ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

ادیان ابراهیمی

ایمان

Writer, Philosopher, Life Architect, Time Architect
نویسنده، فیلسوف، معمار زندگی، معمار زمان

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

برای باقی ماندن در حالت یک انسان، آنچه را نباید از نظر دور داشت؛ اعتقاد راسخ و بدون تزلزل به خداوند بزرگ است. موضوعی که همواره بشر را به افقی دور و بیکران دعوت کرده است و تمام خستگی و عدم تجانس مخلوق ذی شعور یا به عبارتی همان انسان، با واقعیت را به عهده می‌گیرد و شانه‌های بشریت را از زیر بار « هستی‌مند » بودن می‌رهاند. تنها و تنها در گرو پیروی بدون قید و شرط از دستورات ذات مطلق است که انسان در این پهنه آرام می‌گیرد و در نهایت سعادت را بعنوان هدیه‌ی الهی دریافت می‌دارد.

این بازگشت از نگرانی و شتاب به درون آگاهی، چنان آرامشی به فرد می‌بخشد، که او را جزیی از رویکرد بازگشت می‌گرداند. روندی که همواره رو به سوی گذشته دارد. رو به سوی نقطه‌ای که بشر، هستی را از آن آغاز کرده است. و آن جایی نیست جز لحظه‌ای که مقدر شده انسان به این جهان درآید. همان لحظه‌ای که تنفس را آغاز می‌کند. پس با بازگشت، انسان در نهایت به لحظه‌ی ورود خود به هستی به مثابه یک فرد باز می‌گردد. با این بازگشت، همان گونه که روح تازه می‌شود و خستگی از آن رخت بر می‌بندد، جسم شاداب و زنده می‌شود و فرسودگی و خمودگی از آن می‌رود. انسان دوباره این فرصت را می‌یابد تا تجربه کند و بدون هیچ قضاوتی دریابد و احساس کند. آن ناگواری‌ها، آن عدم هماهنگی‌ها، آن خستگی‌ها که بر روح نشسته بودند، با یک حرکت رو به عقب، رو به مبدأ، رو به ذات اولیه؛ از لوح جاودانه پاک می‌شود و روح به آن آسودگی پیشین می‌رسد. در این میان، خلسه روی می‌دهد. حالتی از خلأ، نوعی بی‌پیوندی با تمام آنچه بوده است پیدا می‌شود. انسان به آغاز خود، به سادگی و پاکی لحظه‌ی شروع باز می‌گردد.

  • یَحیَی

a concept:

Life is a true position.

Every happening in a true position is logically true.

When something is true, there is no need to change.

SO, change of life is wrong.

Just be aware of meaning.

  • یَحیَی

بالاخره فرصتی دست داد تا بعد از غیبت طولانی و غافل شدن از این نوشته‌های موضوعی فلسفی دوباره به آن رجوع کرده و به موردی بپردازم که شاید در دهه‌ی آخر عمر گذشته بزرگترین دغدغه‌ام بوده است.

تنهایی

 تنهایی به عنوان عمیق‌ترین و دردناک‌ترین جزء از حیات انسان، موضوعی بسیار مهم و قابل بررسی است. گاهی پیش می‌آید که انسان در خود فرو می‌رود و تنهایی را با گوشت و پوست و استخوان احساس می‌کند؛ بعد به راهی فکر می‌کند تا او را از این وادی بیرون بیاورد و دست به تلاش و تکاپوی بسیار می‌زند تا شاید بابی از ابواب بر او گشوده شود. انسان‌های ایده‌آلیست ابتدا به کتاب فکر می‌کنند، بعد کم‌کم فکرشان به هنر و یا فلسفه گرایش پیدا می‌کند و در نهایت هم پس از پشت سر گذاشتن انواع و اقسام مکاتب فلسفی به دین می‌رسند و خودشان را در آن غرق می‌کنند. من شاید دارم کاری را که هر انسان ممکن است در طول یک یا دو دهه از زندگی‌اش انجام دهد، در دو خط خلاصه می‌کنم. مهم این نیست که من چند سطر و یا صفحه و یا چند جلد کتاب را به توضیح این دوره‌ی گذار اختصاص می‌دهم، بلکه مهم آن است که کسی که این تجربیات را پشت سر گذارده و یا در حال تجربه‌ کردن آنها است، خود بر این موضوع واقف است و کسی که به این مرحله از تجربه نرسیده است؛ اگر من ده‌ها جلد کتاب هم برایش بنویسم، درکی از این ماجرا نخواهد داشت.

حالا آن انسان بعد از تمام این ماجراها سر از یک کنج خلوت در می‌آورد تا روزه بگیرد و شیر و خرما بخورد. در آن میان چیزی شکل می‌گیرد که انسان را دگرگون می‌کند. نیاز به برقراری ارتباط با یک زن. و بعد طبق آنچه خداوند مقرر کرده، زنی پا به زندگی انسان می‌گذارد به این امید که تنهایی‌اش را با او شریک شود. روزگار با شادی و خوبی می‌گذرد تا اینکه انسان‌ها به عدم اشتراک‌ها می‌رسند. پس بار دیگر تنهایی مطلق، خودش را عریان به نمایش می‌گذارد. انسان ممکن است به درون ناشناخته‌ی خودش برود و یک زندگی دیگر را در اعماق برای خودش پایه‌ریزی کند و در آنجا به کار بپردازد. در این مواقع کارهای بزرگ ساخته می‌شوند. حرف‌هایی که شبیه هیچ حرف دیگری که تا بحال گفته شده نیستند. معجونی از سیاه‌ترین افکار تنهایی که با زهر صبر آب‌دیده شده است. جملاتی که هر کدام نوش‌دارویی است تا ذهن فاسد شده‌ی دیگر انسان‌ها را دوباره زنده کند. حرف‌هایی ناب تا دنیای پر شلوغ انسان‌ها را که در پوسته‌ی گندیده‌ی خودش محبوس شده است، به آتش بکشد.

