ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانی در سه فصل» ثبت شده است

رمان "اَدِلْ" (داستانی در فصل آخر) ادامه‌ی با فاصله‌ی رمان اول بنام "کافه اگزیستانس" (داستانی در سه فصل)؛ ماجرای معلم جوانی است که بعد از اتفاقاتی که در ایران و کافه اگزیستانس از سر می‌گذارند و بعد از آشنایی‌ کوتاه مدتش با دکتر ابراهیمی رمانی با نام "کافه اگزیستانس" می‌نویسد و سپس راهی هندوستان می‌شود تا روی رمان دیگری کار کند. در جنگل کنار یکی از سواحل جنوب غربی هند، کلبه‌ای می‌گیرد و ..

متن زیر قسمتی از آخر فصل اول رمان است:

...


شب به رستوران ساحلی رفت، اما آن موقع با قبل از ظهر خیلی فرق می‌کرد. مَرد‌هایِ دِه می‌آمدند و روی نیمکت‌های چوبیِ یکسره می‌نشستند و با صدای بلند که گاهی کم و زیاد می‌شد، گپ می‌زدند. آبجو می‌نوشیدند و قلیان می‌کشیدند و فارغ از تمام مسایلی که در جهان اتفاق می‌افتاد، شب را به صبح می‌رساندند. البته شب‌های یکشنبه هم رستوران باز بود، اما زودتر می‌بست تا اهالیِ دِه، بتوانند فردا صبح برای عبادت به کلیسای قدیمی بروند.

٬٬رستورانِ بادهای شرقی٬٬ این را روی تابلوی کوچکی که بیرون در آویزان بود، با گچ سفید نوشته بودند. در منوی رستوران دو غذای عجیب و متفاوت، مورد علاقه‌ی جوان‌هایِ ده بود. دردِ زمان و درمانِ دردِ زمان.

اولی چیزی شبیه پوره‌ی سیب‌زمینی اما قهوه‌ای تیره با ادویه بسیار خوش‌بو و غلیظ و دومی شرابی قرمز رنگ که رنگش هوش از سر آدم می‌پراند. اولی را می‌خوردند و حالت‌هایی دست می‌داد و دومی تمام آن حالت‌ها را از بین می‌برد. یونس در این یک سال به هیچ‌کدام لب نزده بود. سیگار را ترک کرده بود و دیگر به هیچ ماده‌ی مسکّنی هم چشم نداشت. البته همیشه به این دو گزینه با دیده‌ی بدبینی نگاه کرده بود.

آنشب وسوسه‌ای دست داد، اما باز هم لب نزد. شامش را خورد و به کلبه رفت. کلبه‌اش جایی میان جنگل مجاور بود که شب‌ها رطوبت دریا به آن می‌خزید و عرق سردی بر بدنش می‌نشست. تا پاسی از شب بیدار بود تا شاید معجونی بی‌رنگ از جایی جادویی در میان مغزش نشأت بگیرد و بیرون بیاید و آنقدر دوام داشته باشد تا روی کاغذ بریزد و رنگی به آن بدهد.

آنشب بدون کوچکترین درنگی الهام دست می‌داد و تا به کاغذ می‌رسید، بخار می‌شد. صداهای موهومی از سراسر اقیانوس می‌آمد و نور ماه را در سطح آب می‌پراکند. جنگل از سطح آب بالاتر بود و یونس می‌توانست شب‌ها از پنجره‌ی کلبه‌اش، سطحِ آبیِ تیره‌یِ دریا را ببیند.

پنجره را باز گذاشته بود که آن ٬٬دو چشم٬٬ پیدایشان شد و احساساتش را به بازی گرفتند. همان چشم‌های عسلی‌ای که به جریان خون در رگ‌هایش، گرمای زایدالوصفی می‌دادند و آن را به حرکت می‌انداختند. زیبا و درخشان و خمار با حالتی افسونگر!

در سراسر کلبه می‌چرخیدند و با نگاه‌های رازآلود، گاهی در را و گاهی صندلی پشت میز را نشان می‌دادند.

یونس گفت: «باز هم آمدید؟! خوشحال شدم که دوباره دیدمتان!» و ادامه داد.

- شما اینجا چکار می‌کنید!؟

چشم‌ها نگاهشان را پایین انداختند و طوری که ناراحت شده باشند، غمی در آن‌ها دمید. اما آنها تنها دو چشم بودند.

- من؟! من روی رمان دیگری کار می‌کنم. البته فرصت نشد به شما بگویم. آخرین باری که آمدید درست یک ماه پیش بود. دستم برای اینکه روی کاغذ بلغزد، ‌به گرما احتیاج دارد و آن را از چشم‌های مطلقاً زیبای شما می‌گیرد. اجازه می‌دید حرفی بزنم؟

دو چشم ابرویی بالا انداختند و به حالت شیطنت‌آمیزی از پنجره‌ی رو به اقیانوس بیرون رفتند و تکه‌ای از قلب یونس را که جدا شده بود، با خود بُردند.

آه از نهادش بیرون جهید و مثل شهابی خودش را به پنجره کوبید تا از آن بیرون بپرد و دنباله‌ی تکه‌ی جدا شده‌ی قلبش را بگیرد. اما تنها شیشه شکست و صورتش را زخمی کرد. بعد روی لبه‌ی میز نشست. چشم‌ها از پنجره‌ی دیگر کلبه که رو به جنگل باز می‌شد، داخل آمدند و با حالت‌های مختلفی خندیدند و بعد ناراحتی خودشان را نشان دادند. آنها بی‌مهابا شاد بودند.

