شب - داخلی
در مسیرهای پر پیچ و خم ذهنیام، گاهی اوقات پایم به جادههای خاکی هم باز میشود. اشتباه لازمهی زندگی انسانی این جهانی است؛ اما در مورد من شاید دعای مادرم کاری میکند که ماشین در همان ابتدای جاده خاکی پنچر شود و من به این فکر بیافتم و یا به عبارت دیگر ناچار بشوم که آنجا بایستم و پنچری بگیرم.
هوا کمکم رو به تاریکی میگذاشت و من تصمیم گرفتم که شب را در ماشین بخوابم و روز در روشنایی، جاده خاکی را طی کنم.
در مسیرهای پر پیچ و خم ذهنیام، گاهی اوقات پایم به جادههای خاکی هم باز میشود. اشتباه لازمهی زندگی انسانی این جهانی است؛ اما در مورد من شاید دعای مادرم کاری میکند که ماشین در همان ابتدای جاده خاکی پنچر شود و من به این فکر بیافتم و یا به عبارت دیگر ناچار بشوم که آنجا بایستم و پنچری بگیرم.
هوا کمکم رو به تاریکی میگذاشت و من تصمیم گرفتم که شب را در ماشین بخوابم و روز در روشنایی، جاده خاکی را طی کنم.
شب در ماشین به خواب نیمه عمیقی فرو رفتم. فرشتهای زیبا و سفیدپوش با بالهای سفید بلند و پهن که بیشباهت به بالهای عقاب نبود، آمده، روبروی ماشین ایستاده و با چشمانی فراخ مرا نظاره میکرد. بینی کوچک و زیبایش از میان ابروهای نازک و بلندِ قوسی شکل، تا روی لبان قرمز گوشتالوی ناز آمده و مسیری را شکل میداد که امتدادش از شیار باریک چانه میگذشت و در آنی و به یک نگاه، تمامی هستی را بالا و پایین میکرد.
فرشتهی کوچک با اشارهی دست مرا به سمت خود خواند و باز همانطور که داشت رویش را از من برمیگرداند همچنان با اشاره دست از بالای شانهاش میگفت که به آن سمت بروم. از ماشین پیاده شدم و ... صدای جیغ زنی، هوا را در جا منجمد کرد.
کمی ترس در دلم جا افتاد. کمابیش کنار در ماشین ایستاده بودم و هنوز دستم را از دستگیره بر نداشته بودم که متوجه شدم بیدار نیستم. این که بیدار نبودم امید خوشی در دلم انداخت که هرچه پیش بیاید خوب است و دلم را به اتفاقات سپردم.
فرشته کمی جلوتر رفته بود و پشت به من و ماشین طوری ایستاده بود که نور چراغ ماشین در قوس کمرش میلغزید. جادهی خاکی، جایی در مناطق سردسیری و کوهستانی بود. شاید نزدیک ملایر، یا دهات اطراف. یا شاید دقیقا نمیدانم کجا بود. دستم را از دستگیرهی فلزی پیکان مدل ۵۴ رها کردم و به طرف او رفتم. اطراف برف آمده بود، اما جادهی خاکی خشک بنظر میرسید. برفِ چند روز پیش بود. فرشته بوی مطبوعی از خودش متصاعد میکرد. نزدیکش رسیده بودم.
در دو قدمی یا شاید نزدیکتر، ناگهان برگشت و من که بطور غیر ارادی به پشت سرش نگاه میکردم، ناگهان نگاهم به چشمان عجیبش افتاد.
در آنی، زمین و زمانم بالا و پایین شد. چشمهایش را دقیق به خاطر ندارم چون چیزی که در آنها دیده بودم، برایم بسیار سختتر و به یاد ماندنیتر بود.
