حال آنکه در آن میان، عاشق‌هایی جان می‌دادند. آنها هم طاقت آورده بودند.

وقتی از عشق صحبت می‌شود به ناگهان می‌بینیم که تمام حواس‌ها جمع می‌شود.

  • به چه؟
  • به آنچه انسان بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارد. پیوستن به جرگه‌ای! در خیل افرادی قرار گرفتن که خود را با دیگری به اشتراک می‌گذارند. آنها که خود را فدا می‌کنند و از تمام آن قصر عظیم و غیر قابل نفوذی که هر انسان دوست دارد برای خودش بسازد و در آن سلطنت کند، چشم می‌پوشند. 

درست گفتم. عاشق‌ها همان انسان‌ها هستند. حال هرچه عاشق در خیال ساده‌تر باشد، در واقعیتی که او را در بر گرفته ساده‌تر خواهد بود. و مگر نه که دختر‌های زیباتر از مرد‌های ساده‌تر بیشتر استقبال می‌کنند. دختر زیبا خودش را به مرد ساده‌تر می‌سپارد. آنها مردهای ساده‌تر را بیشتر دوست دارند. 

  • چرا؟
  • زیرا مردهای ساده‌تر بیشتر عاشق‌اند. 

می‌خواهم این را بگویم که اگر گل‌های شما برای همسرانتان کافی نیست، به این خاطر است که هنوز ساده عاشق آنها نیستید. هنوز ساده با عشق به سراغ آنها نرفته‌اید و هنوز ..

مردِ ساده همیشه در نظر همه عاشق‌تر به حساب می‌آید.

بعد بدون مقدمه نوعی از حرارت همراه با کمی فشار بر قلب می‌نشیند و دختر لب‌هایش کمی می‌لرزد. این را فقط مرد ساده می‌بیند.

حتی او سینه‌ی دختر را می‌بیند که از هیجان بالا و پایین می‌رود.

  • چکار کند؟
  • سوالی می‌پرسید! مگر کاری غیر از عشق ورزیدن می‌توان در قبال دختر انجام داد؟ آن را خدا اینطور ترتیب داده است که به دختر‌های زیبا بیشتر عشق ورزیده شود. همان‌هایی که زیبایی‌شان را از ایمان آورده‌اند. مگر دختر زیبایی که ایمان ندارد هم داریم؟! من هم می‌گویم که نداریم. حتی فکر نمی‌کنم که زیبایی از جایی غیر از ایمان به انسان برسد. 

باز هم صحبت از گل و لبان تازه به میان آمده است. صحبت از دنیایی که انسان در انتظار آن روز را شب می‌کند. صحبت از وعده‌ای که خداوند داد تا بهترینش را به انسان داده باشد. آنچه برای انسان غایت است. همسرانی پاکیزه در کنار .. و چه کسی می‌تواند کلام خداوند را نادرست بخواند؟! مگر آنکه دیوانه‌ای بیش نباشد.!

کار به اینجا ختم می‌شود که انسان عاشق در آخر با خدایش ملاقات می‌کند و این چندان دور نیست که خدایش را عاشقانه بنگرد و از آن همسران پاکیزه زیبارویی برگزیند.

تا اینجا و تا این حد انسان می‌تواند طاقت بیارورد. تا جایی که عشق نصیبش می‌کند. تا دختری، تا معبودی، تا عشق، تا ایمان ..

انسان تا اینجا طاقت می‌آورد.

  • یَحیَی

انسان در ابتدا ساکن کوه‌ها و دره‌ها و دشت‌ها بود. راه‌ها را ساخت و زمین‌های بایر و کویرها را آباد کرد. او زمین را ارث پدرش می‌دانست و با این حال همواره عشق می‌ورزید. او زیاد عاشق شد و، و بعد در زمان کوتاهی با مفهوم درد آشنا شد. دردی حاصل از هدیه‌ای بنام عشق  ..

اما آنچه او به نام درد می‌‌شناخت هویتی خالی از بُعد بود. دردِ او جمله بود. زبان بود. بیان آنچه از نگاه بر قلبش سنگینی می‌کرد. و مرد به زودی دریافت که برای ساکت کردن دردهایش به زن نیاز دارد. زن محرم او می‌شد. زن تنها حضور دلگرم کننده برای مرد بود. زن مرد را دوست داشت و به او بیشتر از هر کس دیگری وابسته شد. زن تمام زیبایی‌های هستی را در خودش جمع کرده بود تا دردهای مرد را تسکین بدهد. زن حقیقتی لازم برای زندگی بود.