حرف‌های تنهایی ..

این حرف‌ها برای انسان‌های تجربه‌گرا آماده شده است تا چون شمشیری آن را بکار بگیرند و تارهای در هم تنیده‌ی این عنکبوت انسان‌خوار را از هم بدرند. و همیشه تنها یک چیز بدرقه‌ی راه انسان‌های تنهاست، یاری خداوند!

من از تازه‌ترین حرف‌های بشری سخن می‌گویم که هنوز به رشته‌ی تحریر در نیامده‌‌اند، اما نزدیک است روزی که آن حرف‌ها شبیه سیلی از گدازه‌های آتشین جهان را در بر بگیرد و آن وقت تنها کار تسلیم در برابر خواست ازلی خداوند بزرگ است.

- من برای شما مسیر انسان شدن را آماده می‌کنم تا هر کدام که می‌داند، پای در راه گذارد و خود را از این مهلکه نجات دهد. جان خود را بستانید و بدست بگیرید و با خود ببرید.

وجود خالق چنان غیور است که اشتراک دیگری را برنمی‌تابد.

تنهایی خاص خداوند است و انسان تنها، تنها با او به اشتراک می‌گذارد. هر تجربه‌ی دیگری راه به خطا رفتن است.

در می‌یابیم که عمیق‌ترین درد انسان را درمانی نیست، جز زهر صبر! آنچه انسان با خود به ملکوت می‌برد و بابتش بهره‌ای می‌گیرد.

تمام ابعاد دیگر که انسان‌ها می‌توانند تنهایی را درک و فهم کنند، از نظر کیفی رتبه‌ای نازل‌تر دارند، پس خواه ناخواه از موضوع این نوشته خارج می‌شوند؛ و پرداختن به آنها شبیه گشتن انسان حول محور خود است.

  • یَحیَی

این متن با جانبداری نوشته شده است.

قرار بود به جای این متن، قسمت دوم مقاله‌ی اعتیاد نوشته شود، اما کار به نوشتن این موضوع کشید. وقتی به این نکته فکر می‌کنم که قرار است درباره‌ی الگوهای هستی‌شناسی صحبت به میان بیاید، ناخودآگاه در ذهنم، موضوع به خداوند تبارک و تعالی ختم می‌شود و البته که باید در چنین مواردی متن را با جانبداری نوشت. چرا؟!

زیرا صحبت درباره‌ی آنچه در دایره‌ی لغات ما ٰهستیٰ نامیده می‌شود، خواسته یا ناخواسته به منشاء و پدیدآورنده باز خواهد گشت و آن وجودی جز خداوند متعال نخواهد بود. به این ترتیب خواه یا ناخواه شما در بررسی خود بی‌طرف نیستید و این از عجایب خلقت خداوند به شمار می‌آید؛ چرا که وجود عظیم و خالق او هرگز به مخلوقات اجازه‌ی بی‌طرفی در مورد او را نمی‌دهد. باید تصدیق کرد که صحبت از هستی، و به تبع آن صحبت از شاخه‌ها و متعلقات آن، تحت تاثیر اتمسفر و جو بسیار قدرتمندی بنام وجود یکتای خالق قرار دارد و به این ترتیب اگر با دید به قدر کافی گسترده و جامع، به موضوعات مرتبط با تمام پدیده‌ها بنگریم، پی‌ می‌بریم که صحبت و کشف در این میدان تنها شبیه بازی کودکان برای یافتن یکدیگر در شبی تاریک است. من بیشتر اوقات وقتی در هستی غور می‌کنم، می‌فهمم که انسان در طول تاریخ چند هزار ساله‌اش چیزی از هستی را درنیافته که قابل بررسی و اهمیت باشد. او همواره از سردرگمی‌ای به سردرگمی دیگری درافتاده است. تنها کاری که انجام شده است، این بوده که انسان خواسته خودش را قانع کند که موضوع تازه‌ای را کشف کرده است و در مقابل زندگی‌اش بی‌تفاوت نبوده است. با این مقدمه، خواستم به این مطلب اشاره کنم که باید چنین به تمام مطالب کشف شده توسط انسان نگاه کرد که آن‌ها جز ارضاء کردنِ به ناچار میل به دانستن و در دست گرفتن اختیار زندگی انسان چیز دیگری نیست؛ پس از نظر فلسفی هرگز قابل اتکاء و استناد نمی‌باشد بلکه بیشتر به بازی‌ای کودکانه می‌ماند که در آن مقصود تنها گذراندن اوقات با دوستان و احساس مسوولیت کردن در قبال مسایلی مرتبط با حیات آدمی در این کره‌ی خاکی است. با این نگاه نه تنها مقاله‌ی بنده، که در اینجا می‌خوانید، بلکه تمام دست‌آوردهای بشری در تمام عرصه‌ها و زمینه‌های علمی (آکادمیک و غیر آکادمیک) و غیر علمی، به کاغذپاره‌هایی برای سرگرمی شبیه خواهند بود. حال با دانستن این پیش‌نیاز اساسی به بررسی اجمالی هستی‌شناسانه‌ی عالم می‌پردازیم تا از آن میان الگویی قابل قبول - و البته چنان که گفته شد، کودکانه و مطلوب برای بازی - ارائه کنیم.

