ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نگاه» ثبت شده است

انسان در ابتدا ساکن کوه‌ها و دره‌ها و دشت‌ها بود. راه‌ها را ساخت و زمین‌های بایر و کویرها را آباد کرد. او زمین را ارث پدرش می‌دانست و با این حال همواره عشق می‌ورزید. او زیاد عاشق شد و، و بعد در زمان کوتاهی با مفهوم درد آشنا شد. دردی حاصل از هدیه‌ای بنام عشق  ..

اما آنچه او به نام درد می‌‌شناخت هویتی خالی از بُعد بود. دردِ او جمله بود. زبان بود. بیان آنچه از نگاه بر قلبش سنگینی می‌کرد. و مرد به زودی دریافت که برای ساکت کردن دردهایش به زن نیاز دارد. زن محرم او می‌شد. زن تنها حضور دلگرم کننده برای مرد بود. زن مرد را دوست داشت و به او بیشتر از هر کس دیگری وابسته شد. زن تمام زیبایی‌های هستی را در خودش جمع کرده بود تا دردهای مرد را تسکین بدهد. زن حقیقتی لازم برای زندگی بود.

مردهای زیادی در کنار او آرام گرفتند و سالیان درازی گذشت. احوال خوب بود. زن و مرد عاشق هم بودند. آنها به هم معنا ‌دادند تا اینکه روزی قصه‌ی تازه‌ای شروع شد.

یک روز که خورشید می‌خواست بر زمین بوسه بریزد و او را آرام در تخت مدورش در آغوش بگیرد، یک مرد بیدار بود. او هنوز زنی را ندیده بود. او سال‌های سال را در کوه‌ها و دشت‌های پهناور گذرانده بود تا روزی از توکل حالتی به سراغش بیاید. او درس نخوانده بود اما چشم داشت و بیشتر از هر مرد دیگری جهان را دیده بود. آن صبح بویی به مشامش رسیده بود. بوی زن ..

چشم‌هایش چیزهای دیگری می‌دید یا چه!

  • خدا در زمین راه می‌رود، می‌گویی؟

مرد با خودش زمزمه سر داد. نه اینکه خدا را نمی‌شناخت بلکه او را حتماً و حتی شاید خیلی از نزدیک دیده بود.

می‌گفت اگر اتفاقی بیافتد حتماً اتفاق خوبی است. من سال‌ها این لحظه را در خواب دیده‌ام. آن چیز عجیب که از دور می‌آید را، همان را دیده‌ام. آمدنش آسمان را تکان می‌دهد.

خب او یک زن بود. تازه و سر به بیابان نهاده. چه می‌شد. هنوز داستان‌های شاهزاده‌ها نقل نمی‌شد، یا در این صورت مرد از آنها خبری نداشت. او دختر پادشاه نبود، فقط یک زن بود.

قلب مرد می‌تپید و دوست داشت با خودش حرف بزند. حرف‌هایی آنقدر بلند که به آسمان برسد، حتی به ماه و چیزی را در فضا به حرکت در آورد. مرد، ضمخت و با قلبی سنگین نشست و نظاره کرد.

آنکه نزدیک می‌شد پاره‌ای از آسمان بود. زن ..

هبوطی که بر مرد منتظر نازل می‌شد. حالا همه چیز تغییر می‌کرد. خدا می‌گفت: «ای مرد، این هدیه‌ای است از جانب من، باشد که رستگار شوی.»

کسی جز مرد آن زن را ندیده بود. او را تنها برای مرد آفریده بودند.

حالا مرد را برای که؟

مرد را برای او آفریده بودند، اما زن چندان به این ماجرا توجه نمی‌کرد. زن به مرد عشق می‌ورزید. پاسخ این عشق را مرد باید به تمامی می‌داد. رویاهایی خلق شد. مرد آن را که می‌خواست یافته بود و حالا خدا را از همه بابت شکر می‌کرد.

 

  • یَحیَی

فدا کردن خویشتن جایگاه حقیقی انسان است!!

