ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

فاوست (با یک دسته کلید و یک چراغ، مقابل یک در کوچک آهنی) :
حس می‌کنم که لرزه‌ای نامعتاد آهسته بر من مستولی می‌شود. همه‌ی مصیبت بشری روی سرم سنگینی می‌کند. اینجا! این دیوارهای قطورِ نمناک... جایی که او در آن بسر می‌برد... و گناهش یک لغزش دلنشین بود! فاوست، تو از نزدیک شدن به او بر خود می‌لرزی! می‌ترسی دوباره ببینیش! ده، برو تو! کم جرئتیِ تو لحظه‌ی شکنجه‌اش را نزدیک‌تر می‌کند.
(کلید را در سوراخ در می‌چرخاند. درون سیاهچال آواز می‌خوانند:)
آن پدر ناکسم بود
که سرم را برید؛
مادر بدکاره‌ام بود
که مرا خورد.
و آن دیوانه، خواهر کوچکم،
استخوان‌های مرا در جایی
نمور و سخت انداخت،
و من پرنده‌ی قشنگی شدم که پرواز می‌کنم،
پر! پر! پر!
فاوست (در را باز می‌کند) :
حدس نمی‌زند که دلدارش گوش به او دارد و جلینگ جلینگ زنجیرها و خس خس کاه زیراندازش را می‌شنود. (به درون می‌رود.)
مارگریت :
افسوس! افسوس! دارند می‌آیند. چه تلخ است مرگ!
فاوست :
هیس! آرام! آمده‌ام نجاتت بدهم.
مارگریت (کش‌کشان، خود را به او می‌رساند) :
تو آیا یک مرد هستی؟ بر بدبختی‌ام دل خواهی سوزاند.
فاوست :
داد و بیدادت زندان‌بان‌ها را بیدار می‌کند. (دست به زنجیرها می‌برد که بازش کند.)
مارگریت :
جلاد! این تسلط تو را بر من که به تو داده است؟ آمده‌ای پی من، حالا، در این نیمه شب! رحم کن و بگذار زنده باشم! مگر فردا، اول صبح، به اندازه‌ی کافی زود نیست؟ (بر می‌خیزد) آخر، من خیلی جوانم، خیلی جوان، و به این زودی باید بمیرم! من زیبا هم بودم، همین باعث شد که از دست بروم. دلدار در کنارم بود. اکنون او بسیار دور است. تاجِ دوشیزگی‌ام از سرم کنده و گل‌هایش پراکنده شد... این قدر با خشونت مرا نگیر! از من بگذر! مگر من به تو چه کرده‌ام؟ دلت را بر اشک‌های من سخت نگردان: من در تمام عمرم تو را ندیده‌ام.
فاوست :
آیا خواهم توانست این منظره‌ی دردآلود را تاب بیاورم؟
مارگریت :
من کاملاً در چنگ توام؛ ولی بگذار باز به بچه‌ام شیر بدهم. تمام شب او را روی قلبم فشرده‌ام؛ کمی پیش او را از من گرفته‌اند تا دلم را خون کنند، و حالا می‌گویند من او را کشته‌ام. دیگر خنده و شادی‌ام هرگز به من باز برگردانده نخواهد شد. مردم درباره‌ی من شعرهایی می‌خوانند! این کارشان بد است. یک قصه‌ی قدیمی هست که همین‌جور ختم می‌شود. آن‌ها به چه چیزی می‌خواهند کنایه بزنند؟
فاوست (خود را به پای او می‌اندازد) :
دلداده‌ات در پای تو است، می‌کوشد زنجیرهای دردآورت را باز کند.
مارگریت (خود نیز زانو می‌زند) :
اوه! آها، زانو بزنیم و از ارواح مقدس شفاعت بخواهیم! ببین، زیر آن پله‌ها، در آستانه‌ی آن در... آنجاست که دوزخ در جوشش است! و روح خبیث با دندان غروچه‌های ترسناکش... چه همهمه‌ای راه انداخته است!
فاوست (بلندتر) :
مارگریت! مارگریت!
مارگریت (دقیق‌تر می‌شود) :
این صدای دوست من بود! (از جا می‌جهد. زنجیرها می‌افتند.) کجاست؟ شنیدم که مرا صدا می‌زد. من آزادم. هیچ‌کس نمی‌تواند نگهم بدارد، می‌خواهم به آغوشش پرواز کنم، سرم را روی سینه‌اش بگذارم! صدا زد مارگریت، او آنجا بود، در آستانه‌ی در. از میان زوزه‌ها و غلغله‌ی جهنم، از خلال دندان غروچه‌ها و خنده‌های شیاطین، صدای او را شناختم، صدای نرم و گرامی او را!
فاوست :
خود من هستم.
مارگریت :
تویی! باز هم بگو! (او را در بر می‌گیرد و به خود می‌فشارد) این اوست! اوست! دیگر دردهایم کجا هستند؟ دلهره‌های زندان کجا هستند؟... این خودِ تویی! آمده‌ای نجاتم بدهی... من نجات یافته‌ام! - این آن کوچه‌ای است که نخستین بار دیدمت! این هم باغی است که مارت و من در آن منتظرت بودیم.
فاوست (می‌کوشد که او را با خود بکشد) :
بیا! با من بیا!
مارگریت :
اوه! بمان! باز هم بمان!... چقدر دوست دارم جایی که تو هستی باشم! (فاوست را می‌بوسد.)
فاوست :
عجله کن! یک لحظه هم تاخیر برای ما گران تمام خواهد شد.
مارگریت :
چه! تو دیگر نمی‌توانی مرا ببوسی؟ دوست من، در این مدت بسیار کمی که ترکم کرده‌ای بوسیدن مرا از یاد بُرده‌ای؟ چرا من در میان بازوان تو این قدر در اضطرابم؟... و حال آن که پیش از این یک سخن تو، یک نگاه تو، سراسر آسمان را به رویم باز می‌کرد و تو در آغوش خودت چنان فشارم می‌دادی که می‌خواستی خفه‌ام کنی. ببوس مرا، یا من خودم می‌بوسمت. (فاوست را می بوسد) آه! خدایا! لبهایت سرد است، حرکت ندارد. آن عشق تو، کجا گذاشتیش؟ چه کسی آن را از من ربود؟ (از او رو بر می‌گرداند.)
فاوست :
بیا! دنبالم بیا! دلبر نازنینم، شجاع باش! من در عشق تو به هزار آتش می‌سوزم.
مارگریت (چشم بر او می‌دوزد) :
به راستی آیا این تویی؟ درست مطمئنی که خودتی؟
فاوست :
منم! بیا، ده!
مارگریت :
تو زنجیرهایم را باز می‌کنی، مرا بر سینه‌ات می‌فشاری... چگونه است که با وحشت و بیزاری از من رو بر نمی‌گردانی؟ و آیا به راستی می‌دانی، دوست من، هیچ می‌دانی چه کسی را آزاد می‌کنی؟
فاوست :
بیا! بیا! تاریکی غلیظ شب دارد رنگ می‌بازد.
•••

ترجمه: م. ا. به آذین
ادامه دارد ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی