آری عشق چیست؟ نسیمی که در میان گلها میوزد؟ ... آه! نه، تابندگیِ طلایی رنگی که خون را درمینوردد. عشق، نوایی گرم و شیطانی است که حتی دل سالخوردگان را به تپش در میآورد. عشق چون گل مینایی است که با رسیدن شب کاملاً گشوده میشود و شقایقی است که دَمی آن را فرو میبندد و کمترین تماس سبب نابودیاش میشود.
عشق چنین است.
مردی را نرم میکند، او را دوباره بر سرِ پا میدارد تا بار دیگر خانه خرابش کند؛ امروز مرا دوست دارد، فردا تو را، و شب بعد شاید دیگری را، ناپایداریاش چنین است. اما میتواند چون مهری ناشکستنی نیز پایدار بماند، چون شعلهای مداوم تا لحظهی نهایت بسوزاند، زیرا بسیار جاودانه است. به راستی عشق چگونه است؟
آه! عشق شبی تابستانی است که آسمانی پر ستاره و زمینی عطرآگین دارد. ولی از چه رو سبب میشود که جوان راههای پنهانی را در پیش گیرد و از چه رو مرد پیر را بر آن میدارد که در اتاق خود، در کنج انزوا قد برافرازد؟ آه! عشق قلب انسانها را به قارچزاری، به باغی پربار و گستاخ بدل میکند که در آن قارچهای مرموز بیشرم میروید.
آیا به همین دلیل نیست که راهب، شب هنگام، آهسته از باغهای در بسته میلغزد و به پنجرههای زنان خفته چشم میچسباند؟ آیا عشق نیست که زنان تارکدنیا را در دنیای جنون غوطهور میکند و عقل از شاهزاده خانمها میرباید؟ عشق است که سرِ شاه را چنان خم میکند که موهایش گرد و غبار را بروبد. و او در همان حال که کلمات بیشرمانه زمزمه میکند، میخندد و زباندرازی میکند.
عشق چنین است!
نه، نه، عشقِ دیگری هم هست که در دنیا نظیری به خود نمیشناسد. این عشق در یک شب بهاری، زمانی که تازه جوانی دو چشم، آری دو چشم، دیده است بر زمین ظاهر شده.
تازه جوان به این دو دیده که به چشمان او خیره شدهاند نگاه دوخته است. لبانی را بوسیده است و دو اشعهی متقاطع، در دلش، به خورشیدی درخشان و رو به سوی ستارگان، بدل شده است. تازه جوان در میان دو بازو افتاده است و در سراسر دنیا دیگر چیزی نشنیده است.
عشق، نخستین سخن خداوند است. نخستین فکری است که از سرش گذشته است. هنگامی که گفته: «روشنایی باشد»، عشق زاده شده است. و هرچه که او آفریده، بسیار خوب بوده است و او نخواسته چیزی را تغییر دهد. و عشق منشاء جهان و ارباب دنیا بوده است.
آری، تمام راهها سرشار از گل و خون هستند، گل و خون.
..
برگرفته از کتاب «ویکتوریا»
نوشتهی کنوت هامسون