زیر لب آواز میخواندم و فکر میکردم؛ سرما سبب میشد که گهگاه برخیزم و کمی راه بروم.
ساعتها میگذشت، هوا تاریک میشد، خیلی عاشق بودم، سر برهنه راه میرفتم، به ستارهها اجازه میدادم نگاهشان از من بگذرد.
پیش میآمد که وقتی به انبار بر میگردم گریندهوزن بپرسد: «خیلی از شب گذشته؟»
و در جوابش میگفتم: «ساعت یازده است.»
حال آن که ساعت دو، حتی سهی بعد از نیمه شب بود.
- میبینی که وقت خواب است، نه؟ آه، خدای من! بیدار کردن دیگران وقتی آنها غرق خوابند!
گریندهوزن از این پهلو به پهلوی دیگر میغلتید و در یک چشم به هم زدن دوباره به خواب میرفت. این برایش مسألهای نبود.
ولی وای! وقتی مردی که پا از دایرهی جوانی بیرون گذاشته است عاشق شود، چقدر خندهدار میشود!... و مرا باش که میخواستم ثابت کنم که میتوان به آرامش و خیال راحت دست یافت!
از کتاب «زیر ستارهی پاییزی»
نوشتهی: کنوت هامسون
ترجمهی: قاسم صُنعوی