ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روان» ثبت شده است

نسیم خنکی در ایوان می‌پیچید و به آسمان پرستاره شب جان می‌داد. شاید این پهنه‌ی منجوق دوزی شده‌ی کبود، چنان بزرگ و عمیق باشد که جرم‌های ما در آن به چشم نیاید، اما آنها هیچ وقت نیست نمی‌شوند و از بین نمی‌روند. ابراهیم سرش را زیر پتو برد تا از فکر آسمانی چنین عمیق که داشت هول انگیز می‌شد، در بیاید. زیر پتو در اثر دم و بازدم، هوا کمی دم می‌کرد. عمق آسمان دیده نمی‌شد، اما حالا زمان چنان مساعد شده بود که طره‌های خیال به اعماق ذهن خالی سرک بکشند. ذهن آدم هم آنچنان عمیق و دست نیافتنی است، که بعد از اندکی جستجو در آن هراسناک می‌نماید. ابراهیم طاقتش طاق شد و سرش را از زیر پتو بیرون آورد. حسی شبیه بی‌اعتمادی دست داده بود. از یک طرف نسیم خنک خوش بود و از طرفی دیگر آسمان که هر لحظه در عمق هولناک‌تر می‌شد. باز ستاره ها را دنبال کرد، و امتداد نگاهش را ادامه داد تا به قلب آسمان شب نفوذ کند. آرامش خصلت شبی خنک در ایوان است که رایحه‌ی گل‌های باغچه آن را آذین می‌کند. 

به هر حال در آن شب، شهابی از آسمان گذشت، اما ابراهیم را خواب برده بود و شهاب را نه در بیداری که در خواب دیده بود.

صبح روز بعد ..

"لوازم منزل، قالی و قالیچه، یخچال، سماور، بخاری، آبگرمکن، تخت و کمد، خریداریم. آهن، مس، مفرق، آلومینیم، وسایل انباری، تلویزیون، اجاق گاز خریداریم.".