حالا از خانه، که نزدیک‌ترین به ماست شروع می‌کنم. با توجه به بررسی‌های اخیر انجام شده درمورد منظومه‌ی شمسی، و البته با دانشی که از گذشته به ما رسیده است؛ دریافته‌ایم که مدار گردش زمین به دور خورشید - و یا از نظر من، مدار گردش خورشید به دور زمین - متغییر است و به همین دلیل خورشید در طی سال از نقطه‌ی مشخصی طلوع نمی‌کند، بلکه در طیفی از نقاط از شرق طلوع می‌کند. با نگاه ساده به این موضوع درمی‌یابیم که درست است که در عالم نظمی حاکم است و آن را به عنوان مثال می‌شود طلوع خورشید که همیشه از شرق اتفاق می‌افتد تعبیر کرد؛ اما در این نظم بی‌نظمی‌ای هم حاکم است و آن مشخص نبودن دقیق نقطه‌ای است که خورشید از آن بیرون می‌آید. با این حساب نظم در عین بی‌نظمی اتفاق می‌افتد.

با تعمیم این پدیده‌ی ساده به هستی، می‌شود به سادگی دریافت که زمام امور عالم با سلسله‌ی نامنظمی از نظم و بی‌نظمی اداره می‌شود و تنها این حالت است که حداقل حیات را برای انسان در زمین میسر ساخته است و این موضوع بیان کننده‌ی آن است که این هستی روزی در آخر به پایان خواهد رسید. زیرا عامل بی‌نظم کننده در آن مشهود است.

- نکته‌ی قابل نقد این است که چرا من با یافتن یک مصداق آن را برای نتیجه‌گیری به کل عالم ارجاع داده‌ام؟!

پاسخ آن است که؛ درست که گفتیم هستی عامل بی‌نظم کننده دارد، اما این عامل بی‌نظم کننده، در هستی بطور مشابه و منظمی یافت می‌شود. به عبارت دیگر هستی در مورد عامل بی‌نظم کننده از الگوی ثابتی پیروی می‌کند. پس می‌شود الگوی بی‌نظم کننده را به هستی تعمیم داد.

اگر الگوی هستی را الگوی ایده‌آل در نظر بگیریم؛ برای رسیدن به یک برنامه‌ی قابل قبول حداقل باید به ایده‌آل گرایش داشت. و از آنجایی که می‌دانیم برای زندگی، داشتن یک برنامه بسیار مفید خواهد بود، آن برنامه باید به برنامه‌ی موجود در هستی میل داشته باشد. حال در می‌یابیم، برنامه‌های ما در بهترین حالت، آنهایی هستند که با بی‌نظمی ترکیب شده‌اند. این یعنی چه؟

برنامه‌ی با بی‌نظمی برنامه‌ای است که علاوه بر اینکه از الگویی پیروی می‌کند، دارای زمان‌بندی جامدی نباشد. یک نمونه‌ی بسیار واقعی و ملموس آن برنامه‌ی نماز خواندن است. در برنامه‌ای که برای نماز ما مسلمان‌ها تعریف شده است، پنج بار در زمان‌های مخصوصی نماز خوانده می‌شود. این زمان‌ها، هرچند وابسته به زمان خاصی هستند؛ از نظر زمانی جامد نیستند. به عنوان مثال نماز صبح با فجر محاسبه می‌شود و از آنجایی که زمان فجر در طول سال تغییر می‌کند، پس زمان ساعتی نماز صبح و همینطور مابقی نماز‌ها (البته این تغییر در نماز ظهر کمتر است) با پیروی از الگویی خاص متغییر است. این برنامه برای نماز خواندن که از جانب خداوند برای ما تعیین شده است، نمونه‌ای از برنامه‌های منطبق بر الگوی هستی شناسانه است و این خصلت نظم متغییر که در آن تعبیه شده است، باعث شده که بطور بسیار قدرتمندی در طول تاریخ ۱۴۰۰ ساله از گزند تغییر و تحریف در امان مانده باشد و اِنْشٰاالله تا روز موعود باقی خواهد ماند.

نمونه‌ی دیگر از این نظم سازگار با الگوهای هستی شناسانه، تقویم قمری است که ماه‌های اسلامی را تعیین می‌کند. این تقویم که با گردش ماه به دور زمین محاسبه می‌شود، ممکن است در دوره‌های نامشخصی تغییر کند و تعداد روزهای ماه را کم و زیاد کند. به این ترتیب ماه مبارک رمضان ممکن است، ۲۹ روزه یا ۳۰ روزه باشد. این برنامه‌ هم در عین حال که الگو دار است، از نظم ساعتی خاصی تبعیت نمی‌کند.

با کمی دقت می‌شود به نمونه‌های دیگری پی برد. مثلاً تعداد رکعت‌های نماز و سوره‌های قرآن مجید. بنظر من در صورتی که ما می‌خواهیم برای زندگی خود الگویی تعریف کنیم که علاوه بر کارآرایی بالا، قدرت انطباق با شرایط گوناگون و همچنین حیات طولانی داشته باشد؛ خوب است که قبل از برنامه‌ریزی بی‌نظمی را در الگوی مورد نظر مد نظر قرار دهیم.

