ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهیِ کجام کنی!
در این جهانِ غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی!
بَسَم نوای خوش آموختی و آخِرِ عمر
صلاحِ کار چه دیدی که بینام کنی!
چنین عبث نگهم داشتی به عمرِ دراز
که از ملازمتِ همرهان جدام کنی!
دگر هر آینه جز اشک و خون چه خواهی دید
گرفتم آنکه تو جامِ جهاننمام کنی!
مرا که گنجِ دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی!
زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بیوفام کنی!
هزار نقشِ نُوَم در ضمیر میآمد
تو خواستی که چون سایه غزلسرام کنی!
لبِ تو نقطهیِ پایانِ ماجرای من است
بیا که این غزلِ کهنه را تمام کنی!
«غزلِ کهنه» از سایه (هوشنگ ابتهاج)