ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایمان» ثبت شده است

اما گاهی کار به جای باریک می‌کشد تا انسان را به دیوانگی سوق ‌دهد. دقیقاً در آن احوال است که انسان باید نشان بدهد که قابل اعتماد و اطمینان است. البته قرار نیست کسی غیر از خود او این را ببیند.

چرا؟

زیرا مهم‌ترین، عمیق‌ترین و صادقانه‌ترین اطمینان، اطمینانی است که هر انسانی به خودش دارد. حالا زمان آن رسیده است. حالا در بحبوحه‌ی آتشی که قرار است انسان را به روان‌گسیختگی ببرد، وقت نشان دادن آن اطمینان   است. درست در چنین شرایطی است که انسان، حاصل سالیان صبر و بیداری را درو می‌کند و با قدم‌های استوار و مطمئن از میان این آتش که به ریشه‌های جانش زده است، بیرون می‌آید.

بدون شک او در شب‌های بیداری از پروردگارش خواسته تا او را از آتش در امان بدارد. آن وقت که تمام نیروهای ظلمت دست به کار شوند تا او را زیر بار هجمه‌ای طاقت فرسا به زانو درآورند؛ چه اتفاقی به او جان دوباره می‌دهد؟! چه چیزی سبب می‌شود تا او دوباره روی پاهای خسته و فرسوده بایستد و مسیر روشنایی را بپوید؟! نیرویی چنین برّنده و ظلمت‌سوز چگونه پی در پی به رگ‌های او دمیده می‌شود؟! 

آری آنچه مدام به کالبد او جان می‌دهد، از جانب پروردگارش است. چرا که او یادگار طوفان‌های سخت و جان‌سوز بوده است. چرا که او نماینده‌ی صبر و بیداری بوده است.

..

کمی به این انسانِ از پس ظلمت بیرون آمده بنگریم. جای زخم‌های عمیق کهنه بر پیکرش نمایان است. او در برهوت با شیاطین تاریکی نبرد کرده است و هجوم ظلمت و نفرت را در هم شکسته است. او با ایمان چنان چون سرباز مومن از جان خود گذشته است و بارها زهر چشم‌ها و نیش‌های شیاطین را با گوشت و پوست خود چشیده است. از پس شیارهای چهره‌اش صحنه‌های نبرد می‌آیند و می‌روند و او مصمم به راه خویش است. 

..

سربازان روشنایی چنین‌اند. آنها هر کدام بار هستی را به تنهایی به دوش می‌کشند تا پروردگار از آنچه دیگران به غفلت می‌کنند، چشم بپوشد و سرودشان چنین به گوش می‌رسد:

«بار خود را به دوش بکشید، چرا که در آن روز کسی بار شما را به دوش نخواهد کشید.»

  • یَحیَی

خیلی سخت است که انسان موضوعی را از اعماق درونی مغز که با احساس آب دیده است، بیرون بیاورد و به آن بپردازد. اصلاً شاید دقیقاً باید از همین جا آغاز کرد. از ایمان! از همین چیزی که خیلی سخت بیرون می‌آید. از باور به درستی که حالا حرفی بسیار معمولی شده است. حرفی که هیچ انگیزه‌ای را در انسان برنمی‌انگیزد. و به نظر من این بزرگترین آفتی است که ممکن است به جان بشریت افتاده باشد. یعنی فراموش کردن خود حقیقی انسان!
انسان موجودی است که آفریده شده تا تنها یک حقیقت را متبلور نماید و آن ظهور ایمان در اوست. مابقی، آنچه ما به دنبال آن هستیم؛ لکنت است. سرابی است خالی و پوچ که شاید عده‌ی بسیار اندکی به پوچی‌اش پی ببرند. و اما آن دیگرانی که هنوز این پوچی را ندیده‌اند، چنان در خواب‌اند که گویی هرگز بیدار نبوده‌اند. بیمارگونه و هراسان به دنبال دیگری راه می‌افتند. در تکاپو و تلاشی شبانه روزانه و خستگی ناپذیر تا به جایی چنگ بزنند. چشم‌هایی حریص از حدقه درآمده تا چه چیز را ببینند. هیچ چیز را!
افعی‌زادگانی پیرامون یکدیگر؛ و در این پلشت‌زار دنیا هیچ کدام در برابر نکبت، تغییر و واکنشی نشان نمی‌دهند.
صحبت از بی‌ایمانی است. شوره‌ای خورنده که به جان انسان‌های شور بخت می‌خزد تا یک‌یک و به مرور از پایشان درآورد. اما حتی در این ظلمات هم راهی هست تا دریابیم. تا چشم باز کنیم و ببینیم. تا نور هستی بخش در رگ‌های شوره خورده‌مان جان تازه‌ای بدمد. تا حیات دوباره بگیریم و زنده باشیم. و از آنچه ایمان برایمان می‌آورد بهره‌ای ببریم.
حالا اگر کسی یک روز خواست تا از این دخمه‌ی تاریک و نمور بیرون بیاید، باید محکم باشد. به آنچه می‌کند ایمان داشته باشد و با پاکی غسل کند. خدایش را که او را هدایت کرده است، سپاس بگوید و باز تن به ذلت و بردگی ندهد!
او از لوثِ وجودِ این همگانیِ بی‌هویت بَری شده است و آری، حالا یک راه پیش رو دارد : استواری!
پس روز به روز، روحش در برابر کلمه‌ای به نام “ایمان” حساس‌تر می‌شود. او متحمل دردهای بسیار خواهد شد و باید این را از همان ابتدا بداند، تا روزی که خداوند دردش را درمان کند.
و اما آنکه روحش در برابر این ارتعاش واکنشی ندارد، او تا ابد در دخمه‌اش خواهد ماند!
او مستوجب عقوبت است.