حتی اگر بخواهیم از دید الهی به عدم استقامت برنامه‌ی منظم جامد نگاه کنیم، درمی‌یابیم که آن الگوی بسیار منظم و دقیق به زودی شکست می‌خورند، زیرا خداوند قادر مطلق، بسیار غیور است و غیرت خداوند اجازه نخواهد داد؛ چیزی در هستی بطور کامل و بدون هیچ نقصی برای مدت طولانی حضور داشته باشد. بی‌عیبی و بی‌نقص بودن تنها به ذات مقدس خداوند اختصاص داشته و خداوند آن را و دیگر خصوصیات الهی را به هیچ موجود دیگر در هستی شریک نمی‌شود. پس اگر به دنبال ایده‌آل گرایی هستیم، باید مطمئن باشیم که هر چه زودتر با شکست مواجه می‌شویم. از نمونه‌های ایده‌آل گرایی مطلق می‌شود به الگوی نازیسم اشاره کرد. هیتلر فردی بسیار نکته سنج و با پشتکار بسیار بالا بود، و برنامه‌ی بدون نقص و بسیار دقیق برای الگوی حکومتی نازی ارائه کرده بود. در صورتی که در واقعیت می‌بینیم که خیلی سریع برنامه‌ی بسیار دقیق او و یارانش با شکست مواجه شد. زیرا او بطور خیلی ایده‌آلی برنامه‌ریزی کرده بود و هرگز به این مورد فکر نکرده بود که برنامه‌های بسیار ایده‌آل طبق سنت الهی به زودی شکست می‌خورند. مثال دیگر فراعنه هستند که قصد داشتند آن سلسله‌ی را بدون نقص ادامه بدهند و سرنوشت آن‌ها مدتی به درازا نکشید و مشخص شد.

نمرود و دیگران هم قصه‌هایی است که خداوند در کتاب‌هایش که برای انسان‌ها فرستاده است، به آن‌ها اشاره کرده و البته با یک برگشت سریع به زمان حال باید کمونیست را هم در نظر گرفت.

اِنْشٰاالله در مقاله‌های بعدی به دلایل ماندگاری بعضی از الگوهای غیر سالم هم اشاره کرده و درباره‌ی آنها بحث می‌کنم.

  • یَحیَی

...

مارگریت:

من مادرم را کشته‌ام! بچه‌ام را غرق کرده‌ام! این بچه همان‌قدر به تو داده شده بود که به من! بله، به تو هم. پس، این تویی! … به زحمت باورش می‌کنم. دستت را به من بده. نه، این دیگر خواب نیست. دست عزیز تو! … آه! ولی خیس است. پاکش کن دیگر! به نظرم می‌آید که خون است. آخ! خدا! چه کرده‌ای، تو؟ این شمشیر را پنهانش کن، التماس می‌کنم.

فاوست:

گذشته را وِلش کن، گذشته است! جانم را به لب می‌آری، تو.

مارگریت:

نه، تو باید دنبال من بیایی! حالا گورهایی را که زحمت می‌کشی از همین فردا آماده کنی برایت شرح می‌دهم: بهترین جا را باید به مادرم اختصاص بدهی؛ برادرم درست کنار او باشد؛ من کمی با فاصله، اما نه پر دور، بچه هم چسبیده به سینه‌ی چپ من. پس، هیچ‌کس دیگری نزدیک من نخواهد بود! ـ اگر من کنار تو می‌آرمیدم، برایم سعادت بسیار شیرین و دلنشینی بود! ولی این دیگر نمی‌تواند نصیب من بشود. همین که می‌خواهم به تو نزدیک شوم، همیشه به نظرم می‌آید که تو پسم می‌زنی! و با این همه، باز این تویی و در نگاهت چه بسیار نیکدلی و مهربانی هست!

فاوست:

تو که حس می‌کنی من اینجا هستم، پس بیا!

مارگریت:

بیرون؟

فاوست:

در فضای آزادی.

مارگریت:

بیرون، گور است! مرگ است که در کمین من است! بیا! … از اینجا تا بستر آرامش جاوید، نه یک قدم دورتر. تو دور می‌شوی! آری، هانری، کاش می‌توانستم دنبال تو بیایم!

فاوست:

تو می‌توانی. همین‌فدر اراده کن. در باز است.

مارگریت:

جرئت بیرون رفتن ندارم، دیگر هیچ انگیزه‌ی امیدواری برایم نمانده است. تازه، گریختن چه فایده‌ای خواهد داشت؟ سر راهم مرا می‌پایند! از آن گذشته، دیدن این که کارم به گدایی کشیده، بیش از حد مایه‌ی بدبختی است، آن هم با وجدانی شرمسار! سرگردانی در غربت هم بدبختی بیش از حدی است! و باز، خوب خواهند توانست دستگیرم کنند. 

فاوست:

پس من با تو می‌مانم.

مارگریت:

زود! زود! بچه‌ی بیچاره‌ات را نجات بده! برو، از جاده‌ی کنار جو برو، در کوره‌ راه انتهای جنگل، سمت چپ، آنجا که آب بند برکه است. زود بگیرش، روی آب آمده هنوز دست و پا می‌زند! نجاتش بده! نجاتش بده!

فاوست:

آخر حواست را جمع کن؛ یک قدم دیگر که برداری، آزادی!

مارگریت:

کاش همین‌قدر از کوهستان گذشته بودیم! مادرم آنجا روی یک سنگ نشسته است. پس گردنم را سرما نیش می زند! مادرم آنجاست، روی سنگ نشسته سرش را تکان می‌دهد، بی آن که هیچ اشاره به من بکند، بی آن که مژه به هم بزند. سرش بسیار سنگین است، مدت خیلی زیادی خفته است! … او دیگر بیدار نمی‌ماند! وقتی که ما سرگرم عیش خودمان بودیم، او در خواب بود. روزگار خوشی بود!

فاوست:

حالا که هیچ‌چیز، نه گریه و نه حرف در تو کارگر نیست، به زور تو را با خودم می‌برم، دور از اینجا.

مارگریت:

ولم کن! نه، من هیچ زوری را تحمل نمی‌کنم! این جور با خشونت مرا نگیر! من به آنچه می‌توانست خوشایند تو باشد بیش از حد تن داده‌ام.

فاوست:

روز سر می رسد! … دوست من! دلبر نازنین من!

