ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درگیری» ثبت شده است

..

با دو نقطه آغاز کردم، حتماً پیش خودم فکر کرده‌ام که این دو نقطه نشان امیدی است برای نسلی که بعد از من می‌آید.

همان‌هایی که به زندگی نگاه تازه‌ای دارند. آن نسلی که امید در رگ‌هایش جاری است.

پس جهت صحبتم در این نوشتار مشخص شده است. رو به سوی آن رود خروشان و پرتوانی که می‌آید تا این شوره‌زار را آبیاری کند و از میان نمک، جوانه‌های امید برویاند. بله، به درستی روی صحبتم با این معصومیتِ دست‌نخورده است. همان نهال‌هایی که تمام امید و آرزویم را در ایشان می‌بینم. و بعد از این ابتدا چه می‌خواهم بگویم ..

این را که خدا حقیقتی انکارناپذیر و قادر است، که هیچ‌کس را یارای آن نیست که چشم از او بردارد. یگانه‌ای که هست، چرا که باید باشد؛ و البته اگر خودش می‌خواست نمی‌بود. پس مباد که چشم ببندیم و او را نبینیم، که در این‌صورت ماییم که زیان‌دیده و درمانده می‌شویم، نه او ..

چشم بستن بر حقیقت، کار انسان باخرد نیست. می‌شود چشم را بست و آفتاب عالم‌تاب را ندید، اما با ندیدن او، به حضور مطلقش هیچ زیان و یا ضرری نمی‌رسد.

و باید آگاه بود، که اگر فیلسوفی در جایی نوشت: «خدا مرده است»؛ کوتاه نبینیم و به شعورش توهین نکنیم. فیلسوف خودش می‌داند که خدا هرگز نمی‌میرد، بلکه این را گفت تا نابخردان را به شک بیندازد و اغوا کند. او نابخردان را ناخالصی می‌داند، و آنها را می‌فریبد. چرا که فیلسوف کارش جداساختن سِره از ناسِره است. پس باید آگاه بود و درست اندیشید.

و بعد اینکه؛ رضایت از زندگی، در گرو خواست ذات مطلق و تکرار است. در این معادله، جزء اول در توان احدی غیر از او نیست. اما جزء دوم به انسان واگذار شده و از او انتظار می‌رود. رضایت از زندگی یا به عبارت امروزی‌، موفقیت؛ ممکن است فقط با حصول جزء اول بدست آید، اما هیچ‌گاه فقط با تحقق جزء دوم به تنهایی امکان‌پذیر نیست. پس از او بخواهیم تا به ما داده شود، و خواستن را تکرار کنیم تا بیشتر بیابیم.

چَنْدُم اینکه، قلبمان برای همدیگر بتپد و همدیگر را دوست بداریم. برای یکدیگر و برای زندگی آغوش بگشاییم، آنگاه خدا از ما راضی خواهد بود.

و در آخر خودم و شما را به خدا می‌سپارم، باشد که رستگار شویم.

