ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۰ مطلب در جولای ۲۰۱۴ ثبت شده است

  • شبانه ها – قسمت یکم
.. و دیگر شب شده بود.
|| همیشه بوی چراغ علاءالدین اولین خصلتی بود که جلب توجه می کرد. اتاق سرد بود و طبق معمول همیشه چراغ روشن بود. شب ها، بی بی چراغ را روشن می کرد تا  گرم شویم، غذا را هم گاهی رویش می گذاشت. روزها اما غالباً چراغ خاموش بود. یک چراغ قدیمی بود که یک درجه ی غیر متعارف برای نشان دادن میزان نفت در پایه اش داشت و در طرف مقابل هم یک در کوچک بود که باز می کردند و با یک قیف بزرگ سبز رنگ نفت را سرازیر می کردند. 
آن شب هم از آن شب ها بود. آسمان مهتابی بود، لیکن مهتاب نبود. آنجا بی بی بود، اصغر بود، حمیرا بود و من بودم.
اصغر بچه سر راهی است، لیکن خودش از این موضوع هیچ نمی داند. سالها قبل در کودکی بی بی پیدایش کرده بود. آن موقع تقریباً هنوز سالش نشده بود ، اما حالا هفده سالش بود و می خواست برود خدمت نظام. خانه ی یک جایی بود دامنه ی کوه و تا ده پایین سه ربع راه داشت. یک ده دیگر هم بود که می گفتند ده بالا، پشت کوهِ آیلین. یک روزی تا به ده بالا راه بود.. ||
سیگارم را خاموش کردم و همانطور که دست نازکش را در دستهام گرفته بودم، به صورتش خیره ماندم. چقدر زمان زیادی گذشته بود. حالا دیگر شاید خوب حسش نمی کردم. انگار برای هم غریبه بودیم. سرش را آرام گذاشت روی پاهام و روی باقیمانده ی تخت دراز کشید و من هم عقب تر رفتم تا به تاج تخت تکیه کنم.
گفت: "خب، می گفتی"!
و منتظر ماند تا کلمات پشت سر هم از دهانم خارج شوند. اینها حرف های جدیدی بودند. اتفاقاتی که در این هشت سال هیچ وقت برایش نگفته بودم. یا برای اینکه لزومی نداشت که برایش گفته باشم.
|| آن شب ماه مثل باکره ای که دارد به خانه ی بخت می رود، می درخشید و از خودش >خواستن
اصغر رادیو کوچک جیبی اش را که داشت تنظیم می کرد، گذاشت روی گنجه و کتش پشمی اش را که دو سال پیش برایش از مشهد سوغات آورده بودم، از گیره ی در برداشت و روی دوشش گرفت. در را باز کرد و یک نگاهی دوباره به داخل انداخت تا مطمءن شود رادیو سر جایش است. بعد رفت. بوی آب گوشت بی بی اتاق را پر کرده بود. بی بی کنار سماور بود و استکانش را بر می داشت و یک لبی می زد و می گذاشت در نعلبکی و از گوشه ی پنجره ی کوچکی که به دامنه باز می شد، یا ماه را نگاه می کرد یا نمی دانم.
سگ پارس می کرد و حمیرا با همان چشم هاش که پلک هاش آنقدر زیبا بود که آدم دوست داشت نگاهش کند و باز هم نگاهشان کند و خیره بماند [تا مجسم کند دریا که آبی است و آسمان که آبی است، با تمام یاقوت های کبود، رنگشان را یکدفعه داده باشند به چشمهاش تا نگاهت کنند و تو دلت هُرری بریزد]. بعد نگاهش را که پس گرفت، تو را با خودش بیاورد تا اینجا، تا همین گوشه ای که نشسته بود و داشت لباس گرم می بافت، که زمستان نزدیک بود.
اصغر یک مدتی بود که رفته بود و هنوز بر نگشته بود. کسی یادش نبود، که سگ چرا هنوز پارس می کرد. گویی که همه مان در یک خوابی رفته بودیم. رادیوی جیبی خش خش می کرد. از درز پنجره هم باد هو می کشید. بی بی هنوز چایش را تمام نکرده بود. بی بی به دامنه نگاه می کرد یا نمی دانم. حمیرا میل های بافتی را تکان می داد. بلند شدم و رفتم سر گنجه. رادیو را خاموش کردم که ...||
روی تخت خوابش برده بود. معصوم و بی گناه. آغوشش گرم بود و از دست رفته بود. انگار که مدت هاست خوابش برده است. دیگر کلمات را از دهانم بیرون نریختم. دستم را از دستش کشیدم و پتو را از روی رانش که دامن تا بالاش آمده بود، گرفتم و آوردم تا سینه هاش. چراغ را خاموش کردم و برگشتم. خودم را زیر پتو بردم.
بستر گرم بود و خواب نزدیک بود. 
  • شبانه ها – قسمت دوم
"تازه آمده ام خانه. غذای این سگ را داده ام و برای خودم چای درست کرده ام. همیشه برای خودم چای درست می کنم.
حالا، من هم می خواهم بگویم، اصلاً می خواهند نوشته های مرا بخوانند یا نخوانند. فرقی برایم نمی کند. اما این اجالتاً یک حالتی نیست که برایم پیش آمده باشد و نیاز به نوشتن پیدا کرده باشم. اصلاً یک نیازی به نوشتن هم ندارم و برای سایه ام هم نمی نویسم، بلکه برای این است که بعداً مرا دچار عذاب وجدان نکنند. اینکه گفته باشم و بس. من از آن آدم هایی نیستم که شهرت یا پول یا مقام برایشان مهم است. به اندازه ی کافی و بیشتر از کافی، از این مواهب در زندگی برخوردار بوده ام.
برویم عقب تر.
از یک جلسه ی سختی آمده بودم خانه. از یک آشفتگی آزار دهنده و بی قید و شرط. از یک اتاقی که شبیه اتاق های اعتراف بود. باید از نوشته هایم دفاع می کردم. از عقایدم. از آنچه دانسته بودم. از آنچه با گوشت و پوست و استخوان درکش کرده بودم، باید دفاع می کردم. متهم بودم، اما کامل تفهیم اتهام نشده بودم. گفتند دچار یک misunderstanding of fundamental phenomenological problems شده ام. اما من کاملاً تکذیب کرده بودم. من دچار این خصلت نشده ام بلکه خود همین هایی که به قولی حالا پروفسور هستند، دچار این بیماری مسری شده اند. نشده اند، بوده اند. درکشان از مفاهیم کم است. اصلاً بی دلیل است. اصلاً معلوم نیست آمده اند و نشسته اند پشت یک میزی، که چکار کنند. اصلاً می آیند و حرف می زنند که چکار کنند.
بعد سیگار روشن کردم. دلیل دیگری که مکالمه ام را شکل می داد این بی نظمی حاکم بر اتاقم است. شلوغ است. کمی هم کثیف است. شکل موقر و اصیلش را از دست داده. دیروزبود یا پریروز، نه فکر می کنم پس پریروز بود که رخت هایم را خیس کردم و گذاشتم در تشت تا آب به زیر پوستشان بخزد. بهشان نفوذ کند. پاک است و خوب است و کافی است برای آنکه یک کثیفی را، یک عقیده ای را، یک بی نظمی ای را پاک کند.  لباس هایی را که سالهاست می پوشمشان. باهاشان یک پیوندی برقرار کرده ام. انگار با هم عجین شده باشیم. همین موضوع بود که در بند بند مفاصل نوشته هایم رسوخ کرد و حالتی شبیه به گناهِ نکرده به آنها داد. پریروزها اتاقم همینطور آشفته بود، اما هنوز اندکی دست و پا برایم مانده بود و شوق اینکه بروم و ترتیب آنها را بدهم. تمیزشان کنم. دستی به سر و گوششان بکشم. اما حالا بعد از این جلسه، دیگر دست پایی هم برایم نمانده است. دیگر شوقی هم نمانده است. "
