خب خانم عزیز. بگذارید تمام این مدتی که برایتان نامه ننوشتهام را و تمام این مدتی که در انتظار نامهتان بودم را و تمام دل گرفتگی و دل غنجهگی که در این مدت داشتهام را، همین ابتدا برایتان بگویم.
سلام.
خانم عزیز، اگر گمان کردید که برایم نامه ننویسید و فقط بسنده کنید به اینکه دیدارتان را در کافه، و آن هم به مدت محدود داشته باشم، میلم به شما کم خواهد شد و یا یک طوری میشود که حتی ندیدنتان مسیر مرا برای نزدیک شدن و دوست داشتنتان عوض کند، اشتباه میکنید. بگذارید قدری از خودم برایتان بگویم. از اوضاع و احوال و کارهایم. میخواهم برایتان درد دل کنم و بگویم که در خلال این همه نابهنجاری که گریبانم را گرفته است، هرگز میلم به نوشتن برای شما و مجسم کردن شما هنگامی که نامه را از پستچی میگیرید و صبر نمیکنید تا پستچی برود و در را ببندید. سریع نامه را از کنار باز میکنید تا بخوانید که چطور شما را با کلماتم در آغوش میگیرم و چطور میخواهم که هر چه سریعتر به اتاق خوابتان بروید و روی تخت دراز بکشید تا من از اینجا، از اتاقم، از پشت میزم بوی عطرتان را احساس کنم و جوراب طوری نازک بلندتان را که با عجله پوشیدهاید تا پستچی مبادا که برود و شما نامهام را دریافت نکرده باشید، از پایتان در آورم و تن بلوری تازه تان را آرام آرام نوازش کنم.
خانم عزیز، از دیروز برایتان میگویم. در کتابخانه بودیم. دوستانم بودند و اساتید هم بودند. بحث بالا نگرفته بود، اما من در ذهنم میخواستم که بالا گرفته باشد. اما اینطور نشده بود. بعد با خودم گفتم که برایتان بنویسم که :" از یک جلسهی سختی آمده بودم خانه. از یک آشفتگی آزار دهنده و بی قید و شرط. از یک اتاقی که شبیه اتاقهای اعتراف بود. باید از نوشتههایم دفاع میکردم. از عقایدم. از آنچه دانسته بودم. از آنچه با گوشت و پوست و استخوان درکش کرده بودم، باید دفاع میکردم. متهم بودم، اما کاملاً تفهیم اتهام نشده بودم. میگفتند دچار یک misunderstanding of fundamental phenomenological problems شدهام. اما من کاملاً تکذیب کرده بودم. من دچار این خصلت نشده بودم بلکه خود همینهایی که به قولی حالا پروفسور هستند، دچار این بیماری مسری شدهاند. نشدهاند، بودهاند. درکشان از مفاهیم کم است. اصلاً بیدلیل است. اصلاً معلوم نیست آمدهاند و نشستهاند پشت یک میزی، که چکار کنند. اصلاً میآیند و حرف میزنند که چکار کنند." و این را در کتابخانه در میان جمعی که بحثشان آنقدر کسل کننده بود که به هیچ کارم نیامد، نوشتم تا اوضاع را زنده برایتان گفته باشم.
برایتان نوشتم. فکر کردم خالی شده باشم و بعد تصور کردم که شما نامهام را به سینهتان بچسبانید و در دل به من افتخار کنید که اینقدر مقاومت از خودم نشان دادهام. میدانم حالا که نامهام را میخوانید، اشک از گونههایتان روان شده و دوست داشتید کنار من بودید.
خانم عزیز، بعد از اینهمه اتهام و خستگیای که در کلافهای عضلاتم بهم گره خوردهاند و فقط دست ناز و دوستداشتنی شما میتواند این عقدههای عمیق را بگشاید، حالا که دارم برایتان این دردها را در کلمات میگنجانم. تازه آمدهام خانه. غذای این سگ را دادهام و برای خودم چای درست کردهام. همیشه برای خودم چای درست میکنم.
جای شما همیشه در فواصلی که چای ریختهام برای خودم، به وفور خالی است. بخار چای که بلند میشود و در هوا محو میپراکند، صورتتان را با آن شرر و زیبایی در مقابلم به تصویر میکشد. چشمهای شما که شبیه منشور الماس، انعکاس نور را در من میدمد و ابروهای نازک قوسدار که گویی آفریده شدهاند تا آدم را با خودشان بکشند و لبهای قرمز درشت که مرا دعوت میکنند. خانم عزیز دوست دارم شما را به اسم کوچک صدا کنم. اما نمیتوانم به خودم این اجازه را بدهم. باز باید بگویم خانم عزیز. عذر مرا بپذیرید. در این پاکت یک کاغذ دیگری هم گذاشتهام. برای شما. اختصاصاً برای شما. برایم نامه بنویسید. من احساس شما را نسبت به خودم کاملاً درک میکنم و دوستتان دارم.
دوستدار شما
جاناتان