مارگریت:

روز؟ بله، روز است، آخرین روز عمر من … می‌بایت روز عروسی‌ام باشد! به هیچ کس نگو که مارگریت صبح به این زودی تو را نزد خودش پذیرفت! آه! تاج دوشیزگی‌ام! … چه ماجرایی داشته است! … ما باز همدیگر را خواهیم دید، ولی نه در مجلس رقص. مردم جمع شده‌اند، همهمه و هیاهویشان پیوسته به گوش می‌رسد. میدان، کوچه‌ها، آیا گنجایش کافی خواهد داشت؟ ناقوس صدایم می‌زند، ترکه‌ی قاضی شکسته شده است. چه جور مرا با زنجیر می‌بندند! چه جور مرا در چنگ می‌گیرند! هم اکنون مرا بالای سکوی اعدام برده‌اند. تیغه‌ی تیزی که بر گردنم آمده بر گردن یکایک جمعیت فرود آمده است. اینک دنیا سراسر مانند گور لال است!

فاوست:

اوه! کاش از مادر نزاده بودم!

مفیستوفلس (از یرون سر می‌کشد):

بیایید بیرون! وگرنه کارتان ساخته است. چه قدر گفتگوی بی‌فایده! چه قدر تأخیر و دودلی! اسب‌های من به هیجان آمده‌اند، و سپیده دارد می‌دمد!

مارگریت:

کیست که این جور از زمین بالا می‌آید؟ او! او! زود او را دور کن؛ آمده است در این مکان مقدس چه کند؟ … او مرا می‌خواهد.

فاوست:

تو باید زنده بمانی!

مارگریت:

ای عدالت خدا، خودم را به تو تسلیم کرده‌ام!

مفیستوفلس (به فاوست):

بیا! بیا! وگرنه تو را با او به ساطور جلاد وا می‌گذارم!

مارگریت:

من از آن توام، پدر! نجاتم بده! ای فرشتگان، مرا در میان بگیرید، با سپاه مقدس‌تان از من حمایت کنید! … هانری، بیزارم از تو!

مفیستوفلس:

محکوم شد!

صدا (از بالا):

رستگار شد!

مفیستوفلس (به فاوست):

اینجا! با من بیا! (به همراه فاوست ناپدید می‌شوند.)

صدا (از دور، که ضعیف می‌شود):

هانری! هانری!

……….

پایان سیاهچال

ترجمه: م. ا. به آذین

  • یَحیَی

اما گاهی کار به جای باریک می‌کشد تا انسان را به دیوانگی سوق ‌دهد. دقیقاً در آن احوال است که انسان باید نشان بدهد که قابل اعتماد و اطمینان است. البته قرار نیست کسی غیر از خود او این را ببیند.

چرا؟

زیرا مهم‌ترین، عمیق‌ترین و صادقانه‌ترین اطمینان، اطمینانی است که هر انسانی به خودش دارد. حالا زمان آن رسیده است. حالا در بحبوحه‌ی آتشی که قرار است انسان را به روان‌گسیختگی ببرد، وقت نشان دادن آن اطمینان   است. درست در چنین شرایطی است که انسان، حاصل سالیان صبر و بیداری را درو می‌کند و با قدم‌های استوار و مطمئن از میان این آتش که به ریشه‌های جانش زده است، بیرون می‌آید.

بدون شک او در شب‌های بیداری از پروردگارش خواسته تا او را از آتش در امان بدارد. آن وقت که تمام نیروهای ظلمت دست به کار شوند تا او را زیر بار هجمه‌ای طاقت فرسا به زانو درآورند؛ چه اتفاقی به او جان دوباره می‌دهد؟! چه چیزی سبب می‌شود تا او دوباره روی پاهای خسته و فرسوده بایستد و مسیر روشنایی را بپوید؟! نیرویی چنین برّنده و ظلمت‌سوز چگونه پی در پی به رگ‌های او دمیده می‌شود؟! 

آری آنچه مدام به کالبد او جان می‌دهد، از جانب پروردگارش است. چرا که او یادگار طوفان‌های سخت و جان‌سوز بوده است. چرا که او نماینده‌ی صبر و بیداری بوده است.

..

کمی به این انسانِ از پس ظلمت بیرون آمده بنگریم. جای زخم‌های عمیق کهنه بر پیکرش نمایان است. او در برهوت با شیاطین تاریکی نبرد کرده است و هجوم ظلمت و نفرت را در هم شکسته است. او با ایمان چنان چون سرباز مومن از جان خود گذشته است و بارها زهر چشم‌ها و نیش‌های شیاطین را با گوشت و پوست خود چشیده است. از پس شیارهای چهره‌اش صحنه‌های نبرد می‌آیند و می‌روند و او مصمم به راه خویش است. 

..

سربازان روشنایی چنین‌اند. آنها هر کدام بار هستی را به تنهایی به دوش می‌کشند تا پروردگار از آنچه دیگران به غفلت می‌کنند، چشم بپوشد و سرودشان چنین به گوش می‌رسد:

«بار خود را به دوش بکشید، چرا که در آن روز کسی بار شما را به دوش نخواهد کشید.»

