ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مفیستوفلس» ثبت شده است

...

مارگریت:

من مادرم را کشته‌ام! بچه‌ام را غرق کرده‌ام! این بچه همان‌قدر به تو داده شده بود که به من! بله، به تو هم. پس، این تویی! … به زحمت باورش می‌کنم. دستت را به من بده. نه، این دیگر خواب نیست. دست عزیز تو! … آه! ولی خیس است. پاکش کن دیگر! به نظرم می‌آید که خون است. آخ! خدا! چه کرده‌ای، تو؟ این شمشیر را پنهانش کن، التماس می‌کنم.

فاوست:

گذشته را وِلش کن، گذشته است! جانم را به لب می‌آری، تو.

مارگریت:

نه، تو باید دنبال من بیایی! حالا گورهایی را که زحمت می‌کشی از همین فردا آماده کنی برایت شرح می‌دهم: بهترین جا را باید به مادرم اختصاص بدهی؛ برادرم درست کنار او باشد؛ من کمی با فاصله، اما نه پر دور، بچه هم چسبیده به سینه‌ی چپ من. پس، هیچ‌کس دیگری نزدیک من نخواهد بود! ـ اگر من کنار تو می‌آرمیدم، برایم سعادت بسیار شیرین و دلنشینی بود! ولی این دیگر نمی‌تواند نصیب من بشود. همین که می‌خواهم به تو نزدیک شوم، همیشه به نظرم می‌آید که تو پسم می‌زنی! و با این همه، باز این تویی و در نگاهت چه بسیار نیکدلی و مهربانی هست!

فاوست:

تو که حس می‌کنی من اینجا هستم، پس بیا!

مارگریت:

بیرون؟

فاوست:

در فضای آزادی.

مارگریت:

بیرون، گور است! مرگ است که در کمین من است! بیا! … از اینجا تا بستر آرامش جاوید، نه یک قدم دورتر. تو دور می‌شوی! آری، هانری، کاش می‌توانستم دنبال تو بیایم!

فاوست:

تو می‌توانی. همین‌فدر اراده کن. در باز است.

مارگریت:

جرئت بیرون رفتن ندارم، دیگر هیچ انگیزه‌ی امیدواری برایم نمانده است. تازه، گریختن چه فایده‌ای خواهد داشت؟ سر راهم مرا می‌پایند! از آن گذشته، دیدن این که کارم به گدایی کشیده، بیش از حد مایه‌ی بدبختی است، آن هم با وجدانی شرمسار! سرگردانی در غربت هم بدبختی بیش از حدی است! و باز، خوب خواهند توانست دستگیرم کنند. 

فاوست:

پس من با تو می‌مانم.

مارگریت:

زود! زود! بچه‌ی بیچاره‌ات را نجات بده! برو، از جاده‌ی کنار جو برو، در کوره‌ راه انتهای جنگل، سمت چپ، آنجا که آب بند برکه است. زود بگیرش، روی آب آمده هنوز دست و پا می‌زند! نجاتش بده! نجاتش بده!

فاوست:

آخر حواست را جمع کن؛ یک قدم دیگر که برداری، آزادی!

مارگریت:

کاش همین‌قدر از کوهستان گذشته بودیم! مادرم آنجا روی یک سنگ نشسته است. پس گردنم را سرما نیش می زند! مادرم آنجاست، روی سنگ نشسته سرش را تکان می‌دهد، بی آن که هیچ اشاره به من بکند، بی آن که مژه به هم بزند. سرش بسیار سنگین است، مدت خیلی زیادی خفته است! … او دیگر بیدار نمی‌ماند! وقتی که ما سرگرم عیش خودمان بودیم، او در خواب بود. روزگار خوشی بود!

فاوست:

حالا که هیچ‌چیز، نه گریه و نه حرف در تو کارگر نیست، به زور تو را با خودم می‌برم، دور از اینجا.

مارگریت:

ولم کن! نه، من هیچ زوری را تحمل نمی‌کنم! این جور با خشونت مرا نگیر! من به آنچه می‌توانست خوشایند تو باشد بیش از حد تن داده‌ام.

فاوست:

روز سر می رسد! … دوست من! دلبر نازنین من!

مارگریت:

روز؟ بله، روز است، آخرین روز عمر من … می‌بایت روز عروسی‌ام باشد! به هیچ کس نگو که مارگریت صبح به این زودی تو را نزد خودش پذیرفت! آه! تاج دوشیزگی‌ام! … چه ماجرایی داشته است! … ما باز همدیگر را خواهیم دید، ولی نه در مجلس رقص. مردم جمع شده‌اند، همهمه و هیاهویشان پیوسته به گوش می‌رسد. میدان، کوچه‌ها، آیا گنجایش کافی خواهد داشت؟ ناقوس صدایم می‌زند، ترکه‌ی قاضی شکسته شده است. چه جور مرا با زنجیر می‌بندند! چه جور مرا در چنگ می‌گیرند! هم اکنون مرا بالای سکوی اعدام برده‌اند. تیغه‌ی تیزی که بر گردنم آمده بر گردن یکایک جمعیت فرود آمده است. اینک دنیا سراسر مانند گور لال است!

فاوست:

اوه! کاش از مادر نزاده بودم!

مفیستوفلس (از یرون سر می‌کشد):

بیایید بیرون! وگرنه کارتان ساخته است. چه قدر گفتگوی بی‌فایده! چه قدر تأخیر و دودلی! اسب‌های من به هیجان آمده‌اند، و سپیده دارد می‌دمد!

مارگریت:

کیست که این جور از زمین بالا می‌آید؟ او! او! زود او را دور کن؛ آمده است در این مکان مقدس چه کند؟ … او مرا می‌خواهد.

فاوست:

تو باید زنده بمانی!

مارگریت:

ای عدالت خدا، خودم را به تو تسلیم کرده‌ام!

مفیستوفلس (به فاوست):

بیا! بیا! وگرنه تو را با او به ساطور جلاد وا می‌گذارم!

مارگریت:

من از آن توام، پدر! نجاتم بده! ای فرشتگان، مرا در میان بگیرید، با سپاه مقدس‌تان از من حمایت کنید! … هانری، بیزارم از تو!

مفیستوفلس:

محکوم شد!

صدا (از بالا):

رستگار شد!

مفیستوفلس (به فاوست):

اینجا! با من بیا! (به همراه فاوست ناپدید می‌شوند.)

صدا (از دور، که ضعیف می‌شود):

هانری! هانری!

……….

پایان سیاهچال

ترجمه: م. ا. به آذین

  • یَحیَی