هنوز کاملاً بیدار نشده بود، اما گرمای زیادی زیر پتو احساس می‌کرد. شاید چند ساعت قبل بود که هوای خنک دم صبح احساس خوشی برایش آورده بود، و از سرمایی که پوست صورت را نوازش می‌داد، سرش را زیر پتو کرده بود. حالا اما سرمای زیر پتو کم‌کم تبدیل به گرما می‌شد تا اینکه درنهایت بطور ناگهانی بالا بگیرد و دیگر تحمل ناپذیر شود. صدای وانتی که از خیابان می‌آمد با صدای دستگاه سنگ تراش که در آن نزدیکی در ساختمان در حال ساختی کار می‌کرد، در هم می‌آمیخت و گوشش را پر می‌کرد. اصلاً دوست نداشت لذت شب و دم صبح را که در رختخواب نفوذ کرده بود از دست بدهد. خودش را به زور وادار به خواب کرد و با تمام وجود و با سرسختی عجیبی، گرمای زیر پتو را تحمل کرد تا سرش را از زیر پتو بیرون نیاورد. شاید به خوبی می‌دانست که اگر نور خورشید به چشمش بیافتد، تمام لذت‌های دیشب در آنی دود شده و بر باد می‌رفت. صدای وانت دور و نزدیک می‌شد، اما صدای سنگتراش مدام و یکسره می‌آمد. هوای گرم زیرپتو داشت کم‌کم به تمام اندام‌هاش نفوذ می‌کرد. فکر اینکه باید بیدار شود، با خواب شهاب سنگی که در آسمان شب درخشیده بود، در هم می‌پیچید و مغز ابراهیم را متورم می‌کرد. گرمای زیر پتو داشت دم کرده و غیر قابل تنفس می‌شد. تا اینکه ناگهان ابراهیم سرش را بیرون آورد و سعی کرد با خزیدن به زیر سایه‌ی باریکی از ستون، در ایوان جابجا شود. حس بهتری پیدا کرده بود. هنوز گرمای زیر پتو وجود داشت، اما با گذشت زمان کمتر هم می‌شد؛ شاید هم ابراهیم می‌خواست این طور فکر کند. خنکی مجدد بوجود می‌آمد. در ذهنش این فکر جوانه زد که دوباره می‌تواند خواب شهاب سنگ دیشب را ادامه دهد و خودش را در لذت آن غرق کند. فکرش نوعی کرم خورده بود. سعی می‌کرد تمام افکارش را جمع آوری کند و به آنها سر و سامانی بدهد، اما مجالی نبود. صدای ماشین سنگ تراش مثل مته مغزش را سوراخ می‌کرد. صدای وانت خریدار لوازم منزل هم کم‌کم محو می‌شد. کمی در این افکار فرو رفته بود و زمان و شب را تلفیق می‌کرد که گویی خواب و بیدار بود. در این مواقع اتفاقات شکل‌های عجیبی به خود می‌گیرند. در حالت نیمه هوشیار به دشت وسیعی پر از لاله‌های وحشی قدم گذاشت. آنجا از دامنه‌ی زیبا و نیمه برف گرفته‌ی کوه، آبی پایین می‌آمد و بعد از کوهپایه به دشت سرازیر می‌شد. بوی لاله‌ها و سوسن در هم می‌پیچید و هوا را عطرآگین می‌کرد. حتی در این فرصت کوتاه توانست دختری لوند و زیبا را ببیند که کنار باریکه آبی نشسته بود و هر از گاهی گلبرگی از گل لاله‌ای را که در دست داشت می‌کند و در آب می‌انداخت. بعد خوب به آن نگاه می‌کرد و مسیرش را در آب پی می‌گرفت تا از تیررس دید خارج شود. حالا نوبت گلبرگ دیگری بود. دختر لباس محلی رنگ‌وارنگی پوشیده بود، گویی که جزیی از طبیعت است. حالت نشستن و طوری که پاهایش را روی هم انداخته بود، لوندی و طنازی خاصی به او بخشیده بود. موهای بلوندش را از یک طرف شانه روی سینه ‌های تازه برآمده اش ریخته بود و لب‌های زیبا و کمی گوشتی‌اش را با هر باری که گلبرگ‌ها را به درون آب فوت می‌کرد، غنچه می‌کرد. اندامش که حرارت را از خودشان منتشر می ‌کردند، آرام و لوند روی سنگ بزرگ تخت قرار گرفته بود. تمام حواسش به آب بود و نگاهش به گلبرگ‌های لاله‌ی وحشی پیوند خورده بود. از نیم رخ برآمدگی‌های سینه‌اش چنان می‌نمود که نظر را به خودش جلب می‌کرد. سرشار از تب بود. تبی چنان سوزان که برای فرونشاندنش آغوشی را می‌طلبید. نسیم خنکی وزیدن گرفت، و موهای بلوند دختر را کمی در هوا پخش کرد. دختر آخرین گلبرگ را در آب فوت کرد و گویی که نشانه‌ای از رفتن آمده است، گل سر میله‌ای‌اش را دوباره در سرش فرو کرد تا موهایش را جمع نگه دارد.

ابراهیم سعی کرد خودش را به دختر برساند، اما فاصله چنان زیاد بود که هرچه فریاد می‌کشید، اتفاقی نمی‌افتاد. ابراهیم شروع به دویدن کرد. هر چه بیشتر می‌دوید، دختر سریعتر دور می‌شد. نه نامی، نه نشانی.

می‌گفت: "به خاطر خدا نرو دختر. صبر کن. این همه زیبایی که تو داری .."  صدایش اما راه به جایی نمی‌برد.

هوای زیر پتو چنان گرم شده بود که تنفس سخت می‌نمود. سایه‌ی ستون، سر ابراهیم را ترک کرده بود و موج گرمی در اثر اشعه آفتاب ایجاد شده بود. ابراهیم با حرکت ناگهانی سرش را از پتو بیرون آورد و حسی شبیه به تهوع به او دست داد. فاصله‌ای که از تلاقی واقعیت و خیال در آدم ایجاد می‌شود، حالت ناگواری است. نرمی و لطافت خیال با واقعیت ضمخت و سنگین به هم می‌آمیزند. حالتی از انزجار نرم.