  • یَحیَی
و حدود ظهرِ یک فروردین راه افتادیم. هوا آفتابی بود و آسمان آبی. آنقدر خوشحال بودم که بعد از مدت دو ماه کار مداوم و شبانه روزی که بیشترِ ذهن و عضلاتم را به خودش درگیر کرده بود، حالا فرصتی پیدا شده بود تا به یک مسافرت بروم. فارغ از همه چیز و همه کس. شعفی برایم پیدا شده بود که سراغش را در خاطراتم از کمتر جایی می‌شد، گرفت. احساس آرامش می‌کردم و همه چیز موافق بود. مسیر خانه را تا منزل دوستم با بیوک قشنگم رفتم. مدل هزار و سیصد و شصت و چهار و کلاسیک، سقف چرمی قهوه‌ای و بدنه‌ی سفید. اما انگار از همان ابتدا بدون اینکه من متوجه باشم، اتفاقات یکی پس از دیگری شروع شده بودند که بیافتند .. 
از خانه که راه افتادم، هنوز گرمِ خوشی نشده بودم و سیگارم به نصف نرسیده بود که متوجه شدم، مسیر را اشتباه رفته‌ام. عجب شکست فلسفی و بی‌نظمیِ غیر منطقى‌اى در فکرم بوجود آمده بود. قبل از راه افتادن، آدرس خانه‌ی دوستم را به دقت مطالعه کرده بودم و اینکه حالا در رفتنِ مسیر دچار اشتباه بزرگى شده بودم، مغزم را اذیت می‌کرد. پُکی به سیگار می‌زدم و به خودم بد و بیراه می‌گفتم، البته آرام و درون ذهنی. این دیگر چه اتفاقی بود.
با خودم میگفتم:« دیگه احمق و خِرفت شدی. این چه کاری بود که کردی. مگه خونه درست نگاه نکردی آدرس چطوره و از کجا باید برى؟ حالا که پای عمل رسیده، مثل آدمهای دست وپا چلفتی، چه غلتی کردی؟! یعنی بدرد لای جرز هم نمیخوری!!»
بعد دوباره میگفتم:« خب اشتباه بود دیگه. پیش میاد بالاخره. آدم، آدمه دیگه. بعضی وقتا هم اشتباه میکنه. دیگه اینقدر ماجرا نداره که داری درست می‌کنی. اشتباه کردم. ببخشید.. قبول؟»
- چی چیو قبول؟ اشتباه کردی همین!؟ راه رو عوضی اومدی و قرار بود ساعت دوازده اونجا باشی. حالا پنج دقیقه به دوازده هست و هنوز نرسیدی. معلوم هم نیست کی قراره برسی. حالا فقط همین؟! اشتباه کردی؟ پذیرفتنی نیست.»
- بیا یک سیگار بکشیم و استاد بنان گوش کنیم. اول مسافرت حالمون رو نگیر. ببین! من اشتباه کردم. دیگه قول می‌دم توی مسافرت، حواسم جمع باشه و اشتباه نکنم. قول. قبول؟ این یکی ناگهانی پیش اومد. من که قصدی نداشتم. بیا تا برسیم یکمی خوش باشیم.
صدای ضبط را زیاد کردم و سیگار دود کردم. مسیر اشتباه باعث شده بود، یک خیابان را تا انتها بروم و بعد از دو چراغ قرمز در خیابان دیگری بپیچم و بعد پشت چهار راه سوم که در همان خیابان اصلی بود، قرار بگیرم تا بشود به طرف دیگر خیابان برسم. این هم معماری شهری ما در تهران بزرگ. کل خیابان را طی می‌کنیم که می‌خواهیم دور بزنیم و برویم طرف دیگر. نه به آنکه آقای احمدی نژاد در اتوبان دور برگردان می‌گذارد، نه به اینکه در خیابان دور برگردان نمی‌گذارد. 
خلاصه به هر زحمت دوازده و پنج دقیقه رسیدم. خدا را شکر زیاد دیر نشده بود. بعد از سلام و احوال پرسی، وسایل را آوردیم ریختیم توی صندوق. جا زیاد بود، اما وسایل هم زیاد داشتیم. تا اینکه یک سبد جا نشد. محتویاتش رو توی یک سبد دیگر چیدم و آمدم سبد را بلند کنم، که هر دو دسته‌اش شکست و تمام خوراکی‌ها و میوه‌ها و نان و غذاها ریخت توی جوب (منظور همان [جوی] است.)
- این دیگه اصلاً قابل قبول و بخشش نیست. دست و پا چلفتی!
من حرفی نزدم چون باید زودتر این‌هایی که ریخته بود را جمع می‌کردم.
از این جوبهای کوچک که برای باریکه آب، جلوی خانه‌ها قرار دارند. خوشبختانه، آب نداشت اما به اندازه‌ی کافی گِلی بود که کنسروها و شیشه‌های خیارشور و زیتون و ترشی را گلی کند. هر چیز که بسته بندی بود، برداشتیم و فکر کنم نان و اینها ماند که دیگر با گل پیوسته بودند و قابل خوردن نبود. گِل بقیه را با دستمال پاک کردیم و سبد را دوباره چیدیم و داخل ماشین گذاشتیم و راه افتادیم که خودم دوباره شروع کرد.
- حتماً میخوای دوباره معذرت خواهی کنی و بگی ببخشید. لازم نکرده! معذرت خواهی پذیرفته نیست. 
- ببین. این رو اگر خودت هم بودی برات اتفاق میافتاد. دست من نبود، دسته‌ی سبد شکست.
- می‌تونستی در سبد را ببندی و آنوقت اگر دسته‌اش هم می‌شکست، حداقل محتویاتش توی جوب نمی‌ریخت. حالا من چطور لب به این کنسروها بزنم. به اون خیارشورهای خوش مزه. وقتی یک نفر بی دست و پا باشه همین میشه دیگه..
زبان به دهان گرفتم و چیزی نگفتم. فقط سیگاری روشن کردم و به فکر فرو رفتم. از جهتی هم حق داشت و راست میگفت. البته مواد داخل کنسرو و خیارشور و ترشی‌ها که گلی نشده بود.
رفیقم سیگاری آتش زد و داد و گفت:«چیه توو فکری رفیق؟»
گفتم:«هیچی رفیق. چیزی نیست. چه خوشی بگذرونیم تووی این مسافرت.»
چند خیابان بالاتر برای بنزین زدن وایستادیم. صف پمپ بنزین شلوغ بود و باید حداقل نیم ساعتی معطل میشدیم. 
...
ادامه دارد ..
  • یَحیَی