دختر زیبا بود و می گفت: "ببین، اشکالی نیست. هر جایی که فکر می کنی باید بری، این کار رو بکن." بعد صبح شده بود که هر دو از اتاق بیرون می آمدیم.
می گفتم: "بیا یک کمی بیشتر با هم صحبت کنیم. شاید آمدیم و شد و من رفتم به روستای خودمان. همان دامنه و همان خانه. شاید هنوز آنجا هستند. همان روزها و شب ها. همان ماه که بی بی نگاه می کرد. همان اصغر و حمیرا. همان شب. همان خوابی که با هم رفته بودیم."
اما دختر امتناع می کرد. کم حرف می زد. هر دو به سر کار رفتیم. و شب به خانه آمدیم. اتفاق زیاد بود. شام خوردیم. و بعد دوباره به رختخواب رفتیم. خوابیدیم. گفت: "اصغر که رفته بود بیرون چی شد؟"
گفتم: || رادیو را خاموش کردم که اصغر آمد داخل. بی بی گفت: "چی بود اصغر؟"
اصغر حرفی نزد. سگ پارسش را ادامه می داد. چشم های اصغر یک حالتی داشت. این را از سرش که پایین بود نه به وضوح می شد دید. من از در دورتر بودم. حمیرا آن کنجی بود که در باز می شد. دیگر نمی بافت. میل ها را گذاشته بود در دامنش و چشم هاش را بسته بود. انگار که منتظر اتفاقی است. بی بی استکانش را گذاشت روی کنسول و دوباره سوال کرد: "اصغر با توام. زبانت را موش خورده مادر؟" و بی بی هنوز نفهمیده بود که حالت اصغرعادی نیست. اصغر چیزی نگفت. آمد رادیو اش را از روی گنجه برداشت و رفت در فاصله ی دورتری از همه نشست. خشششش. رادیو را روشن کرد. پیچ تنظیم را می چرخاند. –
می نویسد: " ... از یک جلسه ی سختی آمده بودم خانه. از یک آشفتگی آزار دهنده و بی قید و شرط. از یک اتاقی که شبیه اتاق های اعتراف بود. باید از نوشته هایم دفاع می کردم. از عقایدم. از آنچه دانسته بودم. از آنچه با گوشت و پوست و استخوان درکش کرده بودم، باید دفاع می کردم. متهم بودم، اما کامل تفهیم اتهام نشده بودم. گفتند دچار یک misunderstanding of fundamental phenomenological problems شده ام. اما من کاملاً تکذیب کرده بودم. من دچار این خصلت نشده ام بلکه خود همین هایی که به قولی حالا پروفسور هستند، دچار این بیماری مسری شده اند. نشده اند، بوده اند. درکشان از مفاهیم کم است. اصلاً بی دلیل است. اصلاً معلوم نیست آمده اند و نشسته اند پشت یک میزی، که چکار کنند. اصلاً می آیند و حرف می زنند که چکار کنند. ..."
می بینیم که نویسنده ی نامه از یک کج فهمی یا به عبارت دیگر کم فهمی ای که به اعتقاد او مسری بوده و دامن گیر اساتید و مدرسان سطح بالای یک موسسه ای شده بوده است به شدت رنج می برده و در ادامه می خوانی خششش م .. ک   ه ... می نویسد : " بعد سیگار روشن کردم. دلیل دیگری که مکالمه ام را . . >
رادیو حرف می زد، اما اتفاقی که افتاده بود، این بود که من به آن گوش نمی کردم. حواسم رفته بود به اصغر. چشم هاش. انگار گود افتاده بود. تویشان خالی بود. نه تویشان حدقه داشت، اما عمیق شده بود. به آنها نگاه می کردم. اصغر مرا با خودش می برد. اصغر مرا به درونش می کشید. احساس می کردم این مخلفات مغزم را دارد می کشد بیرون. این خلت های غلیظ سیالی را که در مغزم گرد هم آمده اند تا این توده ی خاکستری پیچ پیچ بتواند شناور باشد و زنده بماند. این حس دوست داشتنی یک اشتراکی با این پسر سرراهی. این آدم جن زده. بی بی خشکش زده بود و چیزی نمی گفت. سگ پاس می کرد. بوی رطوبت سنگینی می آمد. بیرون مه شده بود. ماه رفته بود. اصغر یک تسبیح با دانه های چوبی داشت که به گردنش بود. ابروهایش رنگ گرفته بود. دماغش افتاده بود پایین. موهایش را روغن زده بود و صاف کرده بود. گویی می رود به میهمانی. لپ هایش گل انداخته بود. غرور جوانی و بلوغ در استخوان هایش بود. این مطالب را خشک خشک می گویم که چیزی از قلم نیافتد. ضربان قلبم به عادی برمی گشت. بعد بی بی که یخ زده بود کم کم نفس گرفت. اما حمیرا چشم هاش بسته ماند. اصغر کارش تمام شده بود. رادیو اش را برداشت. حرفی نزد. کتش را که در نیاورده بود، سفت کرد و رفت. خداحافظی نکرد. بی بی تکه تکه گفت: "||
دوباره دختر خوابیده بود. اینبار خودش را در آغوش گرفته بودم. اما نه به تمامی. دستم روی پستانهایش بود. گرم بودند. اما می شد فهمید که عطش ندارند. در این مدت خیلی عوض شده بودند. درست یادم هست، هشت سال پیش هم یک بار با هم آشنا شده بودیم. آن موقع به هم داده بودیم و بعد آمده بودیم در این خانه. دیگر با هم نخوابیده بودیم. رختخوابمان جدا بود و اتاق هایمان. بارها به او پیشنهاد داده بودم، اما نپذیرفته بود تا دیروز که پذیرفت. حالی به حالی شده بودم. من دوستش داشتم، تا مغز استخوان. بدون تردید او همیشه برای من یکی بود. تنش. پستان هایش. گرمای وجودش. آغوشش. رنگ ماتی که در صدایش داشت. موهاش که نرم بود و روان. لبش و. خودش.
v      دیالوگ های ذهنی - شبانه ها
ابتدا به ساکن، مطالبی را که به نثر درآورده بودم، روی برگه نوشتم. بعد شروع کردم به تقلا کردن. دیگر حرف زیادی برایم نمانده بود، تا اینکه گفتند کارمان با شما تمام است. می توانید بروید.
"ممکن، مطلبی است که به گمان من از ناممکن مشتق شده است. و ناممکن، خود، به خودی خود، ناممکن است. پس معیار ما اینجا خودش قایم به ذات است که همان ناممکن است. اگر ناممکن قایم به خودش است، پس ممکن نمیتواند طرف دیگر ناممکن باشد، یا بعبارت دیگر ممکن مکمل ناممکن نیست، بلکه مشتق ناممکن است. بنابراین در آخر ناممکن آغاز کننده ی ممکنات است.
پس عالم هستی تودهای است، به اصطلاح، ممکن، که از یک ناممکن مشتق شده است. بنابر ادلهی گفته شده، ممکناتی که در این دورهی زندگی با آن رودررو هستیم، ناممکناتی هستند که ممکن نام گرفتهاند. و بعد زبانی که این ناممکنات را پشتیبانی میکند، خود از یک ضعف بنیادی رنج میبرد که، واژه ی ممکنی را که مشتق است در تقابل با ناممکنی که خود جامد است قرار داده و ناگوارتر آنکه، از جهل خود هم آگاه نیست.
به این ترتیب، ادله، خود بر وجودِ ناممکن که خود امری ناممکن است، دلالت میکنند. و سرفصلِ وقایع، به آخِرِ وقایع متصل میشوند. دور باطلی که در دایره ناممکنات، ممکن شده است."
اینها حرفهایی بود که شبها به سراغم میآمدند. دختر هم دیگر رفته بود. رفته بود یک چند روزی را در خانهی ییلاقیمان بگذراند. خسته شده بود. درست میگفت، دایرهی ممکناتِ ناممکن، دایرهای عادی نبود. 