مردهای زیادی در کنار او آرام گرفتند و سالیان درازی گذشت. احوال خوب بود. زن و مرد عاشق هم بودند. آنها به هم معنا ‌دادند تا اینکه روزی قصه‌ی تازه‌ای شروع شد.

یک روز که خورشید می‌خواست بر زمین بوسه بریزد و او را آرام در تخت مدورش در آغوش بگیرد، یک مرد بیدار بود. او هنوز زنی را ندیده بود. او سال‌های سال را در کوه‌ها و دشت‌های پهناور گذرانده بود تا روزی از توکل حالتی به سراغش بیاید. او درس نخوانده بود اما چشم داشت و بیشتر از هر مرد دیگری جهان را دیده بود. آن صبح بویی به مشامش رسیده بود. بوی زن ..

چشم‌هایش چیزهای دیگری می‌دید یا چه!

  • خدا در زمین راه می‌رود، می‌گویی؟

مرد با خودش زمزمه سر داد. نه اینکه خدا را نمی‌شناخت بلکه او را حتماً و حتی شاید خیلی از نزدیک دیده بود.

می‌گفت اگر اتفاقی بیافتد حتماً اتفاق خوبی است. من سال‌ها این لحظه را در خواب دیده‌ام. آن چیز عجیب که از دور می‌آید را، همان را دیده‌ام. آمدنش آسمان را تکان می‌دهد.

خب او یک زن بود. تازه و سر به بیابان نهاده. چه می‌شد. هنوز داستان‌های شاهزاده‌ها نقل نمی‌شد، یا در این صورت مرد از آنها خبری نداشت. او دختر پادشاه نبود، فقط یک زن بود.

قلب مرد می‌تپید و دوست داشت با خودش حرف بزند. حرف‌هایی آنقدر بلند که به آسمان برسد، حتی به ماه و چیزی را در فضا به حرکت در آورد. مرد، ضمخت و با قلبی سنگین نشست و نظاره کرد.

آنکه نزدیک می‌شد پاره‌ای از آسمان بود. زن ..

هبوطی که بر مرد منتظر نازل می‌شد. حالا همه چیز تغییر می‌کرد. خدا می‌گفت: «ای مرد، این هدیه‌ای است از جانب من، باشد که رستگار شوی.»

کسی جز مرد آن زن را ندیده بود. او را تنها برای مرد آفریده بودند.

حالا مرد را برای که؟

مرد را برای او آفریده بودند، اما زن چندان به این ماجرا توجه نمی‌کرد. زن به مرد عشق می‌ورزید. پاسخ این عشق را مرد باید به تمامی می‌داد. رویاهایی خلق شد. مرد آن را که می‌خواست یافته بود و حالا خدا را از همه بابت شکر می‌کرد.

 

  • یَحیَی

زیر لب آواز می‌خواندم و فکر می‌کردم؛ سرما سبب می‌شد که گهگاه برخیزم و کمی راه بروم. 

ساعت‌ها می‌گذشت، هوا تاریک می‌شد، خیلی عاشق بودم، سر برهنه راه می‌رفتم، به ستاره‌ها اجازه می‌دادم نگاهشان از من بگذرد.
پیش می‌آمد که وقتی به انبار بر می‌گردم گریندهوزن بپرسد: «خیلی از شب گذشته؟»
و در جوابش می‌گفتم: «ساعت یازده است.»
حال آن که ساعت دو، حتی سه‌ی بعد از نیمه شب بود.
- می‌بینی که وقت خواب است، نه؟ آه، خدای من! بیدار کردن دیگران وقتی آنها غرق خوابند!
گریندهوزن از این پهلو به پهلوی دیگر می‌غلتید و در یک چشم به هم زدن دوباره به خواب می‌رفت. این برایش مسأله‌ای نبود.
ولی وای! وقتی مردی که پا از دایره‌ی جوانی بیرون گذاشته است عاشق شود، چقدر خنده‌دار می‌شود!... و مرا باش که می‌خواستم ثابت کنم که می‌توان به آرامش و خیال راحت دست یافت!
از کتاب «زیر ستاره‌ی پاییزی»
نوشته‌ی: کنوت هامسون
ترجمه‌ی: قاسم صُنعوی