- اجازه بدهید در حضور شما جسارت بخرج بدهم و بگویم. شما قلب من را پاره می‌کنید! چرا با من حرف نمی‌زنید؟ فقط گاهی می‌آیید و یک تکه از قلبم را برمی‌دارید و می‌روید. آخر به من هم فکر کنید. قلب من همین روز‌هاست که دیگر تمام شود. ..

چشم‌ها ناراحت شدند و اخم کردند و طوری که هر لحظه خودشان را دورتر کنند، عقب عقب به سمت در رفتند تا محو شدند. یونس سریع بلند شد و در را باز کرد. اما آن چشم‌ها دیگر در انبوهی سیاه جنگل ناپدید شده بودند.




  • یَحیَی

نامه‌هایی به خانم عزیز - داستانی در چهار نامه


خانم عزیز سلام؛

مدتی است که با خودم بر سر شما درگیر شده‌ام و هنوز جواب قانع کننده و یا تصویر درستی که حاکی از تمایل باشد، برایم روشن نشده است. لیکن باید بگویم، اولین بار دیدمتان درست بخاطرم هست. ظهر یک روز بارانی بود، که شما را در ورودی درب ساختمانی که به آنجا رفت و آمد داشتید، دیدم. کمی ناراحت بنظر می‌رسیدید. گویی کارتان درست نشده بود و در صدد بودید که آن را به هر طریقی که شده به انجام برسانید. شما را بواسطه دوستم دورادور می‌شناختم. اما آن روز دیگر با همدیگر کمی گفتیم و شنیدیم. بعد باران تند شد و من شما را ترک کردم. آن زمان شما تنها یک دوست برای من قلمداد می‌شدید. خانمی که تازه از نزدیک دیده بودمشان و همین.

لیکن اولین باری که فکرم را بطور جدی به خود درگیر کردید، زمانی بود که با شما در کافه نشسته بودیم و چای می‌نوشیدیم. آن موقع هیچ وقت تصور نمی‌کردم که روزهای آتی ماجرا را برایم چنین رقم بزنند. آن روز زودتر از موعد گذشت و من که در صدد بودم که برای ادامه تحقیقاتم به کتابخانه‌ی بریتانیکا بروم، از تصمیمم منصرف شدم و زمان را بیشتر با شما سپری کردم تا با کتاب ها.

از آن موقع به بعد بود که یک حسی در من شروع به گسترش کرد و من را به صرافت انداخت تا هر روز یا حداقل هر چند روز یک بار راجع به شما فکر کنم. این حس یک نمونه از احساس‌هایی بود که پیش از این می‌شناختم و البته دوست داشتنی هم بود. هر چقدر که روزها بیشتر سپری می‌شدند، این حس در من بیشتر منتشر می‌شد. حس جدیدی نبود، لیکن از آن جهت با دیگر احساس‌هایی که تجربه کرده بودم، متفاوت بود، که زمان گسترش‌اش بسیار آهسته بود و به تبع آن زمان ماندگاری‌اش بسیار طولانی‌تر. کم کم این حس در قلبم ریشه کرد و یادم می آید یک روز در طی یک ملاقاتی که با شما داشتم، نگاهم با نگاهتان گره خورد و دیگر متوجه نشدم که، اتفاقی که قصدش را نداشتم، افتاده است. بعد از ملاقات آن روز بود که دیگر یک بی‌تابی در درونم بوجود آمد و تا حالا نیز ادامه دارد.

خانم عزیز، این نامه‌ای را که برایتان نوشتم، بگذارید به حساب اولین نامه‌ای که می‌توانستم بنویسم. حالا اگر شما مایل هستید که نامه‌های بیشتری برایتان بنویسم، بایست که جواب نامه‌ام را بدهید. البته می‌دانم که مشغول کارهایتان هستید، لیکن احساس می‌کنم که شما می‌دانید که دوستتان دارم و البته، این را هم خوب می‌دانم که هر وقت مرا می‌بینید، قلبتان شروع به تپیدن می‌کند. این احساسی است که می‌توانم با تمام وجود درکش کنم.

خانم عزیز در اینکه مرا دوست دارید و همیشه مراقب رفتار و کارهای من هستید، شکی نیست، و در اینکه من هم شما را دوست دارم و اینکه شما ملکه‌ی زیبایی را می‌مانید که در قصر زشت این دنیایی گرفتار شده‌اید، هم هیچ شکی نیست. اما خانم عزیز برای گفتن اینکه ما همدیگر را دوست داریم، یک زبان مشترک لازم است و یک وقت بیشتری تا به شما بگویم که دوستتان دارم. این روزها جای خالی شما را در خانه ام احساس می‌کنم و این را هم باید اضافه کنم که وقتی شما را می‌بینم که از دور می‌آیید، شاید در ظاهر به روی خودم نیاورم و یا اینکه نخواهم احساس واقعی‌ام را به شما نشان بدهم.، لیکن می‌دانم که شما از چشم‌هایم می‌خوانید که چقدر مایلم دست هایتان را گرم در میان دست‌هایم بگیرم و احساستان کنم.

خانم عزیز، جواب نامه‌ام را با تفصیل بیشتر بدهید. می‌خواهم بیشتر راجع به شما بدانم و شاید شما هم حرف‌هایی دارید که نمی‌توانید رو در رو با من بگویید. منتظر نامه‌تان هستم.

دوستدار شما

جاناتان


قسمت بعد - نامه‌ی دوم

 

  • یَحیَی