آنجا دوزخ بود. آتشین و داغ. زنان و مردان زیادی در دریاچهای مذاب که بوی گوگرد میداد و در میان دیوارههای بلندی محصور شده بود، از یکدیگر بالا میرفتند تا به رشتهیِ نازکِ چوبیِ پوسیده و درهمتنیدهای که از اعماق آسمان تیره پایین میآمد، چنگ بزنند. صدای فریاد و ضجه میدادند. منظرهی پیش رو به هیچ وجه ترسناک نبود. اما دل آدم را به شدت میآزرد. دیدم پوست نیمی از صورت زنی که گویی تا پیش از این موهای بور و لوندی داشته و چهرهاش که حالا چندان حالت قبلی خود را نداشت، طوری بلند شده بود که مویرگهای ریز و پرخونِ زیر پوستش سر باز کرده بودند و او آنقدر که ضجه زده بود دیگر صدایی از حنجره اش بیرون نمیآمد، هرچند بشدت در حال فریاد کشیدن بود. آنجا در میانهی بالایی دیوارهی روبرو، سکویی آماده کرده بودند که مرد خوش سیمایی با روپوشی شبیه روپوشهای بیمارستانی روانپزشکان، روی صندلی چوبی قهوهای رنگی نشسته بود و با آرامش خاصی سیگار دود میکرد. زیر پایش ردیفی از زنها را از مو به دیواره صخرهای میخ کرده بودند. آنها لخت بودند و دست و پا میزدند. چهرههایشان ترکیده بود و به شدت وحشت داشت، گویی در نوبت این بودند که به مرداب مذاب انداخته شوند. پوست بدنشان پر از تاولهایی بود که سرباز کردهاند و هر لحظه منتظر این بودند که تاول دیگری بترکد. پایین آن زنها ردیفی از مردان از آلتهایشان آویزان و به کوه میخ شده بودند. آنها رگهای گردنهایشان پاره بود و چشمهایشان از درد گویی که داشت بیرون میزند. حالت تهوع به من دست داد. نگاهم را گرفتم و به سمت دیگری سپردم. اتاقی سفید بود که کاشیهای سفید کوچک - همانهایی که در حمامهای قدیمی دیدهایم - در آن کار شده بود. حالت دلهره را القا میکرد. آنجا کسی نبود. اتاق سفید با کاشیهای خالی. حالت خواب داشتم. قلبم گرفته بود، طوری که نفس به سختی از سینهام بیرون میآمد.
انگار که از سنگینی وزن بختکی که روی سینهام نشسته است بیدار شده باشم، به چشمهای فرشته باز گشتم و به سرعت نگاهم را از چشمهایش گرفتم. فرشته همچنان آرام بود اما احساس میکردم که دارد از پیش من میرود.
پشت به من کمی جلوتر رفت و ناگهان بال کشید و در جهت ستاره قطبی که حالا دیده میشد در دل آسمان سیاه شب محو شد.
آنقدر جانم را از دست داده بودم که دیگر توان برگشتن به ماشین را نداشتم، اما هنوز صداها و اتفاقات اطرافم را میشنیدم. احساس میکردم بازی تمام شده است و من همین جا در این بیابان کوهستانی خواهم ماند و طعمهی گرگها خواهم شد. هیچ خیالی به فکر یخ زدهام راه نداشت. دیگر چیزی به خاطر ندارم. گویا در آن لحظه مرده بودم.
...
روز - خارجی
حالا در جاده ی ملایرم. با پیکان ۵۴ سبز رنگ - تهران - ص
جادهی دوطرفهی زیباییه. بیابانی در کوهستان. هرچند اطراف برف زیادی نشسته اما جاده آسفالت تمیز و پاکی داره که آفتاب روش افتاده. کوههای اینجا بلندن. برای خودم چای ریختهام و سیگاری روشن کردهام و و آروم با شصت هفتاد تا دارم از کنار میرم. چند کلیلومتر عقب تر زده بود به سرم که جاده خاکی دست راستو بگیرم و برم تو دل کوه. اما نمیدونم یک چیزی، یک حسی، یک خوابی، یادم نیست، یکجور حس عجیبی میگفت که اون جاده خطرناکه. اما اصلا به نظر نمیاومد که یک همچین جادهای باشه. اصلا از اون لحظاتی بود که آدم فقط با خودش فکر میکنه که یک کاری رو انجام بده یا نه.
جاده، مسیر نسبتا باریک و خاکی بود که میانهی یک سلسله کوه رو از بالای یک رودخانه باریک میگرفت و ادامه میداد تا در آخر به برف میرسید. وسط راه جاده دیگه پیدا نبود. شاید میرفت پشت کوه های رشته کوه.