بدون شک انسان با فدا کردن خودش به مقام می‌رسد یا بهتر است بگوییم به ایمان می‌رسد !
موضوعی که کیرکگارد می‌خواست توضیح بدهد این بود که؛ اگر یک انسان بتواند به درستی خودش را فدای هدف بالاتری که خوشنودی خداوند است بکند، تحقیقاً وظیفه‌اش را بطور خیلی کاملی در برابر هستی‌اش انجام داده است.
کیرکگارد این موضوع را برای آکادمی تنظیم کرد، اما تلاش او به ناچار به جای دیگری می‌‌رفت. چرا که موضوعی که او از آن صحبت می‌کرد با ایمان تنیده بود و ایمان با آکادمی و یا پژوهش علمی هیچ تماس و تناسبی ندارد.
حتی ما می‌توانیم از کیرکگارد هم بگذریم و بدون پیش فرض خودمان را در دریای ایمان بیاندازیم. در آنجا بدون کمترین شکی مواقعی هست که انسان باید بین خودش و ایمان یکی را انتخاب کند.
سستی یعنی ضعف در عقیده و آن موقع همه‌ی آنچه فرد در طول زمان کسب کرده است، به یکباره به هوا خواهد رفت. حتماً شما هم تجربه کرده‌اید! عذاب وجدانی پنهان، سراسر این پهنه را در بر می‌گیرد. اما انسان ناگزیر از ادامه است. عوارض این سستی خودش را سالیان بعد نشان می‌دهد. یعنی درست وقتی که شما بعد از آن، دست به تلاش بی‌اندازه‌ای زدید تا دیگر هیچ وقت سستی پیش نیاید و بر عقیده استوار شدید!

و می‌گفتید:
> باید مداوم بر تلاش و استواری پای‌ فشرد. خدا در همین نزدیکی صدای مرا می‌شنود و موقعی که فکر نمی‌کنم مرا درمی‌یابد.

خب شما می‌گفتید و پای می‌فشردید. چه خوب! برنامه‌ی تازه‌ای آغاز شده بود و بوی بهبود می‌آمد.
اما به ناگهان، روزی بعد از سالیان دراز پای در گودال کوچکی از آب گل‌آلود می‌افتد و آن موقع کمی پاچه‌ی شلوار گلی می‌شود.

بعد شما می‌گویید:
> چیزی نیست. اوضاع خوب است. با کمی تلاش به سابق باز می‌گردد.

و از قضا اوضاع به سابق باز نمی‌گردد، بلکه رو به وخامت می‌گذارد. پاچه‌ی شلوار را هرچه "می‌شورید!"؛ شسته نمی‌شود. چه می‌شود؟
فکرهای مداوم به سر می‌ریزد.
ایمان چه می‌شود؟
اتفاقی نزدیک در حال وقوع است. سیاه و نزدیک! اما شما سال‌ها برای ایمان تلاش کرده‌اید، حالا به یکباره از دست برود!! نه نمی‌رود بلکه روزنه‌ای از گِل به مغز راه پیدا می‌کند! حالا کم‌کم به خاطر می‌آورید.
چه چیز را؟
بله درست همان را!
اولین سستی را!!

پس شما می‌گویید:
> حالا چکار کنم! باریکه‌ای از گِل می‌آید تا همه‌ی مغز را فاسد کند!! نزدیک است تمام گذشته و استواری ایمان به هوا برود!

حالا موقع فدا کردن است! دست شستن از همه چیز و همه چیز!! چرا که تنها راه برای آنکه بشود نفوذ گل به مغز را مسدود کرد، فدا کردن خویشتن است در راه ایمان. و این تنها وظیفه است.

  • یَحیَی

با خودم می‌گفتم عاشقانه‌ها چیزهای غریبی‌اند!

آنها دختر‌های باکره‌ای‌اند که دست هیچ مردی را تجربه نکرده‌اند، دخترهایی که از پستان مادر عشق نوشیده‌اند. حتی فراترند! عاشقانه‌ها لرزه‌های خفیفی از یک نگاه‌اند که به قلب می‌رسد، وقتی انسان خودش را در خیال، به آغوش آنها می‌اندازد! عاشقانه‌ها آغوش‌اند. حسی که یک انسان را به دیگری پیوند می‌دهد و از آن انسانی تازه می‌آفریند!

عاشقانه‌ها روحی از خدایند، که به مخلوقاتش سپرده تا به هم نزدیک‌تر شوند. پس چگونه می‌شود از آنچه زمینی نیست سخن گفت؟

و حتمیٰ که خدا در همین نزدیکی است. او در عاشقانه‌های هر انسانی حضوری مطلق دارد. بگذار صحبت به درازا نرود.

عاشقانه‌ها هویت انسان است ..

 

  • یَحیَی