پایان
  • یَحیَی

قسمت قبل - نامه‌ی سوم


خانم عزیز، همه لرزش دست و دلم از آن بود که شما را در همان ابتدایی‌ترین لحظه‌ی ممکن، دیدم و دریافتم که اگر عشقی هست، و هر چه هست شاید فقط پلی است که من را تا مرز با شما بودن و شما را تا مرز رها بودن، می‌رساند.

خانم عزیز، آنگونه که آغوش شما را دریافتم، عطری است که در منتهای مجرای تنفسی‌ام، جا خوش کرده است و من هر روز و هر شب، با نوازش این بوی مطبوع به خواب می‌روم و چشم از خواب می‌گشایم. 

باری، خانم عزیز، بودن با شما قصه‌ای را می‌مانست که خواه یا ناخواه پایانش از راه می‌رسید. خانم عزیز، نامه‌ای دیگر نیست که برایتان بفرستم، زیرا می‌دانم که آدرس محل سکونتتان تغییر کرده است و شما را دسترس آن نیست که نامه‌ی دیگری از من دریافت کنید.

خانم عزیز، گرمای مطبوع تنتان را دوست دارم.

خدانگهدار 

 

و

پایان


قسمت بعد - ندارد.

 

  • یَحیَی

قسمت قبل - نامه‌ی دوم


سلام؛

در این فرصت مقتضی که پیش آمده است، وظیفه‌ی خود می‌دانم که خدمتتان عرض کنم، دوست داشتن شما، چنان شور و هیجانی در من ایجاد کرده است، که با تمام دوری، سرمشغولی و بی‌حوصله‌گی که مدت‌های زیادی است بر محیط فکری و روحی‌ام سایه افکنده است و دست و پایم را چنان بسته که کمتر قادر به رجوع کردن به عمیق‌ترین لایه‌های درونی‌ام هستم، همچنان مایلم که ارتباطم را با شما در صدر کارهایم قرار داده و خودم را موظف بدانم که هر از چندی سلامی برایتان پست کنم.

خانم عزیز، از نامه‌ای که برایم نفرستادید، متشکرم. بطور کلی دوست داشتن شما، یک ماجرایی نیست که تازه گی‌اش را برای من از دست بدهد. و یا اینکه برایم نامه‌ای نمی‌نویسید، مرا نگران یا دلخور بکند.

من یک نیاز شدیدی دارم که دست لطیف شما را در دستم احساس کنم و بودن در کنار شما را از اعماق وجود تجربه کنم. این فکر همیشه در اوقاتم غوطه‌ور است که چطور می‌توانم نیازم را به شما عرضه کنم و از ناز شما بهره‌ای هرچند مختصر ببرم.

خانم عزیز، خیلی زمان‌ها شده که خودم را بدون شما تصور می‌کنم و بعد در می‌یابم که تنها شده‌ام. می‌دانم شما که جای خود را در پاک‌ترین لایه‌های احساساتم تثبیت کرده‌اید و با عمیق‌ترین و خالص‌ترین دوست داشتن‌هایی که یک فرد می‌تواند تجربه کند، در من گره خورده‌اید؛ حسی را که نسبت به شما دارم، فهمیده‌اید و شاید به همین خاطر است که نامه‌هایم را پاسخ نمی‌دهید. اما اگر گمان کرده‌اید که من از پای می‌نشینم و این گیاهی را که مهر شما در دلم کاشته است فراموش می‌کنم، نه اینکه اشتباه می‌کنید، بلکه باید بگویم که من شما را می‌خواهم، بیشتر از همیشه و نزدیکتر از هر انسان دیگری. اینکه ببینمتان و در فرصتی در آغوشتان بگیرم و به شما چنان نزدیک شوم که گرمای تنتان یخ درون وجودم را ذوب کند، نباید فقط رویایی باشد که به یک خواب دم صبح و یا یک خیال بعد از مستی بماند، بلکه این تصویری است از آینده‌ای نزدیک که روز به روز در ذهنم بیشتر رنگ می‌گیرد و حواس مرا بیشتر به خودش درگیر می‌کند. اینکه بگویم شما زنی هستید اثیری که در پیرامون هوشیاری من دلربایی را مقدم بر تمام کارهایتان قرار داده‌اید، شاید خالی از اغراق نباشد، لیکن وجود داشتن شما در واقعیت و داشتن تنی گرم و پر از طراوت و چشم‌هایی مست که همان احساس سرمستی را مادامی که انسان به آنها می‌نگرد در روح آدمی می‌دمد، هرگز هاله‌ای از ابهام و شک نیست بلکه خود، حقیقت وجود است.

