رمان "اَدِلْ" (داستانی در فصل آخر) ادامهی با فاصلهی رمان اول بنام "کافه اگزیستانس" (داستانی در سه فصل)؛ ماجرای معلم جوانی است که بعد از اتفاقاتی که در ایران و کافه اگزیستانس از سر میگذارند و بعد از آشنایی کوتاه مدتش با دکتر ابراهیمی رمانی با نام "کافه اگزیستانس" مینویسد و سپس راهی هندوستان میشود تا روی رمان دیگری کار کند. در جنگل کنار یکی از سواحل جنوب غربی هند، کلبهای میگیرد و ..
متن زیر قسمتی از آخر فصل اول رمان است:
...
□
شب به رستوران ساحلی رفت، اما آن موقع با قبل از ظهر خیلی فرق میکرد. مَردهایِ دِه میآمدند و روی نیمکتهای چوبیِ یکسره مینشستند و با صدای بلند که گاهی کم و زیاد میشد، گپ میزدند. آبجو مینوشیدند و قلیان میکشیدند و فارغ از تمام مسایلی که در جهان اتفاق میافتاد، شب را به صبح میرساندند. البته شبهای یکشنبه هم رستوران باز بود، اما زودتر میبست تا اهالیِ دِه، بتوانند فردا صبح برای عبادت به کلیسای قدیمی بروند.
٬٬رستورانِ بادهای شرقی٬٬ این را روی تابلوی کوچکی که بیرون در آویزان بود، با گچ سفید نوشته بودند. در منوی رستوران دو غذای عجیب و متفاوت، مورد علاقهی جوانهایِ ده بود. دردِ زمان و درمانِ دردِ زمان.
اولی چیزی شبیه پورهی سیبزمینی اما قهوهای تیره با ادویه بسیار خوشبو و غلیظ و دومی شرابی قرمز رنگ که رنگش هوش از سر آدم میپراند. اولی را میخوردند و حالتهایی دست میداد و دومی تمام آن حالتها را از بین میبرد. یونس در این یک سال به هیچکدام لب نزده بود. سیگار را ترک کرده بود و دیگر به هیچ مادهی مسکّنی هم چشم نداشت. البته همیشه به این دو گزینه با دیدهی بدبینی نگاه کرده بود.
آنشب وسوسهای دست داد، اما باز هم لب نزد. شامش را خورد و به کلبه رفت. کلبهاش جایی میان جنگل مجاور بود که شبها رطوبت دریا به آن میخزید و عرق سردی بر بدنش مینشست. تا پاسی از شب بیدار بود تا شاید معجونی بیرنگ از جایی جادویی در میان مغزش نشأت بگیرد و بیرون بیاید و آنقدر دوام داشته باشد تا روی کاغذ بریزد و رنگی به آن بدهد.
آنشب بدون کوچکترین درنگی الهام دست میداد و تا به کاغذ میرسید، بخار میشد. صداهای موهومی از سراسر اقیانوس میآمد و نور ماه را در سطح آب میپراکند. جنگل از سطح آب بالاتر بود و یونس میتوانست شبها از پنجرهی کلبهاش، سطحِ آبیِ تیرهیِ دریا را ببیند.
پنجره را باز گذاشته بود که آن ٬٬دو چشم٬٬ پیدایشان شد و احساساتش را به بازی گرفتند. همان چشمهای عسلیای که به جریان خون در رگهایش، گرمای زایدالوصفی میدادند و آن را به حرکت میانداختند. زیبا و درخشان و خمار با حالتی افسونگر!
در سراسر کلبه میچرخیدند و با نگاههای رازآلود، گاهی در را و گاهی صندلی پشت میز را نشان میدادند.
یونس گفت: «باز هم آمدید؟! خوشحال شدم که دوباره دیدمتان!» و ادامه داد.
- شما اینجا چکار میکنید!؟
چشمها نگاهشان را پایین انداختند و طوری که ناراحت شده باشند، غمی در آنها دمید. اما آنها تنها دو چشم بودند.
- من؟! من روی رمان دیگری کار میکنم. البته فرصت نشد به شما بگویم. آخرین باری که آمدید درست یک ماه پیش بود. دستم برای اینکه روی کاغذ بلغزد، به گرما احتیاج دارد و آن را از چشمهای مطلقاً زیبای شما میگیرد. اجازه میدید حرفی بزنم؟
دو چشم ابرویی بالا انداختند و به حالت شیطنتآمیزی از پنجرهی رو به اقیانوس بیرون رفتند و تکهای از قلب یونس را که جدا شده بود، با خود بُردند.
آه از نهادش بیرون جهید و مثل شهابی خودش را به پنجره کوبید تا از آن بیرون بپرد و دنبالهی تکهی جدا شدهی قلبش را بگیرد. اما تنها شیشه شکست و صورتش را زخمی کرد. بعد روی لبهی میز نشست. چشمها از پنجرهی دیگر کلبه که رو به جنگل باز میشد، داخل آمدند و با حالتهای مختلفی خندیدند و بعد ناراحتی خودشان را نشان دادند. آنها بیمهابا شاد بودند.
- اجازه بدهید در حضور شما جسارت بخرج بدهم و بگویم. شما قلب من را پاره میکنید! چرا با من حرف نمیزنید؟ فقط گاهی میآیید و یک تکه از قلبم را برمیدارید و میروید. آخر به من هم فکر کنید. قلب من همین روزهاست که دیگر تمام شود. ..
چشمها ناراحت شدند و اخم کردند و طوری که هر لحظه خودشان را دورتر کنند، عقب عقب به سمت در رفتند تا محو شدند. یونس سریع بلند شد و در را باز کرد. اما آن چشمها دیگر در انبوهی سیاه جنگل ناپدید شده بودند.