واقعا به این قضیه بر اساس تجربه ایمان آوردهام که انسان باید به حسهای خودش اعتماد کنه. بارها پیش اومده که به این الهامات غیبی اعتماد نکرده ام و بعد توی دردسرهای خیلی خیلی بد و ناجور افتاده ام. همین چند روز پیش پشت میز مطالعه نشسته بودم. با خودم گفتم که حساب و کتاب و مطالعه رو بگذارم کنار و خودم رو یک چایی باضافه یک سیگار مهمون کنم. اما دقیقا در همون حال بود که یک حسی می گفت الان نه. الان وقتش نیست. به حسم گوش نکردم و سیگارم رو روشن کردم. همون موقع که کبریت روشن در دستم بود و آوردم که سیگارم رو ورشن کنم احساس کردم چیزی روی پای بدون جورابم راه میره. از قضا چیزی که حس میکردم یک سخت پوست بود که پاهای زبری داشت. در اون موقعیت که نگاهم به کبریت بود و آرامش خاصی هم دچارم بود، کبریت را با دست راستم گرفته بودم و آرنجم روی میز بود. سیگار به لب سرم را پایین آوردم تا ببینم چی روی پایم راه میرود که ابتدا متوجه نشدم. چون چیزی روی پایم نبود. سرم رو بالا آوردم که سیگار رو روشن کنم. که آتش کبریت به انگشتهام رسیده بود. کمی پکر شدم. دوباره کبریت دیگهای روشن کردم و تا آمدم سیگارم رو روشن کنم. همان احساس رو روی پایم کردم. سرم رو پایین بردم و شروع کردم به نگاه کردن پایم. چیزی نبود. شروع کردم پایم را به تکان دادن تا ببینم که آیا چیزی آنجا زیر میز هست که بوی موهایم من رو متوجه این کرد که کبریت روشن موهای سرم رو سوزانده. البته خدا را شکر خیلی نسوخته بود بلکه، کمی از جلوی موهایم سوخت و همین باعث شد که موهای زیبایم رو از ته بزنم. دیگر یادم رفت که زیر میز چی بود که روی پایم می آمد.
بعدا فردا یا پس فردا که نشسته بودم و نیمههای شب زیر نور چراغ مطالعه کتاب میخواندم، دوباره آن موجود را احساس کردم. بلند شدم و چراغ اصلی را روشن کردم و نشستم و خودم را به مطالعه زدم، اما تمام حواسم به پاهایم بود. هنوز آن موجود نامرییِ سخت پوست به پایم نزدیک نشده بود. ربع ساعتی گذشت و نیامد. آنقدر که خسته شدم و مطالعهام را شروع کردم. چند صفحهای بیشتر نخوانده بودم که دوباره آن را روی پایم احساس کردم. آرام و بیحرکت به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم را به پایم انداختم. قسمتی از کنار انگشت کوچک پای راستم زیر پرده بود و بقیه پایم که جوراب نداشت خالی بود و موجودی رویش راه نمیرفت. پایم را تکان دادم و بالاخره متوجه شدم که آن جانور سخت پوست با پاهای زبر پردهی اتاقم بوده که بین پنجره و میزمطالعهام از بالا تا پایین آمده بود.
بخاطر پرده اتاق، موهای سرم سوخته بود و کچل شده بود. اما پشت این اتفاق ساده همان حس و الهام غیبی بود که به من گفته بود که آن روز سیگار روشن نکنم. همین اتفاق و اتفاقهای مشابه دیگر بود که باعث شده بود به این حس و این الهام غیبی دل بدهم و حالا هم چندی هست که به آن عمل می کنم. جاده ی خاکی را که چند کیلومتر قبل دیده بودم برای همین الهامات غیبی رها کرده بودم و مسیرم را به آن تغییر نداده بودم.
چیزی تا ملایر نمونده. اونجا زمین کوچکی هست و اطاقکی تا این چند هفتهی تابستون رو آروم بگیرم.
فرشته کمی جلوتر رفته بود و پشت به من و ماشین طوری ایستاده بود که نور چراغ ماشین در قوس کمرش میلغزید. جادهی خاکی، جایی در مناطق سردسیری و کوهستانی بود. شاید نزدیک ملایر، یا دهات اطراف. یا شاید دقیقا نمیدانم کجا بود. دستم را از دستگیرهی فلزی پیکان مدل ۵۴ رها کردم و به طرف او رفتم. اطراف برف آمده بود، اما جادهی خاکی خشک بنظر میرسید. برفِ چند روز پیش بود. فرشته بوی مطبوعی از خودش متصاعد میکرد. نزدیکش رسیده بودم.
در دو قدمی یا شاید نزدیکتر، ناگهان برگشت و من که بطور غیر ارادی به پشت سرش نگاه میکردم، ناگهان نگاهم به چشمان عجیبش افتاد.