خانم عزیز، کلمات هرگز گنجایش و ظرفیت این را نداشته‌اند که من بتوانم ذره‌ای از علاقه‌ای را که نسبت به شما داشته‌ام، برایتان در این نامه‌ها بازگو کنم، اما راه گریزی نیست. این کلمات تنها شاهد این ماجرا هستند که من بدون شما، هر لحظه‌ای که برایم می‌گذرد، دردناک و خالی از عطر است. بی‌رنگ است. سرد است و فقط آغوش گرم شما و بودن در کنار شماست که می‌تواند این لحظات را به حیات خود، باز گرداند.

خانم عزیز، دلهره‌ام همیشه این بوده و هست که این نامه‌ها به دستتان نرسند و یا در میانه‌ی راه گم شوند و ناخواسته این میل و نیازی که من به بودن با شما دارم را به دست باد بسپارد. یاد شما همیشه همراه من است.

به امید اینکه نامه‌ای از شما برایم بیاید ..

دوستتان دارم

جاناتان


قسمت بعد - نامه‌ی چهارم و پایان

  • یَحیَی

قسمت قبل - نامه‌ی اول


خب خانم عزیز. بگذارید تمام این مدتی که برایتان نامه ننوشته‌ام را و تمام این مدتی که در انتظار نامه‌تان بودم را و تمام دل گرفتگی و دل غنجه‌گی که در این مدت داشته‌ام را، همین ابتدا برایتان بگویم.

سلام.

خانم عزیز، اگر گمان کردید که برایم نامه ننویسید و فقط بسنده کنید به اینکه دیدارتان را در کافه، و آن هم به مدت محدود داشته باشم، میلم به شما کم خواهد شد و یا یک طوری می‌شود که حتی ندیدنتان مسیر مرا برای نزدیک شدن و دوست داشتنتان عوض کند، اشتباه می‌کنید. بگذارید قدری از خودم برایتان بگویم. از اوضاع و احوال و کارهایم. می‌خواهم برایتان درد دل کنم و بگویم که در خلال این همه نابهنجاری که گریبانم را گرفته است، هرگز میلم به نوشتن برای شما و مجسم کردن شما هنگامی که نامه را از پستچی می‌گیرید و صبر نمی‌کنید تا پستچی برود و در را ببندید. سریع نامه را از کنار باز می‌کنید تا بخوانید که چطور شما را با کلماتم در آغوش می‌گیرم و چطور می‌خواهم که هر چه سریعتر به اتاق خوابتان بروید و روی تخت دراز بکشید تا من از اینجا، از اتاقم، از پشت میزم بوی عطرتان را احساس کنم و جوراب طوری نازک بلندتان را که با عجله پوشیده‌اید تا پستچی مبادا که برود و شما نامه‌ام را دریافت نکرده باشید، از پایتان در آورم و تن بلوری تازه تان را آرام آرام نوازش کنم.

خانم عزیز، از دیروز برایتان می‌گویم. در کتابخانه بودیم. دوستانم بودند و اساتید هم بودند. بحث بالا نگرفته بود، اما من در ذهنم می‌خواستم که بالا گرفته باشد. اما اینطور نشده بود. بعد با خودم گفتم که برایتان بنویسم که :" از یک جلسه‌ی سختی آمده بودم خانه. از یک آشفتگی آزار دهنده و بی قید و شرط. از یک اتاقی که شبیه اتاق‌های اعتراف بود. باید از نوشته‌هایم دفاع می‌کردم. از عقایدم. از آنچه دانسته بودم. از آنچه با گوشت و پوست و استخوان درکش کرده بودم، باید دفاع می‌کردم. متهم بودم، اما کاملاً تفهیم اتهام نشده بودم. می‌گفتند دچار یک misunderstanding of fundamental phenomenological problems شده‌ام. اما من کاملاً تکذیب کرده بودم. من دچار این خصلت نشده‌ بودم بلکه خود همین‌هایی که به قولی حالا پروفسور هستند، دچار این بیماری مسری شده‌اند. نشده‌اند، بوده‌اند. درکشان از مفاهیم کم است. اصلاً بی‌دلیل است. اصلاً معلوم نیست آمده‌اند و نشسته‌اند پشت یک میزی، که چکار کنند. اصلاً می‌آیند و حرف می‌زنند که چکار کنند." و این را در کتابخانه در میان جمعی که بحثشان آنقدر کسل کننده بود که به هیچ کارم نیامد، نوشتم تا اوضاع را زنده برایتان گفته باشم.

برایتان نوشتم. فکر کردم خالی شده باشم و بعد تصور کردم که شما نامه‌ام را به سینه‌تان بچسبانید و در دل به من افتخار کنید که اینقدر مقاومت از خودم نشان داده‌ام. می‌دانم حالا که نامه‌ام را می‌خوانید، اشک از گونه‌هایتان روان شده و دوست داشتید کنار من بودید.

خانم عزیز، بعد از اینهمه اتهام و خستگی‌ای که در کلاف‌های عضلاتم بهم گره خورده‌اند و فقط دست ناز و دوست‌داشتنی شما می‌تواند این عقده‌های عمیق را بگشاید، حالا که دارم برایتان این دردها را در کلمات می‌گنجانم. تازه آمده‌ام خانه. غذای این سگ را داده‌ام و برای خودم چای درست کرده‌ام. همیشه برای خودم چای درست می‌کنم.

جای شما همیشه در فواصلی که چای ریخته‌ام برای خودم، به وفور خالی است. بخار چای که بلند می‌شود و در هوا محو می‌پراکند، صورتتان را با آن شرر و زیبایی در مقابلم به تصویر می‌کشد. چشم‌های شما که شبیه منشور الماس، انعکاس نور را در من می‌دمد و ابروهای نازک قوس‌دار که گویی آفریده شده‌اند تا آدم را با خودشان بکشند و لب‌های قرمز درشت که مرا دعوت می‌کنند. خانم عزیز دوست دارم شما را به اسم کوچک صدا کنم. اما نمی‌توانم به خودم این اجازه را بدهم. باز باید بگویم خانم عزیز. عذر مرا بپذیرید. در این پاکت یک کاغذ دیگری هم گذاشته‌ام. برای شما. اختصاصاً برای شما. برایم نامه بنویسید. من احساس شما را نسبت به خودم کاملاً درک می‌کنم و دوستتان دارم.