اثری از دختر و دشت کوهپایه هنوز در ناخودآگاه ابراهیم باقی بود. صدای ماشین سنگتراش مدتی بود که قطع شده بود. آفتاب تا نیمه بالا آمده بود. ابراهیم که هنوز میل زیادی به خواب داشت، و دوست داشت دوباره به فضای کوهپایه‌ای خوابش باز گردد و به دنبال دختر رویاها بگردد، چشم به شعاع آفتاب انداخت که کمی از ستون گذشته بود و سریع نگاهش را پس گرفت. نور آفتاب چشمی را که تاریکی دیده است خیلی می‌نوازد. خواب دیشب و دم صبح تمام شده بود. هوا گرم و گرمتر شده و آفتاب بالاتر آمده بود. ابراهیم باید زیر انداز و تشک و پتویش را جمع می‌کرد و کم‌کم از فضای خیال بیرون می‌آمد. موقع رفتن و افتادن در گرداب روز بود. یعنی باید فضای‌های لطیف و دوست داشتنی را تا شب که دوباره فرصتی مهیا می‌شد، رها کند. 

ماشین سنگ تراش دوباره شروع به کار کرد و صدای خورنده اش را به حلق فضا ریخت. ابراهیم بساطش را جمع کرد و به داخل آمد و با نگاه مختصری به ساختمان در حال ساخت که کارگران در آن مشغول کار بودند، در را پشت سرش بست.

پایان

 

 

  • یَحیَی
به این ترتیب می‌گذرد:
اوقاتی که آدمی در خارج از اتاق می‌گذراند، شبیه حالتی که روح از کالبد بلند می‌شود، دلهره‌آور و گاهی سهمناک است. حضور خاطری در کار نیست و بیشتر سایش آهن بر آهن است. آسایشی رخ نمی‌نماید و اگر آنکه به دنبال دنیا می‌دود، میدانست که به دنبال خسران می‌دود، هرگز چنین نمی‌دوید..
این ها اندکی از پیوندهای خارج از اتاقی است که برایتان آوردم .
...
پس این غزلِ کهنه‌! ی سایه بخاطرم آمد:

ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهیِ کجام کنی!

در این جهانِ غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی!

بَسَم نوای خوش آموختی و آخِرِ عمر
صلاحِ کار چه دیدی که بی‌نام کنی!

چنین عبث نگهم داشتی به عمرِ دراز
که از ملازمتِ همرهان جدام کنی!

دگر هر آینه جز اشک و خون چه خواهی دید
گرفتم آن‌که تو جامِ جهان‌نمام کنی!

مرا که گنجِ دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی!

زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی‌وفام کنی!

هزار نقشِ نُوَم در ضمیر می‌آمد
تو خواستی که چون سایه غزل‌سرام کنی!

لبِ تو نقطه‌یِ پایانِ ماجرای من است
بیا که این غزلِ کهنه را تمام کنی!

غزل از: هوشنگ ابتهاج (سایه)
  • یَحیَی
دستور العمل، بدون راهنمایی تعالیم، جست و جو می شود. شک و ناامیدی در فهمیدن راه ما ضروری هستند. زیرا مشکل عقلانی نیست، اما تغییر نگرش، مهار احساس را می‌طلبد. ما باید از وسوسه‌ی تبیین‌های آرامش بخش، صدای انسانی که ضرورت‌ها را بیرون از گفت و گو، جست و جو می‌کند، و از حاکمیت اندیشه و رفتار برحزر باشیم. خودمختاری گفتمان و کاراکتر گفت و شنودی آن را می‌بایست مدنظر داشته باشیم. در این جهت این امکان فراهم می‌شود که سوژه‌ها خودشان باشند.
- برگرفته از کتاب: [ویتگنشتاین و روانکاوی]
نوشته‌ی: جان ام. هیتون
ترجمه‌ی: هاشم بناءپور
  • یَحیَی