..
با دو نقطه آغاز کردم، حتماً پیش خودم فکر کردهام که این دو نقطه نشان امیدی است برای نسلی که بعد از من میآید.
همانهایی که به زندگی نگاه تازهای دارند. آن نسلی که امید در رگهایش جاری است.
پس جهت صحبتم در این نوشتار مشخص شده است. رو به سوی آن رود خروشان و پرتوانی که میآید تا این شورهزار را آبیاری کند و از میان نمک، جوانههای امید برویاند. بله، به درستی روی صحبتم با این معصومیتِ دستنخورده است. همان نهالهایی که تمام امید و آرزویم را در ایشان میبینم. و بعد از این ابتدا چه میخواهم بگویم ..
این را که خدا حقیقتی انکارناپذیر و قادر است، که هیچکس را یارای آن نیست که چشم از او بردارد. یگانهای که هست، چرا که باید باشد؛ و البته اگر خودش میخواست نمیبود. پس مباد که چشم ببندیم و او را نبینیم، که در اینصورت ماییم که زیاندیده و درمانده میشویم، نه او ..
چشم بستن بر حقیقت، کار انسان باخرد نیست. میشود چشم را بست و آفتاب عالمتاب را ندید، اما با ندیدن او، به حضور مطلقش هیچ زیان و یا ضرری نمیرسد.
و باید آگاه بود، که اگر فیلسوفی در جایی نوشت: «خدا مرده است»؛ کوتاه نبینیم و به شعورش توهین نکنیم. فیلسوف خودش میداند که خدا هرگز نمیمیرد، بلکه این را گفت تا نابخردان را به شک بیندازد و اغوا کند. او نابخردان را ناخالصی میداند، و آنها را میفریبد. چرا که فیلسوف کارش جداساختن سِره از ناسِره است. پس باید آگاه بود و درست اندیشید.
و بعد اینکه؛ رضایت از زندگی، در گرو خواست ذات مطلق و تکرار است. در این معادله، جزء اول در توان احدی غیر از او نیست. اما جزء دوم به انسان واگذار شده و از او انتظار میرود. رضایت از زندگی یا به عبارت امروزی، موفقیت؛ ممکن است فقط با حصول جزء اول بدست آید، اما هیچگاه فقط با تحقق جزء دوم به تنهایی امکانپذیر نیست. پس از او بخواهیم تا به ما داده شود، و خواستن را تکرار کنیم تا بیشتر بیابیم.
چَنْدُم اینکه، قلبمان برای همدیگر بتپد و همدیگر را دوست بداریم. برای یکدیگر و برای زندگی آغوش بگشاییم، آنگاه خدا از ما راضی خواهد بود.
و در آخر خودم و شما را به خدا میسپارم، باشد که رستگار شویم.