دوستدار شما

جاناتان


قسمت بعد - نامه‌ی سوم


  • یَحیَی

نامه‌هایی به خانم عزیز - داستانی در چهار نامه


خانم عزیز سلام؛

مدتی است که با خودم بر سر شما درگیر شده‌ام و هنوز جواب قانع کننده و یا تصویر درستی که حاکی از تمایل باشد، برایم روشن نشده است. لیکن باید بگویم، اولین بار دیدمتان درست بخاطرم هست. ظهر یک روز بارانی بود، که شما را در ورودی درب ساختمانی که به آنجا رفت و آمد داشتید، دیدم. کمی ناراحت بنظر می‌رسیدید. گویی کارتان درست نشده بود و در صدد بودید که آن را به هر طریقی که شده به انجام برسانید. شما را بواسطه دوستم دورادور می‌شناختم. اما آن روز دیگر با همدیگر کمی گفتیم و شنیدیم. بعد باران تند شد و من شما را ترک کردم. آن زمان شما تنها یک دوست برای من قلمداد می‌شدید. خانمی که تازه از نزدیک دیده بودمشان و همین.

لیکن اولین باری که فکرم را بطور جدی به خود درگیر کردید، زمانی بود که با شما در کافه نشسته بودیم و چای می‌نوشیدیم. آن موقع هیچ وقت تصور نمی‌کردم که روزهای آتی ماجرا را برایم چنین رقم بزنند. آن روز زودتر از موعد گذشت و من که در صدد بودم که برای ادامه تحقیقاتم به کتابخانه‌ی بریتانیکا بروم، از تصمیمم منصرف شدم و زمان را بیشتر با شما سپری کردم تا با کتاب ها.

از آن موقع به بعد بود که یک حسی در من شروع به گسترش کرد و من را به صرافت انداخت تا هر روز یا حداقل هر چند روز یک بار راجع به شما فکر کنم. این حس یک نمونه از احساس‌هایی بود که پیش از این می‌شناختم و البته دوست داشتنی هم بود. هر چقدر که روزها بیشتر سپری می‌شدند، این حس در من بیشتر منتشر می‌شد. حس جدیدی نبود، لیکن از آن جهت با دیگر احساس‌هایی که تجربه کرده بودم، متفاوت بود، که زمان گسترش‌اش بسیار آهسته بود و به تبع آن زمان ماندگاری‌اش بسیار طولانی‌تر. کم کم این حس در قلبم ریشه کرد و یادم می آید یک روز در طی یک ملاقاتی که با شما داشتم، نگاهم با نگاهتان گره خورد و دیگر متوجه نشدم که، اتفاقی که قصدش را نداشتم، افتاده است. بعد از ملاقات آن روز بود که دیگر یک بی‌تابی در درونم بوجود آمد و تا حالا نیز ادامه دارد.

خانم عزیز، این نامه‌ای را که برایتان نوشتم، بگذارید به حساب اولین نامه‌ای که می‌توانستم بنویسم. حالا اگر شما مایل هستید که نامه‌های بیشتری برایتان بنویسم، بایست که جواب نامه‌ام را بدهید. البته می‌دانم که مشغول کارهایتان هستید، لیکن احساس می‌کنم که شما می‌دانید که دوستتان دارم و البته، این را هم خوب می‌دانم که هر وقت مرا می‌بینید، قلبتان شروع به تپیدن می‌کند. این احساسی است که می‌توانم با تمام وجود درکش کنم.

خانم عزیز در اینکه مرا دوست دارید و همیشه مراقب رفتار و کارهای من هستید، شکی نیست، و در اینکه من هم شما را دوست دارم و اینکه شما ملکه‌ی زیبایی را می‌مانید که در قصر زشت این دنیایی گرفتار شده‌اید، هم هیچ شکی نیست. اما خانم عزیز برای گفتن اینکه ما همدیگر را دوست داریم، یک زبان مشترک لازم است و یک وقت بیشتری تا به شما بگویم که دوستتان دارم. این روزها جای خالی شما را در خانه ام احساس می‌کنم و این را هم باید اضافه کنم که وقتی شما را می‌بینم که از دور می‌آیید، شاید در ظاهر به روی خودم نیاورم و یا اینکه نخواهم احساس واقعی‌ام را به شما نشان بدهم.، لیکن می‌دانم که شما از چشم‌هایم می‌خوانید که چقدر مایلم دست هایتان را گرم در میان دست‌هایم بگیرم و احساستان کنم.

خانم عزیز، جواب نامه‌ام را با تفصیل بیشتر بدهید. می‌خواهم بیشتر راجع به شما بدانم و شاید شما هم حرف‌هایی دارید که نمی‌توانید رو در رو با من بگویید. منتظر نامه‌تان هستم.

دوستدار شما

جاناتان


قسمت بعد - نامه‌ی دوم

 