در آنی، زمین و زمانم بالا و پایین شد. چشمهایش را دقیق به خاطر ندارم چون چیزی که در آنها دیده بودم، برایم بسیار سختتر و به یاد ماندنیتر بود.
آنجا دوزخ بود. آتشین و داغ. زنان و مردان زیادی در دریاچهای مذاب که بوی گوگرد میداد و در میان دیوارههای بلندی محصور شده بود، از یکدیگر بالا میرفتند تا به رشتهیِ نازکِ چوبیِ پوسیده و درهمتنیدهای که از اعماق آسمان تیره پایین میآمد، چنگ بزنند. صدای فریاد و ضجه میدادند. منظرهی پیش رو به هیچ وجه ترسناک نبود. اما دل آدم را به شدت میآزرد. دیدم پوست نیمی از صورت زنی که گویی تا پیش از این موهای بور و لوندی داشته و چهرهاش که حالا چندان حالت قبلی خود را نداشت، طوری بلند شده بود که مویرگهای ریز و پرخونِ زیر پوستش سر باز کرده بودند و او آنقدر که ضجه زده بود دیگر صدایی از حنجره اش بیرون نمیآمد، هرچند بشدت در حال فریاد کشیدن بود. آنجا در میانهی بالایی دیوارهی روبرو، سکویی آماده کرده بودند که مرد خوش سیمایی با روپوشی شبیه روپوشهای بیمارستانی روانپزشکان، روی صندلی چوبی قهوهای رنگی نشسته بود و با آرامش خاصی سیگار دود میکرد. زیر پایش ردیفی از زنها را از مو به دیواره صخرهای میخ کرده بودند. آنها لخت بودند و دست و پا میزدند. چهرههایشان ترکیده بود و به شدت وحشت داشت، گویی در نوبت این بودند که به مرداب مذاب انداخته شوند. پوست بدنشان پر از تاولهایی بود که سرباز کردهاند و هر لحظه منتظر این بودند که تاول دیگری بترکد. پایین آن زنها ردیفی از مردان از آلتهایشان آویزان و به کوه میخ شده بودند. آنها رگهای گردنهایشان پاره بود و چشمهایشان از درد گویی که داشت بیرون میزند. حالت تهوع به من دست داد. نگاهم را گرفتم و به سمت دیگری سپردم. اتاقی سفید بود که کاشیهای سفید کوچک - همانهایی که در حمامهای قدیمی دیدهایم - در آن کار شده بود. حالت دلهره را القا میکرد. آنجا کسی نبود. اتاق سفید با کاشیهای خالی. حالت خواب داشتم. قلبم گرفته بود، طوری که نفس به سختی از سینهام بیرون میآمد.
انگار که از سنگینی وزن بختکی که روی سینهام نشسته است بیدار شده باشم، به چشمهای فرشته باز گشتم و به سرعت نگاهم را از چشمهایش گرفتم. فرشته همچنان آرام بود اما احساس میکردم که دارد از پیش من میرود.
پشت به من کمی جلوتر رفت و ناگهان بال کشید و در جهت ستاره قطبی که حالا دیده میشد در دل آسمان سیاه شب محو شد.
آنقدر جانم را از دست داده بودم که دیگر توان برگشتن به ماشین را نداشتم، اما هنوز صداها و اتفاقات اطرافم را میشنیدم. احساس میکردم بازی تمام شده است و من همین جا در این بیابان کوهستانی خواهم ماند و طعمهی گرگها خواهم شد. هیچ خیالی به فکر یخ زدهام راه نداشت. دیگر چیزی به خاطر ندارم. گویا در آن لحظه مرده بودم.
...
روز - خارجی
حالا در جاده ی ملایرم. با پیکان ۵۴ سبز رنگ - تهران - ص
جادهی دوطرفهی زیباییه. بیابانی در کوهستان. هرچند اطراف برف زیادی نشسته اما جاده آسفالت تمیز و پاکی داره که آفتاب روش افتاده. کوههای اینجا بلندن. برای خودم چای ریختهام و سیگاری روشن کردهام و و آروم با شصت هفتاد تا دارم از کنار میرم. چند کلیلومتر عقب تر زده بود به سرم که جاده خاکی دست راستو بگیرم و برم تو دل کوه. اما نمیدونم یک چیزی، یک حسی، یک خوابی، یادم نیست، یکجور حس عجیبی میگفت که اون جاده خطرناکه. اما اصلا به نظر نمیاومد که یک همچین جادهای باشه. اصلا از اون لحظاتی بود که آدم فقط با خودش فکر میکنه که یک کاری رو انجام بده یا نه.
