ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

به یک نگاه و کمی و حرف و برقِ آن گیسو

درآمدم به تمامی به پایِ آن آهو

که گفت سر بدهد از شما کسی آیا؟

میانِ آن همه عاشق نشسته آن بانو

خروش و وِلوِله از هر کَرانه‌ای برخاست

به پایِ او که رَوَد جان و از پِی‌اش هندو

شراره‌هایِ نهانی به قلبِ من آمد

بلور و سیم و صمیمی، میانِ پا جادو

اسیرتان شده باشم، همیشه آزادم

وَ لَا یُؤَاخِذُکُم فِی سَبِیلُنا قَالُوا

کنون که آتشِ عشقت به جانم افتادست

زبانم اَلکن و بر لبم مِیِ تاهو

به مِهدی‌اَت گُذرد بی‌شما شبی سالی

بیا و دَر بِگُشایَش تو ای کمان‌ابرو

  • یَحیَی

سپاسگزارم از شما، که شاعرم کردید

به خیلِ عاشقانتان، چو داخلم کردید


از آن دهان تنگتان چو غنچه‌ای چیدم

به میکده بِبُرده‌اید و عارفم کردید


من از خیال رویتان به شب نمی‌خوابم

و تخت و آن حوائجی، که حاصلم کردید


چو بنده هر که دیده آنچنان پری رویی

به حالتی به سر رَوَد، که عاشقم کردید!


و گر سخن بجز شما کسی به من گوید

چنانْشْ به تیر می‌زنم، که واقفم کردید


به قصر و بارگاهتان، به قصدتان دیشب

به آن امید آمدم، که وامِقَم کردید


و این جوابِ سخت از آن لب قشنگ آمد

"برو به شهرِ خود ای که، کلافه‌ام کردید"


چنین که با منِ بی‌دل شما بِکَردی تا

نمازم از برایتان، که کافِرم کردید


چگونه در هوایتان به سر کُنَد مهدی

شما که با خیالتان، مسافرم کردید

  • یَحیَی
ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهیِ کجام کنی!

در این جهانِ غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی!

بَسَم نوای خوش آموختی و آخِرِ عمر
صلاحِ کار چه دیدی که بی‌نام کنی!

چنین عبث نگهم داشتی به عمرِ دراز
که از ملازمتِ همرهان جدام کنی!

دگر هر آینه جز اشک و خون چه خواهی دید
گرفتم آن‌که تو جامِ جهان‌نمام کنی!

مرا که گنجِ دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی!

زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی‌وفام کنی!

هزار نقشِ نُوَم در ضمیر می‌آمد
تو خواستی که چون سایه غزل‌سرام کنی!

لبِ تو نقطه‌یِ پایانِ ماجرای من است
بیا که این غزلِ کهنه را تمام کنی!


 «غزلِ کهنه» از سایه (هوشنگ ابتهاج)

  • یَحیَی
به این ترتیب می‌گذرد:
اوقاتی که آدمی در خارج از اتاق می‌گذراند، شبیه حالتی که روح از کالبد بلند می‌شود، دلهره‌آور و گاهی سهمناک است. حضور خاطری در کار نیست و بیشتر سایش آهن بر آهن است. آسایشی رخ نمی‌نماید و اگر آنکه به دنبال دنیا می‌دود، میدانست که به دنبال خسران می‌دود، هرگز چنین نمی‌دوید..
این ها اندکی از پیوندهای خارج از اتاقی است که برایتان آوردم .
...
پس این غزلِ کهنه‌! ی سایه بخاطرم آمد:

ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهیِ کجام کنی!

در این جهانِ غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی!

بَسَم نوای خوش آموختی و آخِرِ عمر
صلاحِ کار چه دیدی که بی‌نام کنی!

چنین عبث نگهم داشتی به عمرِ دراز
که از ملازمتِ همرهان جدام کنی!

دگر هر آینه جز اشک و خون چه خواهی دید
گرفتم آن‌که تو جامِ جهان‌نمام کنی!

مرا که گنجِ دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی!

زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی‌وفام کنی!

هزار نقشِ نُوَم در ضمیر می‌آمد
تو خواستی که چون سایه غزل‌سرام کنی!

لبِ تو نقطه‌یِ پایانِ ماجرای من است
بیا که این غزلِ کهنه را تمام کنی!

غزل از: هوشنگ ابتهاج (سایه)
  • یَحیَی