  • یَحیَی
داشتم قسمتِ دوم درد را می نوشتم که سه صفحه شده بود. آمدم سه صفحه را خواندم، که اینطور شروع می شد:
درد – قسمت دوم
صفحات پنجاه و یکم. دوم. سوم. 
حالا شما می توانید این صفحات بالا را نخوانید، یا بخوانید - برای خواندن باید بروید روی کلمه های "یکم"،"دوم"،"سوم" کلیک کنید تا صفحه باز شود - اگر دوست دارید.
بعد که خواندم گفتم: "خوب..!"
دوباره شروع کردم. و گفتم: "که درد را از قدیم احساس کرده بودم"
در این ایام که شده اند – رفته اند – زندگی شبیه باغ زیبایی بوده است که تو هم در آنجا، زیر سایه ی درختی نشسته ای و صدای آب می آید. در دشت های یک دهاتی که خوش آب و هواست. آن طرف هاش کوه است و این طرف هاش یک بیابان مانند تنکی است که بوته دارد و گاهی حیوانی هم دارد. وحشی، اهلی.
و این همه قیل و قال برای چه بود؟
فقط برای اینکه بشود شبیه سازی کرد، یک کسی را که خسته شده است از اینکه، هیچ چیزی در جهان جور در نمی آید. هی تو می روی که درست بشود، اما درست نمی شود. او نمی آید.
همه ی این خستگی، بار زیادی است. این را گذاشته اند که آدمیزاد بکشد. ما که تا اینجاش را تاب آورده ایم، شاید تا بعدش را هم تاب بیاوردیم. دیگر عادت کرده ایم. 
اما آنکه تازه می خواهد شروع کند چه.؟
آنکه تازه دارد بلوغِ آگاهیش می رسد و کنجکاو شده است، چه.؟ که بفهمد روزگارش چه ریختی است و چه بایدش بکند، چه.؟ بار جامعه اش را باید تنهایی بر دوش بکشد، چه.؟ و اگر نباید، چه.؟
اصلاً آنکه دارد کم کم می فهمد که یک روزی باید، به این بایدها و نبایدهاش پاسخ بدهد، چه.؟
اینهاست که خستگیِ آدم را زیاد می کند. سوال هایی که هیچ کس حاضر نیست مسوولیت پاسخش را بعهده بگیرد.
و خداست که در این زمینه مسوول است.!
آدم را می پزد.
مثل درد که راج - راج یا راجو یک جوان خیلی لاغر سیاه هندی است و در کافه کار می کند - می رفت در آن پشت می پخت و می آورد تا شما نوش جان کنید.
آدم را از نو می سازد، که آدمی زاد درد در وجودش است.
اینها را که گفتیم، هر چند بی ریخت و با عجله، باشد درد – قسمت های سوم.
  • یَحیَی
درد یک واژه ی جدیدی نیست و اصلاً جدید هم نیست. قدمتش می رسد به آن دورها. آن وقت ها که آدم هایی شروع کردند به کشیدنش. یا بر روی دیوار نقش می کردند، یا می نوشتند، یا می گفتند، یا می نواختند، یا خلاصه هر طوری بود می ریختند بیرون که خدای نکرده زندگی کنند، که آخر هم نکردند.
ما اما چه کردیم. بعدها که فهمیدیم که چی هست، گفتیم بگردیم و راه چاره پیدا کنیم. گشتیم و بعد به ما گفته بودند خدا هست. ما هم قبول کردیم.
اول ها دلمان که پر می شد و آدمی پیدا نمی شد که باهاش بگوییم که درد داریم، می رفتیم سر وقت خدا. بچه بودیم.
می گفتیم: "خدا اینطوری است. ما دلمان گرفته است. فلان اسباب بازی را می خواهیم. فلانی دارد و ما نداریم. یا فلان دوچرخه را بده. یا حالا که عصر جمعه است درست کن برویم مهمانی یا فردا امتحان است و نخوانده ایم. ما را در امتحان قبول کن" و مثل اینها بود که بعد یا فلان اسباب بازی را می خریدیم یا دوچرخه را، بعضی وقت ها هم نمی شد، نمی خریدیم. یا عصر جمعه ها می رفتیم مهمانی یا مهمان می آمد برامان یا نمی آمد.
در امتحان اما، بیشتر قبول می شدیم. درس می خواندیم. بچه بودیم.
بزرگتر که شدیم، فهمیدیم که درد و این که آدم دلش می گیرد، فقط خلاصه نمی شود به این ها. زیادتر از این حرف هاست که برویم سراغ خدا. و بعد اصلا یک روزی بود از آن روزها که در امیدیه می گذشت که نسشتیم و گفتیم که تکلیف را باید یکسره کرد.
یک دوستی داشتیم، اسمش پژمان بود. با هم یک حرف هایی می زدیم. درس هم می خواندیم. قد و قواره اش بلند بود و استخوان درشت. صورتش هم پهن بود. پسر خوبی بود. مهربان و صمیمی و یک کمی خجالتی.
شب ها که می شد، می آمدیم با هم توی حال آن خانه ی دومی که گرفته بودیم – خانه ی اولی آخر شهر بود – اجاره کرده بودیم، می نشستیم و حرف می زدیم که، تو را دغدغه چی هست و اصلا می خواهی چه کار بکنی و بعد که درسمان تمام شد، بیا بگردیم یک کاری پیدا کنیم و از این قبیل حرف ها که بعد فهمیدم پژمان متاهل هم هست.
امیدیه یک جایی بود که تا حالا که یک ده سالی می گذرد، هنوز حال و هواش یادم هست. نرفته بودم این جور جاها. تجربه ی خودش بود، تجربه ی دوری از خانواده هم بود. بعد ما هم که یک مشت بچه سوسول – حالا به غیر از من که دِهات می دانستم چی هست – راه افتاده بودیم رفته بودیم وسط بیابان.
یادم هست هفته ی اولی بود که یک خانه ای پیدا کردیم که اجاره کنیم و دستمان در دخل و خرج نبود. یخچال می خواستیم و گفتیم چه کنیم و رفتیم درِ بنگاهی که خانه را قول نامه کرده بودیم، آقای قاسمی یا باقری بود اسمش. خدا ازش نگذرد. یک یخچال جنرال قدیمی داشت توی مغازه اش.
رفتیم و گفتیم: "ما دنبال یخچال می گردیم، شما جایی را می شناسید."
گفت: "چه تصادفی، من هم می خواستم این یخچال را بفروشم." و شروع کرد به تعریف کردن که قدیمی است و آمریکایی است و اصلا شما هر چه بگردید نمونه اش را نمی توانید پیدا کنید و ما هم بچه بودیم. گفتیم باشه و خریدیم. شصت و پنج هزار تومان و تخفیف هم گرفتیم دو هزار و پانصد تومان. بعد هم خوشحال بودیم که عجب خوب خریدیم.
گذشت و بعدا فهمیدیم چه کلاه گشادی سرمان رفته.
قرار شد با پژمان که بگوییم نعوذم بالله خدا اصلا نیست و تمام.
بعد شروع کردیم. یادم هست، یک هفته ای بود که کلاً منکر خدا شدم و خیلی سخت گذشت. اصلاً نشد. این یک هفته بود که با پژمان شروع کردیم شبانه روز تلاش کردن که اگر خدایی هست پیداش کنیم بدون توجه به آن استدلال های ضعیف و بی پایه ی استقرایی و برهان نظم و علیت که به ما گفته بودند در تعلیمات دینی، سرسری و ما هم هیچ نفهمیده بودیم ازشان.
خلاصه روز هفتم بود که فهمیدیم و بحث کرده بودیم و در نهایت با همان عقل کوچکمان فهمیدیم که خدا هست و باید باشد. منطق و هندسه خوب می دانستم و پژمان هم یک دستی در جبر داشت.حکم گذاشتیم و فرض گرفتیم و شروع کردیم به اثبات. بعد ها بود که تحقیق کرده بودم و دریافتم که خدا وجودش بزرگتر از اینهاست که بشود اثبات کرد. خلاصه نتیجه شد که حکم ثابت است و خدا هست.
از آن به بعد درد کمتر که نشد، هیچ، بیشتر هم شد. خبطی کرده بودیم. یکی نبود به ما بگوید شما را، به خدا چه! چکار به این کارها دارید.؟ می رفتیم همان حساب و هندسه و فیزیک مان را می خواندیم و می شدیم مهندس و بعد سرمان گرم می شد با یک مشت فرمول و برنامه و عدد. پول در می آوردیم و مثل مابقی مردم خوشحال هم بودیم که این یک ماشین را بکنیم دوتا و این خانه را عوض کنیم استخردارش را بگیریم و خلاصه...
ما اما چه کردیم. فضولی کردیم.
این شد که بجای آنکه دیفرانسیل و فیزیک بشود دغدغه مان، کشف شد کارمان. این که بنشینیم و پیدا کنیم که رمز و راز هستی چی هست و آدم کی هست و حاصل که می گویند کدام است.
...
قبل ترها بود که با شریعتی آشنا شده بودم. مردی بود برای خودش. سال قبل از کنکور بود. کتاب هاش را می خواندم و هی می نشستم فکر می کردم که این بابا چه می گوید. داد می زد. درد داشت و زبان به کام نمی گرفت. هی می گفت: "اخلاص، یکتایی، یک تویی. خالص شدن برای او، به روی او، و بودن آدمی به خلوص. که دوست داشتن اگر به اخلاص رسیده باشد، دوست را به دوست همانند می کند."
هی می گفت و ما هم هی با خودمان راه می رفتیم و زمزمه می کردیم. شده بود ورد زبانمان. بجای آنکه لغت انگلیسی حفظ کنیم، می رفتم حسینیه ارشاد و می دادم نوار برایم ضبط کند. آقای زمانی بود فکر می کنم مسؤلش.