جاده، مسیر نسبتا باریک و خاکی بود که میانهی یک سلسله کوه رو از بالای یک رودخانه باریک میگرفت و ادامه میداد تا در آخر به برف میرسید. وسط راه جاده دیگه پیدا نبود. شاید میرفت پشت کوه های رشته کوه.
واقعا به این قضیه بر اساس تجربه ایمان آوردهام که انسان باید به حسهای خودش اعتماد کنه. بارها پیش اومده که به این الهامات غیبی اعتماد نکرده ام و بعد توی دردسرهای خیلی خیلی بد و ناجور افتاده ام. همین چند روز پیش پشت میز مطالعه نشسته بودم. با خودم گفتم که حساب و کتاب و مطالعه رو بگذارم کنار و خودم رو یک چایی باضافه یک سیگار مهمون کنم. اما دقیقا در همون حال بود که یک حسی می گفت الان نه. الان وقتش نیست. به حسم گوش نکردم و سیگارم رو روشن کردم. همون موقع که کبریت روشن در دستم بود و آوردم که سیگارم رو ورشن کنم احساس کردم چیزی روی پای بدون جورابم راه میره. از قضا چیزی که حس میکردم یک سخت پوست بود که پاهای زبری داشت. در اون موقعیت که نگاهم به کبریت بود و آرامش خاصی هم دچارم بود، کبریت را با دست راستم گرفته بودم و آرنجم روی میز بود. سیگار به لب سرم را پایین آوردم تا ببینم چی روی پایم راه میرود که ابتدا متوجه نشدم. چون چیزی روی پایم نبود. سرم رو بالا آوردم که سیگار رو روشن کنم. که آتش کبریت به انگشتهام رسیده بود. کمی پکر شدم. دوباره کبریت دیگهای روشن کردم و تا آمدم سیگارم رو روشن کنم. همان احساس رو روی پایم کردم. سرم رو پایین بردم و شروع کردم به نگاه کردن پایم. چیزی نبود. شروع کردم پایم را به تکان دادن تا ببینم که آیا چیزی آنجا زیر میز هست که بوی موهایم من رو متوجه این کرد که کبریت روشن موهای سرم رو سوزانده. البته خدا را شکر خیلی نسوخته بود بلکه، کمی از جلوی موهایم سوخت و همین باعث شد که موهای زیبایم رو از ته بزنم. دیگر یادم رفت که زیر میز چی بود که روی پایم می آمد.
بعدا فردا یا پس فردا که نشسته بودم و نیمههای شب زیر نور چراغ مطالعه کتاب میخواندم، دوباره آن موجود را احساس کردم. بلند شدم و چراغ اصلی را روشن کردم و نشستم و خودم را به مطالعه زدم، اما تمام حواسم به پاهایم بود. هنوز آن موجود نامرییِ سخت پوست به پایم نزدیک نشده بود. ربع ساعتی گذشت و نیامد. آنقدر که خسته شدم و مطالعهام را شروع کردم. چند صفحهای بیشتر نخوانده بودم که دوباره آن را روی پایم احساس کردم. آرام و بیحرکت به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم را به پایم انداختم. قسمتی از کنار انگشت کوچک پای راستم زیر پرده بود و بقیه پایم که جوراب نداشت خالی بود و موجودی رویش راه نمیرفت. پایم را تکان دادم و بالاخره متوجه شدم که آن جانور سخت پوست با پاهای زبر پردهی اتاقم بوده که بین پنجره و میزمطالعهام از بالا تا پایین آمده بود.
بخاطر پرده اتاق، موهای سرم سوخته بود و کچل شده بود. اما پشت این اتفاق ساده همان حس و الهام غیبی بود که به من گفته بود که آن روز سیگار روشن نکنم. همین اتفاق و اتفاقهای مشابه دیگر بود که باعث شده بود به این حس و این الهام غیبی دل بدهم و حالا هم چندی هست که به آن عمل می کنم. جاده ی خاکی را که چند کیلومتر قبل دیده بودم برای همین الهامات غیبی رها کرده بودم و مسیرم را به آن تغییر نداده بودم.
چیزی تا ملایر نمونده. اونجا زمین کوچکی هست و اطاقکی تا این چند هفتهی تابستون رو آروم بگیرم.