  • یَحیَی

روزگاری، وقتی بازار ادویه در هلند کساد بود تاجران چند محموله ادویه را در دریا خالی کردند تا قیمت‌ها بالا نرود. این ترفندی قابل بخشایش و چه بسا ضروری بود. آیا به چنین چیزی در جهان روح نیاز داریم؟ آیا چنان از رسیدن به نقطه‌ی اوج مطمئن شده‌ایم که کاری جز این برایمان نمانده است که پارسایانه به خود بباورانیم که هنوز تا بدانجا نرسیده‌ایم، تا لااقل چیزی برای پر کردن وقت داشته باشیم؟ آیا این همان‌گونه خودفریبی است که نسل کنونی به آن نیاز دارد، آیا باید هنر خودفریبی را به او آموخت؛ آیا خود او هم اینک در هنر خودفریبی به قدر کافی به کمال نرسیده است؟ آیا آنچه بیش از هر چیز به آن نیاز دارد جدیتی صادقانه نیست که بی‌هراس و بی‌تحریف وظایفی را که باید انجام گیرد نشان دهد، جدیتی صادقانه که عاشقانه از این وظایف مراقبت کند، که با ترساندن آدم‌ها آنها را به پرتاب کردن خود به سوی اوج تحریک نکند، بلکه وظایف را در مقابل دیدگان ما جوان و زیبا و گیرا نگاه دارد، وظایفی که برای همه جذاب اما در عین حال دشوار و الهام‌بخش اذهان والایند، زیرا شورِ طبایع بالا فقط با دشواری‌ها برانگیخته می‌شود؟ هر اندازه نیز نسلی از نسل دیگر بیاموزد باز هم هرگز نمی‌تواند عنصر اصالتاً انسانی را از نسل پیش فرا گیرد. از این حیث هر نسلی از ابتدا آغاز می‌کند. هیچ نسلی وظیفه‌ی تازه‌ای فراتر از وظیفه‌‌ی نسل قبلی ندارد و از آن پیش‌تر نمی‌رود، به شرط آنکه این نسل به وظیفه‌ی خود خیانت نکرده و خود را فریب نداده باشد. این عنصر اصالتاً انسانی همانا شور است، که در آن هر نسلی کاملاً نسل دیگر را و خود را درک می‌کند. از این‌رو هیچ نسلی دوست داشتن را از نسل دیگری فرا نگرفته، هیچ نسلی جز از ابتدا نمی‌تواند آغاز کند، وظیفه‌ی هیچ نسلی کوتاه‌تر از وظیفه‌ی نسل قبلی نیست و اگر نخواهند همانند نسل‌های پیشین با عشق بمانند، بلکه بخواهند از آن فراتر روند این جز سخنی بیهوده و احمقانه نیست.

اما عالی‌ترین شور در انسان همانا ایمان است، و در اینجا هیچ نسلی جز از همان جایی که نسل پیشین آغاز کرده است شروع نمی‌کند، هر نسلی از ابتدا آغاز می‌کند، نسل بعدی دورتر از نسل قبلی نمی‌رود، البته اگر این نسل به وظیفه‌ی خود وفادار بوده و آن را رها نکرده باشد. هیچ نسلی حق ندارد بگوید این آغازِ مکرر ملال‌آور است، زیرا هر نسلی وظیفه‌ی خود را دارد و به او ربطی ندارد که نسل قبلی نیز همین وظیفه را داشته است، مگر اینکه نسلی خاص یا افراد تشکیل دهنده‌ی آن گستاخانه وانمود کنند که جایگاه مختص به روح حاکم بر جهان را، که به قدر کافی صبور است که خستگی را احساس نکند، اشغال کرده‌اند. اگر نسلی چنین گستاخی را نشان دهد به انحطاط افتاده و چه جای تعجب اگر کل زندگی برایش منحط جلوه کند؟ زیرا یقیناً هیچ‌کس بیش از خیاط افسانه‌ی پریان که در زندگی به آسمان‌ها رفت و از آنجا جهان را نظاره کرد زندگی را منحط نیافته است. وقتی نسلی فقط به وظیفه‌اش بپردازد، که عالی‌ترین عملی است که قادر به انجام آن است، نمی‌تواند خسته شود؛ زیرا این هدف همیشه برای تمام عمر انسان کافی است. وقتی که کودکان در یک روز تعطیل تا پیش از ظهر همه‌ی بازی‌ها را انجام داده‌ و بی‌صبرانه فریاد می‌زنند که «آیا کسی می‌تواند یک بازی جدید ابداع کند؟» آیا این دلیلِ آن است که این کودکان پیشرفته‌تر و پیشروتر از کودکان همان نسل یا نسل قبلی هستند که برای آنها بازی‌های شناخته شده برای پر کردن یک روز تمام کفایت می‌کند؟ آیا بیش‌تر گواه آن نیست که کودکان دسته‌ی اول از آنچه من آن را جدیت مهربانانه می‌نامم و همیشه برای بازی لازم است، بی‌بهره‌اند؟
ایمان عالی‌ترین شور در انسان است. چه بسیار کسان در هر نسل که به مرتبه‌ی ایمان نمی‌رسند؛ اما هیچ‌کس فراتر از آن نمی‌رود. من نمی‌خواهم در این باره حکم کنم که آیا در عصر ما نیز بسیارند کسانی که آن را کشف نمی‌کنند، فقط می‌توانم به تجربه‌ی خودم رجوع کنم، به تجربه‌ی کسی که پنهان نمی‌کند که هنوز راه درازی در پیش دارد، اما بی‌آنکه بخواهد به این دلیل به خود یا به عظمت، با تقلیل آن به چیزی پیش پا افتاده، به یک بیماری کودکانه که باید امیدوار بود هر چه زودتر شفا یابد، خیانت کند. اما زندگی برای کسی هم که به مرتبه ایمان نمی‌رسد به قدر کافی وظیفه دارد، و وقتی شخص این وظایف را صادقانه دوست بدارد زندگی نیز بیهوده نخواهد بود، حتی اگر قابل قیاس با زندگی کسانی نباشد که وظیفه‌ی اعلا را درک کرده و به آن نایل شده‌اند. اما آن کس که به مرتبه‌ی ایمان رسیده است (تفاوتی ندارد که انسانی با استعداد درخشان باشد یا انسانی ساده) در آنجا به سکون نمی‌رسد، و حتی اگر کسی این را به او بگوید آزرده خاطر خواهد شد؛ درست همان‌طور که اگر کسی به عاشقی بگوید که در عشقش به سکون رسیده است بر افروخته خواهد شد، زیرا می‌تواند در پاسخ بگوید: «من به هیچ روی در عشقم به سکون نرسیده‌ام زیرا تمام زندگیم در آن نهفته است.» مع‌هذا او هم فراتر نمی‌رود و به چیز دیگری نمی‌رسد؛ زیرا وقتی آن را پیدا کند تبیین متفاوتی [برای آن] خواهد داشت.
«باید پیش‌تر رفت، باید پیش‌تر رفت.» این نیاز به پیش‌تر رفتن از دیرباز در جهان بوده است. هراکلیت «تیره» که اندیشه‌هایش را به نوشته‌هایش و نوشته‌هایش را به معبد دیانا سپرد (زیرا اندیشه‌هایش جوشن او در زندگی بودند و به همین دلیل بود که آنها را در معبد این الهه آویزان کرد)، آری هراکلیت تیره گفت: «انسان نمی‌تواند دو بار در یک رودخانه فرو شود.»
هراکلیت تیره مریدی داشت که در این گفته توقف نکرد، بلکه پیش‌تر رفت و گفت: «حتی یک‌بار هم نمی‌توان فرو رفت.» بیچاره هراکلیت که چنین شاگردی داشته است! با این اصلاح، عقیده‌ی هراکلیت به نظریه الئایی بدل شد که حرکت را نفی می‌کند، مع‌هذا این شاگرد فقط می‌خواست شاگردی از هراکلیت باشد که پیش‌تر رود و به موضعی که هراکلیت ترک کرده بود، بازنگردد.
———————
منبع: ترس و لرز
نویسنده: سورن کیرکگارد
مترجم: عبدالکریم رشیدیان