یک روز زمستان بود و برف هم آمده بود. ایستگاه حسینیه ارشاد پیاده شدم. کنار حسینیه یک دفتری بود - بالای کتابخانه بود یا کتابخانه آنطرف تر بود یادم نیست – که نوار و این ها داشت.
رفتم و گفتم: "آقا من نوار می خواهم از دکتر شریعتی."
گفت: "نوار خام آورده ای با خودت؟"
گفتم: "نخیر"
گفت: "برو نوار خام بخر و بیار. سه روز بعد آماده می شود، بیا بگیر."
رفتم و یک چهارتایی نوار کاست خریدم و آوردم دادم به آقا. گفتم: "این نیایش و فلان و فلان را ضبط کنید برایم لطفاً."
گفت: "باشد" و بعد هم آماده شد و رفتیم گرفتیم.
از آنجا بود که فهمیده بودم درد چه چیزهای دیگری هم هست. مفهوم نیست. اصلاً این درد یک چیزی نیست که بشود درست و حسابی درباره اش صحبت کرد. در منطق و ریاضی و این ها هم نمی آید. در موسیقی هم نمی آید و می آید گاهی اوقات، اما نمی ماند. قالبی نیست. در قالبی جای نمی گیرد. در شعر هم مثلاً می آید اما تمام نمی شود. در یک شعر خاصی، یا یک قطعه ی موسیقی خاصی، یا در یک داستانی می آید، اما آنچه می آید که همه اش نیست. نویسنده یا نوازنده یا نقاش یا هنرمندی که درد می ریزد در کارش، آگر همه ی دردش را گفته بود که می رفت واسه خودش. نگفته، که می آید دوباره یک اثر دیگری را شروع می کند، بیافریند. و بعد خلاصه هم نمی شود به جامعه و اینکه می فهمی مردمی هستند که عوامند و اصلاً کاری ندارند که چه می گذرد در جامعه و خوش هستند و یا آنها که نمی فهمند. یا آنکه عاشق است و یا نیست. درد یک چیز مشخصی نیست. آن آدمی که درد دارد و آدم پر تلاشی هم هست و سعی می کند دردش را ساکت کند، می فهمد که این ماجرا سر به ناکجا دارد.
آنکه بیشتر تلاش کرده باشد، دردهاش بیشتر شده اند.
آنجا در امیدیه که بودیم زمستان که می شد، هوا سرد بود و سرما می زد به استخوان. یک دوست هایی داشتم که از بچه های ترم بالایی بودند. احسان بود و شهاب بود و یک حمید نامی هم بود که کمتر می دیدم او را. این آخری ها، قبل از اینکه منتقل بشویم تهران می رفتم خانه شان.
این ها یک دردهایی داشتند. آدم های عجیب و غریبی بودند. آخر نفهمیدم. ما دردهامان مشترک نبود و در عین حال یک اشتراک هایی هم داشتند. بچه های تیاتر بودند. در دانشگاه یک تیاتری بود بنام رقص قلندر - این طوری که یادم هست. - و در آن بازی می کردند. شهاب بازیگر نقش ابوسفیان بود.
عجب تیاتر جالبی بود. تیاتر ندیده بودیم تا آن موقع.
می رفتم خانه ی شهاب و می گفتم: "حالت چطور است شهاب؟"
می گفت: "حالم خوب است" و صداش هم گرفته بود همیشه. پیر شده بود. درد کشیده بود. سیگار هم هی فِرت و فِرت می کشید. رفیق بودیم با هم.
یادم هست یک شبی رفتم خانه اش و اولین باری بود که می رفتم آنجا. آمد و در را باز کرد. قد بلندی داشت و شانه هاش پهن بودند اما لاغر بود و شانه هاش قوس داشت به داخل. موهاش پریشان بودند و رفته بودند بالا معمولاً. کم پشت بود و قهوه ای رنگِ کم رنگ.
رفتم تو و کسی خانه نبود. روبروی خانه اش، یک خانه ی دیگری بود که بچه های ترم بالایی بودند و با هم رفت و آمد داشتند. مجله می نوشتند. مقاله می نوشتند. نمایشنامه می خواندند. کتاب می خواندند. جلسه معرفی کتاب داشتند و کار زیاد می کردند. شهاب هم ترم بالایی بود. درسش تمام می شد آن سال. بعد می خواست برود آمریکا و کار کند در یکی از این شرکت های نفتی. پدرش مهندس نفت بود.
رفتیم و نشستیم. داشته بود کتاب می خواند. داستان.
داستان هم می نوشت گاهی گداری.
هوا سرد بود و گفتم: "چایی داری؟"
گفت: "هست."
چایی ریخت و من سیگاری روشن کردم. یادم نیست حرف زده باشیم اما خانه اش مثل خودش بود. عجیب و تنها.
بعدها برایم گفت که اینجا تنهاست. پدرش آمریکا بود و مادرش نروژ یا یک جایی مثل آن زندگی می کرد. دو تا خواهر هم داشت که چیزی درباره شان نمی گفت.
دفعه های بعد بود که یک شب، گفتم که یک داستانی نوشته ام، اسمش سیزده است. که بخواند و نظرش را بگوید. بعدا اسمش را عوض کردم به جمعه. شخصیت اصلی داستان بود و چهار پنج سال بعد که با یکی از هم دانشگاهی ها رفتیم ویلاشان در کرج، دیدم سرایدار باغشان، اسمش جمعه بود و چقدر بهم شبیه بودند.
شاید از جمعه هم گفتم که بشناسید. آدم خوبی است و کار به کار کسی ندارد. سرش بکار خودش است.
نظرش را خواستم درباره ی داستانم که شروع کردیم به صحبت و رفتیم سراغ چگوارا و بعد صحبت کشیده شد به جنگ جهانی و داستان های چریکی و پارتیزان ها که کی بودند اینها و خلاصه خوابمان گرفت و برگشتم خانه. فکر می کنم که بعداً دیگر شهاب را ندیدم. انگار بی خبر رفت دنبال زندگیش.
هواش سنگین بود آنجا. امیدیه بود. اصلاً مثل هیچ جای دیگری نبود. درد داشت توی خاکش. فرصت بدهد، مرورش می کنم مفصل.
گفتم با خودم این درد را که برای خودش بابی است، قسمت بندی کنم، که این شد قسمت اولش. 
  • یَحیَی
یک درد داریم که در مقابلش، هیچ کلمه ی دیگری نداریم. یعنی تنهاست و متضادی ندارد. و اینکه می گویند آدمی که درد دارد، تنهاست، از اینجاست که درد ماهیتش تنهایی است.
می گویم قلبم درد می کند. روحم درد می کند. یعنی درد گرفته است، اما حالا نخواهی بگویی که جایی ت درد می کند، چه می گویی؟
هیچ حرفی یا کلمه ای نداری که بگویی. که اگر درد نمی کند که اتفاقی نیافتاده است. حالت طبیعی اش است.
حالا در یک دست داریم درد و در دست دیگر داریم هیچ. این رابطه ی عللی و معلولی را که فهمیدم، یادم افتاد که دستم چقدر مدتی است که درد گرفته است. جایی که انگشتانم با قلم تماس دارند. آنجا درد گرفته است. دارد می گوید قلم ت را بردار و روی این صفحات راه راه چرخیده، بفرسا. فرسایشی درست و کامل. حرکتی شبیه لرزیدن برگ های زرد پاییز در باد که یا بر درخت اند یا افتاده اند.
گزارش یک موقعیت این است که: 
شب ها خیال هایی هستند در این حوالی که می آیند و کاسه بدست دارند.
در می زنند و می روم در را برویشان باز می کنم. هر کدام یک شکلی دارند. بعضی هاشان پارچه ی سفیدی کشیده اند بر سرشان. راه می روند، شبیه یک چیزهای سفیدی که بلند قدند و لاغر.
بعضی های دیگرشان، آدم های قوز کرده ای را می مانند که پیرند. بعضی های دیگر، اصلاً خیالند. شبیه یک چیزی نیستند. شبیه خیالند.
و آنجا یکی هم هست که دختر است. هر شب می آید و ناز می کند. یک شانه اش را از لباسش بیرون انداخته و شانه ی دیگرش در لباس است.
دارم این گزارش را سریع بنویسم. این ها خیالند. ماهیت ندارند. باید سریع گفتشان و گرنه در می روند.
این ها که می آیند، کاسه دارند. من هم هر شب مقداری از غذای روحم را در کاسه شان می ریزم تا بروند و در طول شب آن را با خودشان قسمت کنند. حالا یا می خورند یا نه!
دختر اما کاسه ندارد. می آید و در می زند. در را که باز می کنی نگاهت می کند. بعد از چشم هاش یک لبی می آید بیرون و می رود در چشمم. او غذای روح دوست ندارد. شیره ی جان می خورد.
لبش که از چشم هاش در می آید، بوی شیر می دهد. کودک است.
دوست داشتنی است.
من بی تفاوت و بدون هیچ عکس العملی می ایستم. و او شبیه اینکه پستان مادرش را در دهان گرفته باشد، جان مرا به لب می گیرد و آرام آرام می مکد. چه مکیدن لذت بخشی.!
غذایش شیره ی جان است و چه شیرین می مکدش. بعد می رود. تا شب بعد بشود و بیایند و در بزنند.
این ها خیال های هر شب من اند. دردهایی که شب به شب بر من افزوده می شوند.
  • یَحیَی
- شاید اینگونه باشد که روح، با گذر از نُه تویِ احساس‌ها، سیر نمی‌شود بلکه به واسطه‌ی آنها تحریک می‌شود و خواهان احساس‌های بیشتر و قوی‌تر می‌شود و آنقدر ادامه می‌دهد تا یکسره خسته و هلاک شود.
 