  • یَحیَی

فدا کردن خویشتن جایگاه حقیقی انسان است!!

بدون شک انسان با فدا کردن خودش به مقام می‌رسد یا بهتر است بگوییم به ایمان می‌رسد !
موضوعی که کیرکگارد می‌خواست توضیح بدهد این بود که؛ اگر یک انسان بتواند به درستی خودش را فدای هدف بالاتری که خوشنودی خداوند است بکند، تحقیقاً وظیفه‌اش را بطور خیلی کاملی در برابر هستی‌اش انجام داده است.
کیرکگارد این موضوع را برای آکادمی تنظیم کرد، اما تلاش او به ناچار به جای دیگری می‌‌رفت. چرا که موضوعی که او از آن صحبت می‌کرد با ایمان تنیده بود و ایمان با آکادمی و یا پژوهش علمی هیچ تماس و تناسبی ندارد.
حتی ما می‌توانیم از کیرکگارد هم بگذریم و بدون پیش فرض خودمان را در دریای ایمان بیاندازیم. در آنجا بدون کمترین شکی مواقعی هست که انسان باید بین خودش و ایمان یکی را انتخاب کند.
سستی یعنی ضعف در عقیده و آن موقع همه‌ی آنچه فرد در طول زمان کسب کرده است، به یکباره به هوا خواهد رفت. حتماً شما هم تجربه کرده‌اید! عذاب وجدانی پنهان، سراسر این پهنه را در بر می‌گیرد. اما انسان ناگزیر از ادامه است. عوارض این سستی خودش را سالیان بعد نشان می‌دهد. یعنی درست وقتی که شما بعد از آن، دست به تلاش بی‌اندازه‌ای زدید تا دیگر هیچ وقت سستی پیش نیاید و بر عقیده استوار شدید!

و می‌گفتید:
> باید مداوم بر تلاش و استواری پای‌ فشرد. خدا در همین نزدیکی صدای مرا می‌شنود و موقعی که فکر نمی‌کنم مرا درمی‌یابد.

خب شما می‌گفتید و پای می‌فشردید. چه خوب! برنامه‌ی تازه‌ای آغاز شده بود و بوی بهبود می‌آمد.
اما به ناگهان، روزی بعد از سالیان دراز پای در گودال کوچکی از آب گل‌آلود می‌افتد و آن موقع کمی پاچه‌ی شلوار گلی می‌شود.

بعد شما می‌گویید:
> چیزی نیست. اوضاع خوب است. با کمی تلاش به سابق باز می‌گردد.

و از قضا اوضاع به سابق باز نمی‌گردد، بلکه رو به وخامت می‌گذارد. پاچه‌ی شلوار را هرچه "می‌شورید!"؛ شسته نمی‌شود. چه می‌شود؟
فکرهای مداوم به سر می‌ریزد.
ایمان چه می‌شود؟
اتفاقی نزدیک در حال وقوع است. سیاه و نزدیک! اما شما سال‌ها برای ایمان تلاش کرده‌اید، حالا به یکباره از دست برود!! نه نمی‌رود بلکه روزنه‌ای از گِل به مغز راه پیدا می‌کند! حالا کم‌کم به خاطر می‌آورید.
چه چیز را؟
بله درست همان را!
اولین سستی را!!

پس شما می‌گویید:
> حالا چکار کنم! باریکه‌ای از گِل می‌آید تا همه‌ی مغز را فاسد کند!! نزدیک است تمام گذشته و استواری ایمان به هوا برود!

حالا موقع فدا کردن است! دست شستن از همه چیز و همه چیز!! چرا که تنها راه برای آنکه بشود نفوذ گل به مغز را مسدود کرد، فدا کردن خویشتن است در راه ایمان. و این تنها وظیفه است.

  • یَحیَی

خورشید عالم‌تاب دمیده و برفراز عالم۱ بذرافشانی می‌کند. نورش را به قلب ساکنان زمین می‌تاباند تا سیاهی راهی از پیش نَبَرَدْ و باز به قعر دوزخ سقوط کند. ای ظلمت و ای تیرگی زهرآلود، تو را با مردم زمین چه کار است؟!

انسان را رها کن و به سوراخ متعفن خودت بازگرد.

هر که از تو دوری جوید، عاقبت نور قلبش را در می‌نوردد و او فرخنده و شاد خواهد گشت؛ اما آنکه فریب تو را خورْد و در تو غرق شد، سرنوشتی جز عذاب ابدی ندارد.

..

به حقیقت که اینگونه است و این را تنها بِه‌دینان و نیک سیرتان عالم درمی‌یابند، آنهایی که تو را خوب می‌شناسند و تو با دیدنشان چشمانت را چنان بهت‌زده و حیران به این‌سو و آن‌سو می‌گردانی تا از نفوذ نگاهشان بگریزی. آنها فریب تو را نمی‌خورند و هیچ‌یک از حیله‌ها و جادوهایت در آنها کارگر نمی‌افتد.

..

ای ابلیس پست، تو را نرسد که با بندگانِ باایمانِ خدا، حیله‌گری کنی. خداوند از آنها در مقابل تو حمایت خواهد کرد و در آخر هم نصیبت دوزخ زشت خواهد بود.

.. دور شو، دور شو

  • یَحیَی