  • یَحیَی

در این باره که انسان چقدر می‌تواند طاقت بیاورد، می‌شود کمی گفت!

انسان آنقدر می‌تواند طاقت بیاورد که عاشق باشد. یعنی عشق به یک معبود یا معشوق می‌تواند در انسان نوعی طاقت بیافریند که سابق بر آن هرگز در زندگی‌اش دیده نشده است. به عبارتی اگر انسان بتواند عاشق بشود آنوقت طاقت می‌آورد. در جنگ‌های بزرگ تاریخ آنهایی که عاشق بودند، طاقت می‌آوردند. حال آنکه در آن میان، عاشق‌هایی جان می‌دادند. آنها هم طاقت آورده بودند.

وقتی از عشق صحبت می‌شود به ناگهان می‌بینیم که تمام حواس‌ها جمع می‌شود.

  • به چه؟
  • به آنچه انسان بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارد. پیوستن به جرگه‌ای! در خیل افرادی قرار گرفتن که خود را با دیگری به اشتراک می‌گذارند. آنها که خود را فدا می‌کنند و از تمام آن قصر عظیم و غیر قابل نفوذی که هر انسان دوست دارد برای خودش بسازد و در آن سلطنت کند، چشم می‌پوشند. 

درست گفتم. عاشق‌ها همان انسان‌ها هستند. حال هرچه عاشق در خیال ساده‌تر باشد، در واقعیتی که او را در بر گرفته ساده‌تر خواهد بود. و مگر نه که دختر‌های زیباتر از مرد‌های ساده‌تر بیشتر استقبال می‌کنند. دختر زیبا خودش را به مرد ساده‌تر می‌سپارد. آنها مردهای ساده‌تر را بیشتر دوست دارند. 

  • چرا؟
  • زیرا مردهای ساده‌تر بیشتر عاشق‌اند. 

می‌خواهم این را بگویم که اگر گل‌های شما برای همسرانتان کافی نیست، به این خاطر است که هنوز ساده عاشق آنها نیستید. هنوز ساده با عشق به سراغ آنها نرفته‌اید و هنوز ..

مردِ ساده همیشه در نظر همه عاشق‌تر به حساب می‌آید.

بعد بدون مقدمه نوعی از حرارت همراه با کمی فشار بر قلب می‌نشیند و دختر لب‌هایش کمی می‌لرزد. این را فقط مرد ساده می‌بیند.

حتی او سینه‌ی دختر را می‌بیند که از هیجان بالا و پایین می‌رود.

  • چکار کند؟
  • سوالی می‌پرسید! مگر کاری غیر از عشق ورزیدن می‌توان در قبال دختر انجام داد؟ آن را خدا اینطور ترتیب داده است که به دختر‌های زیبا بیشتر عشق ورزیده شود. همان‌هایی که زیبایی‌شان را از ایمان آورده‌اند. مگر دختر زیبایی که ایمان ندارد هم داریم؟! من هم می‌گویم که نداریم. حتی فکر نمی‌کنم که زیبایی از جایی غیر از ایمان به انسان برسد. 

باز هم صحبت از گل و لبان تازه به میان آمده است. صحبت از دنیایی که انسان در انتظار آن روز را شب می‌کند. صحبت از وعده‌ای که خداوند داد تا بهترینش را به انسان داده باشد. آنچه برای انسان غایت است. همسرانی پاکیزه در کنار .. و چه کسی می‌تواند کلام خداوند را نادرست بخواند؟! مگر آنکه دیوانه‌ای بیش نباشد.!

کار به اینجا ختم می‌شود که انسان عاشق در آخر با خدایش ملاقات می‌کند و این چندان دور نیست که خدایش را عاشقانه بنگرد و از آن همسران پاکیزه زیبارویی برگزیند.

