انسان در ابتدا ساکن کوهها و درهها و دشتها بود. راهها را ساخت و زمینهای بایر و کویرها را آباد کرد. او زمین را ارث پدرش میدانست و با این حال همواره عشق میورزید. او زیاد عاشق شد و، و بعد در زمان کوتاهی با مفهوم درد آشنا شد. دردی حاصل از هدیهای بنام عشق ..
اما آنچه او به نام درد میشناخت هویتی خالی از بُعد بود. دردِ او جمله بود. زبان بود. بیان آنچه از نگاه بر قلبش سنگینی میکرد. و مرد به زودی دریافت که برای ساکت کردن دردهایش به زن نیاز دارد. زن محرم او میشد. زن تنها حضور دلگرم کننده برای مرد بود. زن مرد را دوست داشت و به او بیشتر از هر کس دیگری وابسته شد. زن تمام زیباییهای هستی را در خودش جمع کرده بود تا دردهای مرد را تسکین بدهد. زن حقیقتی لازم برای زندگی بود.
مردهای زیادی در کنار او آرام گرفتند و سالیان درازی گذشت. احوال خوب بود. زن و مرد عاشق هم بودند. آنها به هم معنا دادند تا اینکه روزی قصهی تازهای شروع شد.
…
یک روز که خورشید میخواست بر زمین بوسه بریزد و او را آرام در تخت مدورش در آغوش بگیرد، یک مرد بیدار بود. او هنوز زنی را ندیده بود. او سالهای سال را در کوهها و دشتهای پهناور گذرانده بود تا روزی از توکل حالتی به سراغش بیاید. او درس نخوانده بود اما چشم داشت و بیشتر از هر مرد دیگری جهان را دیده بود. آن صبح بویی به مشامش رسیده بود. بوی زن ..
چشمهایش چیزهای دیگری میدید یا چه!
- خدا در زمین راه میرود، میگویی؟
مرد با خودش زمزمه سر داد. نه اینکه خدا را نمیشناخت بلکه او را حتماً و حتی شاید خیلی از نزدیک دیده بود.
میگفت اگر اتفاقی بیافتد حتماً اتفاق خوبی است. من سالها این لحظه را در خواب دیدهام. آن چیز عجیب که از دور میآید را، همان را دیدهام. آمدنش آسمان را تکان میدهد.
خب او یک زن بود. تازه و سر به بیابان نهاده. چه میشد. هنوز داستانهای شاهزادهها نقل نمیشد، یا در این صورت مرد از آنها خبری نداشت. او دختر پادشاه نبود، فقط یک زن بود.
قلب مرد میتپید و دوست داشت با خودش حرف بزند. حرفهایی آنقدر بلند که به آسمان برسد، حتی به ماه و چیزی را در فضا به حرکت در آورد. مرد، ضمخت و با قلبی سنگین نشست و نظاره کرد.
آنکه نزدیک میشد پارهای از آسمان بود. زن ..
هبوطی که بر مرد منتظر نازل میشد. حالا همه چیز تغییر میکرد. خدا میگفت: «ای مرد، این هدیهای است از جانب من، باشد که رستگار شوی.»
کسی جز مرد آن زن را ندیده بود. او را تنها برای مرد آفریده بودند.
حالا مرد را برای که؟
مرد را برای او آفریده بودند، اما زن چندان به این ماجرا توجه نمیکرد. زن به مرد عشق میورزید. پاسخ این عشق را مرد باید به تمامی میداد. رویاهایی خلق شد. مرد آن را که میخواست یافته بود و حالا خدا را از همه بابت شکر میکرد.