طبق سنت قدیمی دیالوگهای ذهنی، این بار به قصد فاش کردن یک مسیر ناشناخته و اسرارآمیز، شروع به نوشتن کردم.
بعد از زمانی که تماماً در بینظمیهای ذهنی گذشت - البته ناگفته نماند که این اواخر نظم کمی برقرار شده بود - تصمیم به ترک موقتی اتاق، آن هم تنها برای استراحت گرفتم. و در ضمن این اتفاق سال هم تحویل شد.
آغازی مرموز و شکبرانگیز برای سالی که باید از بهارش پیدا باشد. و بعد، اتفاق پشت اتفاق. همه چیز از یک تصمیم نابجا آغاز شد. عید، به خودم قول داده بودم که جایی نروم و یکسره به نوشتن و کار روی رمان بپردازم، اما ناگهان یک دوست سر رسید و با پیشنهاد مسافرت من را و تصمیمم را بایکوت کرد. گفت اگر نروم ناراحت میشود و این مسافرت هم برایم خوب است و حال و هوایم عوض میشود و با انرژی بیشتر برای کار باز خواهم گشت. آن موقع بدون هیچ دلیل موجهی پذیرفتم. یک ماه اخیر پیشنهادهای بسیار زیادی برای ایام عید دریافت کرده بودم و ذهنم چنان مشغول بود که به همهشان نه گفته بودم. اما بیاختیار آن پیشنهاد آخر را پذیرفتم و نه نگفتم که ای کاش گفته بودم.
و آن پیشنهاد رفتن به کویر بود ..
ادامه در دیالوگهای ذهنی - هشت - دوم