  • یَحیَی

آری عشق چیست؟ نسیمی که در میان گل‌ها می‌وزد؟ ... آه! نه، تابندگیِ طلایی رنگی که خون را درمی‌نوردد. عشق، نوایی گرم و شیطانی است که حتی دل سالخوردگان را به تپش در می‌آورد. عشق چون گل مینایی است که با رسیدن شب کاملاً گشوده می‌شود و شقایقی است که دَمی آن را فرو می‌بندد و کم‌ترین تماس سبب نابودی‌اش می‌شود.
عشق چنین است.
مردی را نرم می‌کند، او را دوباره بر سرِ پا می‌دارد تا بار دیگر خانه خرابش کند؛ امروز مرا دوست دارد، فردا تو را، و شب بعد شاید دیگری را، ناپایداری‌اش چنین است. اما می‌تواند چون مهری ناشکستنی نیز پایدار بماند، چون شعله‌ای مداوم تا لحظه‌ی نهایت بسوزاند، زیرا بسیار جاودانه است. به راستی عشق چگونه است؟
آه! عشق شبی تابستانی است که آسمانی پر ستاره و زمینی عطرآگین دارد. ولی از چه رو سبب می‌شود که جوان راه‌های پنهانی را در پیش گیرد و از چه رو مرد پیر را بر آن می‌دارد که در اتاق خود، در کنج انزوا قد برافرازد؟ آه! عشق قلب انسان‌ها را به قارچ‌زاری، به باغی پربار و گستاخ بدل می‌کند که در آن قارچ‌های مرموز بی‌شرم می‌روید.
آیا به همین دلیل نیست که راهب، شب هنگام، آهسته از باغ‌های در بسته می‌لغزد و به پنجره‌های زنان خفته چشم می‌چسباند؟ آیا عشق نیست که زنان تارک‌دنیا را در دنیای جنون غوطه‌ور می‌کند و عقل از شاهزاده خانم‌ها می‌رباید؟ عشق است که سرِ شاه را چنان خم می‌کند که موهایش گرد و غبار را بروبد. و او در همان حال که کلمات بی‌شرمانه زمزمه می‌کند، می‌خندد و زبان‌درازی می‌کند.
عشق چنین است!
نه، نه، عشقِ دیگری هم هست که در دنیا نظیری به خود نمی‌شناسد. این عشق در یک شب بهاری، زمانی که تازه جوانی دو چشم، آری دو چشم، دیده است بر زمین ظاهر شده.
تازه جوان به این دو دیده که به چشمان او خیره شده‌اند نگاه دوخته است. لبانی را بوسیده است و دو اشعه‌ی متقاطع، در دلش، به خورشیدی درخشان و رو به سوی ستارگان، بدل شده است. تازه جوان در میان دو بازو افتاده است و در سراسر دنیا دیگر چیزی نشنیده است.
عشق، نخستین سخن خداوند است. نخستین فکری است که از سرش گذشته است. هنگامی که گفته: «روشنایی باشد»، عشق زاده شده است. و هرچه که او آفریده، بسیار خوب بوده است و او نخواسته چیزی را تغییر دهد. و عشق منشاء جهان و ارباب دنیا بوده است.
آری، تمام راه‌ها سرشار از گل و خون هستند، گل و خون.

..

برگرفته از کتاب «ویکتوریا»
نوشته‌ی کنوت هامسون

  • یَحیَی

..

Ich denke dein, wenn mir der Sonne Schimmer

Vom Meere strahlt;

Ich denke dein, wenn sich des Mondes Flimmer

In Quellen malt.

Ich sehe dich, wenn auf dem fernen Wege

Der Staub sich hebt;

In tiefer Nacht, wenn auf dem schmalen Stege

Der Wand rer bebt.

Ich höre dich, wenn dort mit dumpfem Rauschen

Die Welle steigt;

Im stillen Haine geh ich oft zu lauschen,

Wenn alles schweigt.

Ich bin bei dir, du seist auch noch so ferne,

Du bist mir nah!

Die Sonne sinkt, bald leuchten mir die Sterne.

O, wärst du da!

- Johan Wolfgang von Goethe

 

  • یَحیَی

Erotic love and marriage are really just a deeper corroboration of self-love, with two people involved in self-love. That is exactly why married people become so content, prosper so vegetatively for pure love is not adapted to worldly life in the way self-love is. The lonely person therefore lacks self-love, which married people express by saying that person is selfish, since married people assume that marriage is love.

Self-Love 47 VIII I A I90 - S. Kierkegaard.

  • یَحیَی