تا اینجا و تا این حد انسان می‌تواند طاقت بیارورد. تا جایی که عشق نصیبش می‌کند. تا دختری، تا معبودی، تا عشق، تا ایمان ..

انسان تا اینجا طاقت می‌آورد.

  • یَحیَی

انسان در ابتدا ساکن کوه‌ها و دره‌ها و دشت‌ها بود. راه‌ها را ساخت و زمین‌های بایر و کویرها را آباد کرد. او زمین را ارث پدرش می‌دانست و با این حال همواره عشق می‌ورزید. او زیاد عاشق شد و، و بعد در زمان کوتاهی با مفهوم درد آشنا شد. دردی حاصل از هدیه‌ای بنام عشق  ..

اما آنچه او به نام درد می‌‌شناخت هویتی خالی از بُعد بود. دردِ او جمله بود. زبان بود. بیان آنچه از نگاه بر قلبش سنگینی می‌کرد. و مرد به زودی دریافت که برای ساکت کردن دردهایش به زن نیاز دارد. زن محرم او می‌شد. زن تنها حضور دلگرم کننده برای مرد بود. زن مرد را دوست داشت و به او بیشتر از هر کس دیگری وابسته شد. زن تمام زیبایی‌های هستی را در خودش جمع کرده بود تا دردهای مرد را تسکین بدهد. زن حقیقتی لازم برای زندگی بود.

مردهای زیادی در کنار او آرام گرفتند و سالیان درازی گذشت. احوال خوب بود. زن و مرد عاشق هم بودند. آنها به هم معنا ‌دادند تا اینکه روزی قصه‌ی تازه‌ای شروع شد.

یک روز که خورشید می‌خواست بر زمین بوسه بریزد و او را آرام در تخت مدورش در آغوش بگیرد، یک مرد بیدار بود. او هنوز زنی را ندیده بود. او سال‌های سال را در کوه‌ها و دشت‌های پهناور گذرانده بود تا روزی از توکل حالتی به سراغش بیاید. او درس نخوانده بود اما چشم داشت و بیشتر از هر مرد دیگری جهان را دیده بود. آن صبح بویی به مشامش رسیده بود. بوی زن ..

چشم‌هایش چیزهای دیگری می‌دید یا چه!

  • خدا در زمین راه می‌رود، می‌گویی؟

مرد با خودش زمزمه سر داد. نه اینکه خدا را نمی‌شناخت بلکه او را حتماً و حتی شاید خیلی از نزدیک دیده بود.

می‌گفت اگر اتفاقی بیافتد حتماً اتفاق خوبی است. من سال‌ها این لحظه را در خواب دیده‌ام. آن چیز عجیب که از دور می‌آید را، همان را دیده‌ام. آمدنش آسمان را تکان می‌دهد.

خب او یک زن بود. تازه و سر به بیابان نهاده. چه می‌شد. هنوز داستان‌های شاهزاده‌ها نقل نمی‌شد، یا در این صورت مرد از آنها خبری نداشت. او دختر پادشاه نبود، فقط یک زن بود.

قلب مرد می‌تپید و دوست داشت با خودش حرف بزند. حرف‌هایی آنقدر بلند که به آسمان برسد، حتی به ماه و چیزی را در فضا به حرکت در آورد. مرد، ضمخت و با قلبی سنگین نشست و نظاره کرد.

آنکه نزدیک می‌شد پاره‌ای از آسمان بود. زن ..

هبوطی که بر مرد منتظر نازل می‌شد. حالا همه چیز تغییر می‌کرد. خدا می‌گفت: «ای مرد، این هدیه‌ای است از جانب من، باشد که رستگار شوی.»

کسی جز مرد آن زن را ندیده بود. او را تنها برای مرد آفریده بودند.

حالا مرد را برای که؟

مرد را برای او آفریده بودند، اما زن چندان به این ماجرا توجه نمی‌کرد. زن به مرد عشق می‌ورزید. پاسخ این عشق را مرد باید به تمامی می‌داد. رویاهایی خلق شد. مرد آن را که می‌خواست یافته بود و حالا خدا را از همه بابت شکر می‌کرد.

 

  • یَحیَی

زیر لب آواز می‌خواندم و فکر می‌کردم؛ سرما سبب می‌شد که گهگاه برخیزم و کمی راه بروم. 

ساعت‌ها می‌گذشت، هوا تاریک می‌شد، خیلی عاشق بودم، سر برهنه راه می‌رفتم، به ستاره‌ها اجازه می‌دادم نگاهشان از من بگذرد.
پیش می‌آمد که وقتی به انبار بر می‌گردم گریندهوزن بپرسد: «خیلی از شب گذشته؟»
و در جوابش می‌گفتم: «ساعت یازده است.»
حال آن که ساعت دو، حتی سه‌ی بعد از نیمه شب بود.
- می‌بینی که وقت خواب است، نه؟ آه، خدای من! بیدار کردن دیگران وقتی آنها غرق خوابند!
گریندهوزن از این پهلو به پهلوی دیگر می‌غلتید و در یک چشم به هم زدن دوباره به خواب می‌رفت. این برایش مسأله‌ای نبود.
ولی وای! وقتی مردی که پا از دایره‌ی جوانی بیرون گذاشته است عاشق شود، چقدر خنده‌دار می‌شود!... و مرا باش که می‌خواستم ثابت کنم که می‌توان به آرامش و خیال راحت دست یافت!
از کتاب «زیر ستاره‌ی پاییزی»
نوشته‌ی: کنوت هامسون
ترجمه‌ی: قاسم صُنعوی

  • یَحیَی