- آری، گاهی اندیشه‌ای که هرزه‌گردتر از آن نباشد، اندیشه‌ای که سخت محال در نظر آید، طوری وسوسه‌ی دایمی ذهن می‌شود که دست آخر آدم آن را شدنی می‌انگارد ...
تازه از این هم بیشتر؛ در جایی که چنین اندیشه‌ای با آرزویی قوی و پر شور جفت می‌شود، آدم چه بسا آن را محترم و ناگزیر و حکم ازلی بپندارد و وقوع آن را حتمی و مقدور بداند! شاید از این هم باز بیشتر، نوعی الهام، نوعی کوشش فوق العاده‌ی اراده، که تخیل‌آگین شده باشد، یا باز هم چیز دیگری - نمی‌دانم چی، اما به هر تقدیر، آن شب (که تا عمر دارم از یادم نمی‌رود) معجزه‌ای رخ داد ...
  • یَحیَی
وقت آن بود که یک دیداری با اوقات گذشته ام، تازه کنم، بنابراین تصمیم، با تکرار یک تجربه اما به روزتر و جدا از خذف و سانسىور، صفحه ای باز کردم که مطالبش ادامه دهنده ی راه یادداشت های خودم در پرشین بلاگ باشد. گاهی اوقات انقدر با خودم کلنجار می روم که چیزی ننویسم، حرفی نزنم، اصلاً مگر آگاهی با نوشتن و گفتگو و بحث بدست میاید. اگر اینطور بود تمام انسان های صاحب مکتب بعد از گفتگو و جدل، برای بشر پیغام و مکتب می آوردند، حال آنکه آنان که در تاریخ یادگاری از خود به نیکی برجاى گذارده اند، از ماندن در جنگل ها و پیمودن بیابان ها و گذراندن در غارها و همه را به تنهایی گذاردن بوده، که اینگونه برفروخته اند و نورشان برای همیشه ى بشر باقی گذاشته اند. بعد قلبم که درد می گیرد در می یابم که رسوا شده ام.
حال چگونه باشم؟
می دانم، اما نمی توانم، که من ضعیفم و نامطمئن، به خودم؛ که انسان بدرستی هر چه می کشد از خودش می کشد.
  • یَحیَی